معرفی اسوه‌ها
موضوعات داغ

حاج پولاد، واقعاً پولاد است ( قسمت دوم : پنج منهای دو )

روایت حاج پولاد روغنی ، پدر شهیدان علیرضا ، محمدرضا و حمیدرضا روغنی

حاج پولاد، واقعاً پولاد است

( قسمت دوم : پنج منهای دو )

روایت حاج پولاد روغنی ، پدر شهیدان علیرضا ، محمدرضا و حمیدرضا روغنی

 

قسمت دوم: پنج منهای دو

سبقت گرفتن «علیرضا»، «محمدرضا»ی حاج پولاد را بی قرار کرده است. اینکه برادر کوچکترش که بعد از او پایش به جبهه باز شده بود، اینچنین او را پیچانده باشد و سبقت گرفته باشد در شهادت، بدجوری حس عقب ماندگی و جاماندن را به رخ محمد رضا می کشد. مدام می گوید: «علیرضا بعد از من اهل جبهه شد، اما زودتر از من به شهادت رسید»

انگار ماجرایی به دلش الهام شده باشد، انگار تصویری از سال های پیش رو در دلش نقش بسته باشد، وقت و بی وقت به حاج پولاد و مادرش می گوید: « ببینید! خدا به شما پنج پسر داده است! علیرضا که رفت! خوش به سعادتش! بدانید که من هم ماندنی نیستم! من هم به زودی خودم را به علیرضا خواهم رساند. همین حمیدرضای ده ساله هم که بزرگتر شد، اگر خواست در این راه قدم بردارد، مانع رفتنش نشوید! راهش را نبندید! پنج پسر از خدا هدیه گرفته اید! سه تایشان برای خدا باشد و دو تای دیگر برای شما! من و علیرضا و حمیدرضا برای خدا و غلامرضا و محمد حسن برای شما! »

دل پدر و مادر که پولاد نیست که این حرف ها نلرزاندشان. دل حاج پولاد با همه ی آن پولاد بودنش هم با این حرف های محمدرضا به لرزه می افتد، اما عهدی که با امام و با خدای خود بسته است، جرعه جرعه آرامش در کام دلش می ریزد.

شیرینی «فتح المبین» با فتح خرمشهر در «بیت المقدس» کامل می شود، اما تلخی اش می ماند برای حاج پولاد و همسرش. حالا یعنی ۵ ماه بعد از شهادت علیرضا ، تمام آن حرف های «محمدرضا » به حقیقت می  پیوندد و محمدرضا در عملیات بیت المقدس و در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ به شهادت می رسد.

خبر به حاج پولاد می رسد! و او باز هم پولادوار می ایستد و به شکرانه ی قربانی دومش در پیشگاه الهی ، سجده ی شکر می کند.

شهید محمدرضا روغنی کوچک دزفولی

پنج منهای دو . . . .

همان پنج منهای یک خودش یک عالمه مصیبت داشت و حالا خدا می داند پنج منهای دو چه خواهد کرد با دل پدر و مادری که با سختی و نان حلال شاخ شمشادهایشان قد کشیدند. پنج منهای دو روی کاغذ سه می شود، اما توی دل حاج پولاد و همسرش یک تفریق ساده نیست. جمع است. جمع دل با مصیبت. ضرب است. ضرب درد در درد. تقسیم است. تقسیم فراق بین تمام سلول های وجود.

پنج منهای دو با پولاد دل حاج پولاد چه خواهد کرد.

او چشم انتظار ایستاده است تا پیکر دومین جوانش را هم برایش بیاورند و او به دست خود پیکر فرزند را غسل دهد.

پیکر محمدرضا در منطقه ای باقی مانده است که در محاصره تنگ دشمن قرار دارد. تا محاصره شکسته شود و پیکرش را به دزفول بیاورند چند روزی طول می کشد و تکلیف پیکری که چندین روز زیر آفتاب داغ خوزستان و بین خاک و خون مانده باشد معلوم است. نه به تصویر می آید و نه به نوشتن.

حاج پولاد ولی پولاد است. نیت کرده است که محمد رضا را هم مثل علیرضا، خودش غسل بدهد، کفن بپوشاند و در لحد بخواباند و برای همیشه با او وداع کند.

گره های پارچه ای که محمدرضا را در آن پیچیده اند، باز می شود. صلی الله علیک یا اباعبدالله. پیکر زخم خورده ای که چندین روز زیر آفتاب باشد، چه حال و روزی خواهد داشت. حاج پولاد باز هم پولاد وار می ایستد : «خوش آمدی بَبَه… شهادتت مبارک»

دستش را می کشد به محاسن محمدرضا. جگر ملائکه الله هم کباب می شود اینجا. موهای محاسن محمدرضا می ماند توی دست حاج پولاد.

می خواهد پلاک را از گردن جوانش بردارد. پلاک با پوست و گوشت گردن جدا می شود. این پیکر غسل دادنی نیست. امکان ندارد. نمی شود. نمی شود که نمی شود. صلی الله علیک یا اباعبدالله.  نه اینکه حاج پولاد دلش را نداشته باشد ، نه! حاج پولاد دلش را داده است دست کسی که باید و دیگر دلی نمانده است که تاب و توانی داشته باشد یا نداشته باشد.

این پیکر از هم گسسته را نمی شود غسل داد. تیمم را برای همین گذاشته اند. محمدرضا بدون غسل و با همان لباس های خونین و خاک آلود معرکه سر به لحد می گذارد و قصه اش همینجا تمام میشود. البته برای اهل دنیا و گرنه شهادت آغاز حیات طیبه آدم هاست.

چند روز بعد که کوله ی محمدرضا را به حاج پولاد می دهند ، دستنوشته ای از محمدرضا خود را نشان می دهد : «دوست دارم به گونه ای شهید شوم که مرا با لباس رزم به خاک بسپارند» و چه زیبا تمام آرزوهای محمدرضا به حقیقت می پیوندد.

 

ادامه دارد . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا