خاطره شهدا

حمید از زبان محمود ( قسمت دوم )

روایت آخرین روزهای حیات مادی شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی

بالانویس:

هم نامش حميد بود و هم اخلاقش . سالها در پي شهادت از اين سنگر به آن سنگر و از اين جبهه به آن جبهه مي رفت . قامت استوارش تنها در هنگام نماز مي لرزيد و اشكش تنها در قنوت شبانه آشكار مي شد. دعاي كميل او دلها را به نخلستانهاي كوفه مي كشاند و نوحه هايش جانها را كربلايي مي كرد. او متولد ۲۷ بهمن ۱۳۴۳ بود که در ۲۷ بهمن ۱۳۶۴ پس از حماسه اي بزرگ در ساحل فاو  بهشتي شد .

آنچه در چندین قسمت خواهید خواند روایت آخرین روزهای حیات مادی شهید حمید کیانی از زبان «محمود دوستانی» است که یک هفته بعد از شهادت حمید به او ملحق می شود.

 

حمید از زبان محمود ( قسمت دوم )

روایت آخرین روزهای حیات مادی شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی

باز هم صدای حمید

چند روز پس از مانور، حدود پانزدهم دي ماه بود كه به سمت منطقه حركت كرديم و در راه با بچه ها خيلي خوش گذشت.
آن روز هم، مثل هميشه و قبل از حركت، آن چهار سوره كه با قل شروع ميشوند را تلاوت ميكرديم كه سفر به خير بگذرد. آنجا هم صداي شهيد حميد كياني بلند بود و بچه ها با او تكرار ميكردند. حدود پنجاه و چهار نفر بوديم و وقتي به آنجا رسيديم، هنوز هيچكس از جزئيات منطقه چيزي نميدانست.

 

و باز هم نماز شب های حمید

محلي كنار بهمنشير براي نيروها آماده شده بود. شب كه به آنجا رسيديم، در يك مرغداري بزرگ كه براي ما در نظر گرفته شده بود، جا گرفتيم. آنجا پر از بوي مرغ و تخم مرغ و ساير فضولات بود. گفتند: «گروهان هاي گردان بلال بايد تا فردا صبح در اينجا بخوابند.» بچه هایی كه بازيگوش بودند با ديدن مرغداري، صداي مرغ و خروس از خود درمي آوردند و داد و بيداد ميكردند.
در آن شب يك خانه براي خودمان پيدا كرديم و گروهان غواص مالك را در آن جا داديم. من و شهيدان حميد كياني و حسين انجيري و برادران عزيز حاجي محمد سعادت و حاج عليرضا زماني رفتيم در واحد بسيج خوابیدیم كه الآن بمباران شده است.
قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم. دوباره قامت رشيد حميد را در حال نماز و نيايش ديدم و خجالت‏زده شدم؛ با آن حالتي كه واقعاً خاص خودش بود. او در حالي كه اوركت خود را بر دوش داشت و كلاهش را روي سر گذاشته بود، نماز شب ميخواند. بچه ها هم بيدار شدند. نماز خوانديم و كارها را شروع كرديم.

اين را بگويم كه فقدان حميد ما را كشته است و چون بچة خوب و بامعرفتي بود. كه همه چيز او براي ما الگو بود و مدتها بود كه مانند برادر در كنار هم بوديم.

 

 

یک خبر تلخ

خدا رحمت كند جمال قانع را! آن روز راديويي در دستش بود كه به طرف ما آمد. وقتي رسيد، پرسيد: «آيا خبر را شنيده ايد؟»
تا اين را گفت، تمام بچه ها به او خيره شدند تا خبر را بگيرند و پرسيدند: «چه خبر شده؟» او در آنجا خبري را به ما داد كه اصلاً در آن زمان انتظار آن را نداشتيم. او گفت: «آيت ا… قاضي فوت كرده است و همين الآن اين خبر را راديو اعلام كرده است.»
با شنیدن اين خبر، تمام شور و شادي نزديكي عمليات به غم تبديل شد و اندوه سراپاي بچه ها را فراگرفت؛ غم كسي كه براي همه مردم دلسوزي ميكرد و براي بچه بسيجي ها يك پدر بود.

آن محفل شادي به مجلس غم تبديل شد و بچه ها همه سكوت كردند و فاتحه خواندند. آنها سرها را از تأثر تكان ميدادند.
اولين سخنان را حميد گفت. او گفت: «ميدانستم اينطور ميشود. قدر اين پيرمرد بزرگوار را ندانستيم تا از ما گرفته شد.»
حميد مثل بقية بچه ها بسيار ناراحت بود و با همان ناراحتي و از سوز دل، از بزرگواري آن امام جمعه مهربان و آن پدر خوب دزفولي ها ياد ميكرد و بچه ها با سخنان او اشك ميريختند.

مراسم رحلت آيت ا… قاضي گذشت تا آنكه شنيديم پيكر او به خاك سپرده شده است و حميد همانجا گفت: بايد نماز ليلةالدفن بخوانيم. او بلند شد و جلوي بچه ها ايستاد. او نماز ميخواند و بچه ها تكرار ميكردند. آن شب همه با هم نماز ليلةالدفن را خوانديم و براي روح آن مرحوم دعا كرديم. اميدوارم كه خداوند درجات او را متعالي گرداند!

 

ادامه دارد . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا