خاطره شهدا
موضوعات داغ

او می خواست پزشک شود ( قسمت اول )

روایت هایی از فرمانده و هنرمند شهید محمدحسین انجیری زاده

بالانویس:

گفتنی ها از حسین انجیری زیاد است. ان شالله در سه قسمت به معرفی حسین خواهیم پرداخت.

 

او می خواست پزشک شود

روایت هایی از فرمانده و هنرمند شهید محمدحسین انجیری زاده

( قسمت اول )

استعداد خدادادی

حسین متولد ۱۳۴۵ بود و در سال ۱۳۵۷ همزمان با شروع مبارزات مردمی با استفاده از استعداد خدادادی و هنر خطاطی خود شب ها بر در و دیوار شهر با نوشتن شعار رژیم طاغوت را رسوا می کرد .

با شروع جنگ تحمیلی به عضویت نیروهای ذخیره سپاه دزفول در آمد و از آن جا راهی جبهه ها شد و در عملیات ها شرکت می کرد و زمانی که در شهر بود در پشت جبهه بوسیله خطاطی در خدمت انقلاب بود .

 

هنرمند

هنرمند بود. از بچه‌های مخلص ستاد ذخیره سپاه. خطاطی و دیوار نویسی و پارچه نویسی کار می کرد و بسیار هم توی کارش مهارت داشت و بازار کارش حوالی محرم و رمضان داغ می شد و بازار پلاکارد های تبریک و تسلیت شهدا هم که همیشه داغ بود.

دیوار نویسی های زیادی را در دوران عمر کوتاهش انجام داد و یادگارهای هنری زیادی از خود به جای گذاشت. در دهه فجر سال ۱۳۶۰ در رشته نستعلیق رتبه اول آموزشگاه های دزفول را کسب کرده بود .

تکیه عزاداری سیدالشهدا ع در دهه محرم سال  ۱۳۶۳ ستاد شهید ناجی و پرده های نوشته شده دستخط هنرمند شهید حسین انجیری زاده می باشد

خط نگاره ی حسین

جوانی با عینکی برچشمانش که حکایت از ضعف بینایی او داشت وارد ستاد نیروهای ذخیره سپاه شد . بچه ها می گفتند خطاطی اش حرف ندارد.

آدم خونگرم و دل نزدیکی بود و خیلی سریع با او دوست شدیم. با آمدنش به ذخیره سپاه،  برق خوشحالی در چشمان شهید عزیز امینی خواه که مسئولیت روابط عمومی و تبلیغات ذخیره را بعهده داشت درخشید ، زیرا روابط عمومی صاحب یک خطاط شده بود که می توانست برایش شعارنویسی ها و پلاکارد نویسی ها را انجام دهد!

کسانی که سالهای ۱۳۶۲ الی ۱۳۶۴ ، ایام محرم را بخاطر دارند، درخشش یک خط نوشته را سر چهارراه شریعتی دزفول در بلند نقطه آن به یاد دارند.

« السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع) »

این خط نگاره ی حسین بود.

 

 

چای

هم خطاطی می کرد و هم سرِ ما را می تراشید! کشته مرده یه استکان چای بود ، فرقی نمی کرد خانه و جبهه و بسیج ، چایی که بود ، پای کتری ایستاده بود .

 

عکس

بسیار خوش لباس و مرتب بود و همیشه تر و تمیز. هنگام عکس گرفتن همیشه سعی می‌کرد که مرتب و در کنج تصویر باشد. می گفت اینطوری کامل توی عکس می افتم!

دست گیری

در مورد آدم های بی تفاوت جامعه احساس مسئولیت می کرد و می گفت :  « باید دست این افراد را بگیریم و بسوی خود جذب کنیم تا دیگران آنها را از راه به در نکنند .»

 

جهان فاضله

حسین اعتقاد داشت بایستی همه برای برپایی جهانی فاضله تلاش کنند. می گفت : « اگر جوانان می دانستند و اگر پیران می توانستند، الان جهانی فاضله داشتیم که در طول تاریخ همواره گم شدگانی و پویندگانی و محققینی به دنبال آن بودند. پس

ای کودکان بیایید! ای جوانان بدانید! و ای پیران بتوانید!  بیایید همدل ، هم فکر و هم هدف پیش برویم … »

 

زیبایی زندگی

حسین به زندگی نگاه خاصی داشت. می گفت :  « زندگی زمانی زیباست که رضای خدا در آن نهفته باشد ، شیرینی آن زمانی احساس می شود که یاد گذشته ها ، سردر گمی حال و فکر آینده ما را عذاب ندهد و کاری نکنیم که مجبور باشیم با هر کاری دلسردانه مقابله کنیم  و بالاخره زندگی آن هنگام شیرین است که در برابر حُسن مطلع آن حُسن ختامی باشد »

 

دیوانه می شوم

درهای جبهه در عملیات فتح المبین بر رویش گشوده شد و تا روزی که به شهادت رسید ، گردان بلال در هر ماموریتی حسین را داشت ، الا زمانی که مجروح بود و نمی توانست همرزمان خود را همراهی کند .

می گفت : « اگر عملیاتی بشود و من در آن شرکت نکنم دیوانه می شوم .»

 

بدون حسین

وقتی حسین بیدخ که از دوستان بسیار نزدیکش بود و در عملیات فتح المبین به شهادت رسید ، گفت : « این دنیا چه ارزشی دارد ، چگونه می توانم بمانم و برادرم حسین شهید بشود ! »

رویای صادقه

خواب برادر شهیدم را زیاد دیده ام. مطالبی در خواب به من می­گفت که خیلی جالب بودند. یک بار برادرم حسین بیدخ را دیدم و در کنارش تعدادی از افرادکه هنوز به شهادت نرسیده بودند. یکی شان حسین انجیری بود. یک جورهایی ادراک کردم این افراد قرار است شهید شوند و همین اتفاق هم افتاد.

 

روضه

عاشق امام حسین (ع) و روضه هایش بود ، ایام محرم هرکجا مجلس روضه و عزا برپا بود می گفت برویم عزاداری کنیم. محرم سال ۶۱ بود که برای انجام کاری به اهواز رفتیم. کار ما تا عصر طول کشید و برای برگشتن به دزفول ماشین گیرمان نیامد. گفتم:« شب را بمانیم فردا صبح برویم »

گفت:« امکان ندارد! هرطور شده امشب باید دزفول باشم تا به مراسم چلاپ حجت نصراللهی در محله قلعه برسیم!»

با چه دردسری با ماشین های بین راهی تا اندیمشک آمدیم. بعد هم سوار ماشین های خطی شده اول خیابان شریعتی از ماشین پیاده شدیم. حسین گفت اول برویم مراسم بعد خانه! وقتی رسیدیم مراسم شروع شده بود تا انتهای مراسم ماند و ناچار ما هم ماندیم.

 

حجت

زمانی که ایام دهه محرم در شهر بودیم، هر شب برای مراسم چلاپ با نوحه خوانی جانسوز مرحوم حجت نصراللهی که حسین عاشقش بود به مسجد محله قلعه می رفتیم و حسین بسیار به این مراسم علاقه داشت.

یک شب بعد از اتمام مراسم گفت:« بیایید برویم پیش حجت ، میخواهم از او تشکر کنم» ، بعد از اتمام مراسم حسین رفت و بازویش را گرفت و کشید کنار و آورد پیش ما ، بغلش کرد و کلی هم ازش تشکر کرد!

بعدش گفت : حجت اینطوری می فهمه که ما بچه های بسیج طرفدارش هستیم و به نوحه خوندنش علاقه داریم.

سرشیری

زمانی که آقای محمدعلی سرشیری در جریان موشکباران شهر کمک زیادی به خانواده های موشک زده کرده بود ، گفت :« باید یک طوری از کار او تقدیر کنیم تا دلگرم شود .»

 پیگیر شدیم و فهمیدیم که آقای سرشیری به اتفاق خانواده اش در یکی از روستای اطراف شهر ساکن شده است. حسین یک جلد قرآن تهیه کرد.  به همراه چند تن از دوستان به منزل ایشان رفتیم. باور نمی کرد چند نفر بسیجی که تقریبا هیچ یک از آنها را نمی شناخت به دیدنش بروند. نشستیم گپ و گفتی شد و قرآن را به اوهدیه دادیم. آقای سرشیری چقدر از این حرکت ما خوشحال شده بود .

 

آقای دکتر

درسش خوب بود و بعضی از همکلاسی هایش سال های قبل در رشته پزشکی قبول شده بودند و خودش نیز پیگیر قبول شدن در رشته پزشکی بود. درسش را به خاطر جنگ در رشته تجربی نیمه تمام گذاشته بود و چسبیده بود به جبهه، اما در جبهه هم از درس خواندن غافل نبود و در ناچیزترین فرصت ها می چسبید به کتاب و دفترش و تا روز های آخر عمرش درس خواندن را رها نکرد.

یک شب  به همراه نیروهای گردان بلال در خانه های روستای خضر در کنار رودخانه بهمن شیر مستقر بودیم. تا پاسی از شب با تعدادی از بچه ها مشغول صحبت کردن و چایی خوردن (که حسین خیلی دوست داشت ) بودیم.  بعد از دورهمی من خوابیدم و بعد از دوساعتی بیدار شدم. دیدم که حسین در حال کتاب خواندن است!

پرسیدم : حسین این نصفه شبی چی می‌خونی ؟

با خنده گفت زیست شناسی!!!

آنجا فهمیدم که حسین چه علاقه و همتی بلند دارد. عشق حسین درس بود. قرار بود کنکور پزشکی بدهد و بشود آقای دکتر!

کتاب های درسش را توی کوله گذاشته و با خودش آورده بود جبهه!

 

پایان قسمت اول

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا