خاطره شهدا
موضوعات داغ

مشتاق ترین پرستو ( قسمت دوم )

روایت هایی از عارف شهید علی مشتاق دزفولی

بالانویس:

شهید علی مشتاق دزفولی ، از شهدای خاص است که به واسطه ی خاطرات، انبوه دستنوشته ها و وصیتنامه زیبایش در یک پست نمی شود به او پرداخت. ان شالله در چندین پست متوالی با او آشنا خواهید شد.

 

مشتاق ترین پرستو ( قسمت دوم )

روایت هایی از عارف شهید علی مشتاق دزفولی

بازهم لو رفت

در یکی از اعزام ها گیر داده بودند به سن و سالش. متوسل شده بود که کلک معروف شناسنامه. رفته بود از شناسنامه اش کپی گرفته بود. کپی را دستکاری و سنش را تغییر داده بود و از روی کپی دستکاری شده دوباره کپی گرفته بود. 

همه علی را می شناختند و تاریخ تولدش را می دانستند و از اوضاع خانواده اش خبر داشتند. خصوصا مسئول اعزام که اقای نمازی بود.

ایندفعه گیر دادند که حالا باید بروی و اصل شناسنامه ات را به همراه رضایت نامه والدینت بیاوری.

یک اثر انگشت توی خواب از والدینش زده بود پای رضایتنامه و آورده بود. اما باز هم لو رفت.

 حاج احمد آل کجباف

 

نگاه علی

همیشه بهم می گفت: «مادر! میترسم جنگ تموم بشه و من نتونم برم جبهه!» می گفتم: «مادر عزیزم! تو دعا کن جنگ تموم بشه! مردم از این وضعیت خلاص بشن! »

اما نگاه من کجا و نگاه علی کجا! او جایی را می دید که فکر و اندیشه من به آنجا قد نمی داد . . . .

مادر شهید

حاج احمد آل کجباف و شهید علی مشتاق

مأموریت نیمه تمام

در تابستان سال ۱۳۶۳ با يكي از دوستان خود تصميم به اعزام به جبهه گرفت. اما محبت مادري سدي شده بود در مقابل راه عبورش. اما او قاطعانه عزم رفتن کرده بود. بعدها در دفتر خاطراتش درباره آن روز نوشت: « الان ساعت ۲ بعد از ظهر است ما روز دوشنبه صبح زود به مسجد امام حسين عليه السلام دزفول رفتيم، ولي ما را اعزام نكردند و به اين منظور به بسيج ناحية شاه ركن الدين رفتيم، ولي آنها گفتند كه سن شما كم است. بعد از اين همه دردسر به شوش آمديم تا شايد ما را اعزام كنند. خوشبختانه بعد از ۲ الي ۳ ساعت به سوي جبهه هاي حق عليه باطل رفتيم و در نهايت با ۲ روز در به دري و دردسر در جزيرة مينو در اطراف آبادان مستقر شديم»

هنوز بيست و چند روز از رفتن نگذشته بود كه عليرغم ميل باطني و با مخالفت خانواده مأموريتش نيمه تمام ماند. در بازگشت، در جلسه مسجد صاحب الزمان عجل اللّه تعالي فرجه الشريف دوباره بعنوان مسئول گروهي از اعضاي جلسه به فعاليت پرداخت.

 

سوگ فراق

زمستان سال۱۳۶۳ در عمليات بدر، علي در غربتي جانكاه، مونس و ياور و همراه خويش را از دست داد. شهادت محمدعلي ، علی را بدجوری به هم ریخت. دفتر خاطرات علی مملو است از نوشته هايي كه در سوگ محمدعلی نوشته است. مثل این جمله : « گرچه خند بر لبم جاري شد اما غم تو از دلم بيرون نرفت و نخواهد رفت.»

 

بعد از محمدعلی

بعد از شهادت محمدعلي، علي خيلي بهم ریخت. مادرش مي گفت: «گاهي شبها آنقدر گريه مي کند كه بايد سراغش می رفتم و دستش را می گرفتم و به سمت رختخواب می کشاندم تا بخوابد! »

بعضي شبها بر سر مزار محمدعلی مي رفت و با او صحبت مي كرد. محمدعلي به علي می گفت: «با معرفت». علی وقتي مي رفت روي مزارمحمدعلی، سنگ قبرش را در آغوش مي گرفت و مي گريست و مي گفت: « محمدعلي اين رسمش نبود. چرا خودت تنها رفتي»

حسن مشیری

 

بی قرار

علی علاقة شدیدی به شهيد زماني داشت. بعد از شهادت زماني نيا خيلي متأثر شد و بارها خطاب به او نامه مي نوشت يا او را در خواب مي ديد و با او حرف مي زد. شبها بر سر مزارش مي رفت با او نجوا مي كرد و آخرين چيزي كه بر كاغذ آورده بود، دو سه جمله پشت عكس زماني نيا بود كه هميشه در جيبش بود و نوشته بود: «اي لاله هميشه خفته در خون آماده ام تا به تو بپيوندم.» يعني دقيقاً دلش گواهي بر اين مي داد كه شهيد مي شود.

حسن مشیری

آن راز برملا شده

بعد از شهادت شهید محمد علی زمانی نیا در عملیات بدر و در جبهه جزیره مجنون بسیاری از روزها، قبل از سر زدن آفتاب به اتفاق تعدادی از اعضاء جلسه ی قرائت قرآن به بهشت علی می رفتیم و تا زمان طلوع آفتاب در کنار مزار شهدا  قرائت فاتحه و خواندن قرآن از جمله کارهای ما بود .

این وضعیت سر کشی به مزار شهدا و راز و نیاز با آنان عادی شده بود و حداقل سه بار در هفته این کار را با حضور بچه های مسجد انجام می دادیم و با این کار خودمان را به شهدا نزدیکتر می دیدیم.

حدود ۹ ماهی از زمان شهادت محمدعلی زمانی نیا گذشته بود. در یکی از روزها که قبل از طلوع آفتاب رفته بودیم سر مزار محمدعلی، متوجه یک کیف جیبی کنار مزارش شدم.

کیف را برداشتم و با دیدن مدارکش فهمدیم کیف علی است. آنچه باعث تعجب من شده بود، این بود که علی در برنامه صبحگاهی زیارت شهدا، به ندرت همراهمان می آمد.

چند روز در مسجد علی را زیر نظر داشتم. قدری نگران به چشم می آمد. رفتم سراغش و گفتم: «چته پسر؟! چند روزیه حال و روزت بهم ریخته است؟!»

گفت: «آره! کیف جیبی ام رو گم کردم. مدارکم داخلشه! می ترسم دست کسی بیفته سوء استفاده ای بکنه!»

با لبخند کیفش را نشانش دادم و گفتم : «اینو به شرطی بهت می دم که بگی این کیف کنار مزار محمدعلی چیکار می کرده؟!»

نمی خواست حرف بزند. اصرار پشت اصرار از من و انکار از او تا بالاخره قول گرفت اگر رازدار باشم و ماجرا را برای کسی نگویم، قصه اش را برایم تعریف کند. علی آرام لب به سخن باز کرد:

« با شهادت محمد علی که خوب میدونی از بهترین رفیقای من بود، دیگه دنیا برام قفس شده! از یه طرف دیگه آرزوی شهادت امونم رو بریده! نذر کردم که هر شب ، حتی برای چند دقیقه هم شده ، برم کنار مزار محمد علی و ازش بخوام شفیع من بشه تا به آرزوم برسم.

برا همین خیلی شبا می رم کنار مزارش و گاهی تا حوالی اذون صبح اونجام! باهاش حرف می زنم و باهاش درد دل می کنم!»

علی گفت تا حالا این ماجرا را برای کسی نگفته است و از من خواست که امانت دار او در این ماجرا باشم و من امانت داری کردم تا آن روزی که علی هم مهمان محمدعلی شد و به آرزویش رسید.

منصور نوری زاده

 

و بالاخره موفق شد

۱۸ آبان ماه سال ۱۳۶۴. اینبار هم اراده کرده بود برای رفتن و این بار هم بدون اطلاع خانواده ای که رضایت به رفتنش نمی دادند.  باز هم مانع اعزامش شدند و او متأثر از ماندن، به دست و پای مادر افتاد و رضايت مادر را جلب کرد و بالاخره با وساطت چند نفر با اعزامش موافقت شد.

شوري شگفت وجودش را پر كرده بود. خيلي زود وسايل و لوازم خود را جمع كرد  و طي دورة آموزش قبل از عمليات حال و هوایی عجيب داشت. مدام در تفكري عميق به سر مي برد و خلوت مي گزيد. زمزمه مي كرد و شبها مشغول استغاثه بود.

در اردوگاه به شدت بیمار شد، اما عليرغم ضعف بدني و بيماري، صبح خيلي زود بيدار مي شد و مشتاقانه لباس رزم مي پوشيد و فعالانه شركت مي كرد.

هرچه  عمليات نزديكتر مي شد، حالات معنوي و روحي و عبادتها و تفكرات او هم بیشتر می شد. هيچكس نـمي دانست در خلوت های او چه می گذرد و اسرار آن همه اشک ریختنش چه بود؟

 

هنرستان

علی در هنرستان شهيد بهشتي درس مي خواند. رشته اش راه و ساختمان بود و و زمانی که بالاخره توانست راهی به جبهه باز کند، سال دوم هنرستان بود.

حسن مشیری

شهید علی مشتاق و طلبه شهید علی سیفی

آن اراده اهنین

پس از اعزام نيروي ۱۸/۸/۶۴ ( قبل از عمليات عظيم والفجر ۸) در آن روزهایي كه كم كم زمستان از راه مي رسيد ، آموزشهاي سخت و دشوار شروع شده بود. اول صبح با برنامه صبحگاهي و ورزش سپس با كلاس هاي مختلف نظامي و رزمي و بعضي مواقع آموزش شنا و بالا بردن ميزان مقاومت بچه ها در آب، در آن هواي سرد و در ابتداي شب معمولا هر كسي به دنبال چادر خود بود تا استراحت كند.

علي مشتاق ، اما بچه های جلسه را تا جايي كه ميسر بود جمع می كرد و در يكي از چادر ها جلسه قرآن به پا می کرد و هدفش این بود تا همان ارتباط و جمع دوستانه و صميمي كه در شهر بود، در آنجا نيز ادامه پيدا كند.

احمد نورالديني

 

عکس های آخر

با تعدادی از همکارانم در بیمارستان شوش داوطلب اعزام به منطقه شدیم. مقصد را نمی دانستیم. محرمانه بود. به همراه کانکس های مربوط به درمانگاه شبانه منتقل شدیم و زمانی که مستقر شدیم، متوجه شدیم که جایی حوالی بهمنشیر است.

صبح که شد، یکی از رفقا مرا دید و گفت: «راستی علی داداشتم همینجاست! می خوای ببینی اش!»

با شوق و ذوق گفتم: «واقعاً! علی اینجاست؟ گفت آره! میگم بیاد ببیندت!»

علی را دیدم و پس از احوالپرسی و روبوسی گفت: «برم یه دوربین بیارم، با هم عکس بگیریم؟!»

گفتم: «اینجا دوربین می تونی پیدا کنی؟!»

گفت: «اره! بمون الان میام!»

علی رفت و با یک دوربین عکاسی برگشت و با هم چند عکس گرفتیم. عکس هایی که هیچ وقت خودش آنها را ندید.

علی رفت برای عملیات و من در پایگاه اورژانس ماندم برای رسیدگی به مجروحین عملیات در پیش رو.

برادر شهید

 

پایان قسمت دوم

ادامه دارد . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا