خاطره شهدا
موضوعات داغ

از این سه کبوتر ، یکی مال تو نیست

یادی از پدران آسمانی شهیدان علیرضا و فروزان موجودی

 

از این سه کبوتر ، یکی مال تو نیست

راز و رمز کبوتری که پرید  و کبوترهایی که ۴۰ سال است می آیند و نمی روند

یادی از پدران آسمانی شهیدان علیرضا و فروزان موجودی

 

 

پرده اول : آن سه کبوتر

 

هم خانه شان یکی بود و هم مغازه شان.

برادری های قدیم جنسش خیلی با برادری های امروز فرق داشت.حقیقتاً برادری بود. دل ها گره خورده به هم بود و عشق و علاقه ها حقیقی و واقعی.

مغازه شان توی بازار قدیم دزفول بود. یک مغازه ی کوچک هشت ـ نُه متری که نان اندک و حلالشان را با «مَشک دوزی » در آن مغازه در می آوردند.

سر ظهر هم با هم می آمدند خانه. یک خانه ی بزرگ و دوره ساز که دو خانواده با هم در آن زندگی می کردند. ورودی خانه یک دهلیز بود و  بعد هم حیاطی بزرگ با باغچه ای در وسط حیاط و درخت کُناری قامت افراشته در آن. دورتا دور حیاط پر بود ازاتاق های کوچک و بزرگ و اتاق بزرگی که نامش «اتاق روضه» بود و یک مُدبَق ( مطبَخ یا همان آشپرخانه).

اتاق روضه را بخاطر ۵ شب روضه ای که سال های سال نذر پدرشان بود و در آن برگزار می کردند، آنگونه نامگذاری کرده بودند.

یک شوادون بزرگ هم داشتند که خنکای تابستانشان بود و گرمابخش زمستانشان.

مرحوم حاج رحیم موجودی ( سمت راست) و مرحوم حاج کریم موجودی (سمت چپ)

( این عکس را یک گردشگر خارجی در سالهای قبل از انقلاب می گیرد و برایشان ارسال می کند)

با تمام کم و کسری هایی که داشتند، شاکر بودند و زندگی شان با همه ی نداری های آن روزگار شیرین می گذشت.

کریم برادر بزرگتر بود و پنج ـ شش تا بچه داشت، اما رحیم دست تقدیر برایش فرزندی رقم نزده بود. ۱۹ سالی می شد که ازدواج کرده بود، اما خب خواست خدا بود دیگر.

شبی در صحن حرم امام رضا(ع) رحیم دلشکسته از نداشتن اولاد ، نگاهش را می دوزد به گنبد امام رئوف و در بین خواب و بیداری ، آقایی بزرگوار را می بیند که سه کبوتر به او می دهد و می گوید: این ها برای تو، اما یکی شان مال تو نیست و آن یک کبوتر از بین دستان رحیم پر می کشد و پرواز می کند.

رحیم وقتی به خود می آید نه از آن آقا خبری هست و نه از کبوترها.

از آن اتفاق حرم امام رضا(ع) چیزی نمی گذرد که خدا پس از حدود ۱۹ سال به رحیم سه فرزند عطا می کند. دو دختر و یک پسر و خانه ی مشترک دو برادرشلوغ تر می شود و پراز شور و شادی و سرزندگی. یازده بچه ی قد و نیم قدِ دو برادر چقدر روح به این زندگی ساده بخشیده اند.

 

 

پرده دوم:

نوزدهم آبان ماه سال ۶۰ ، دو روز بیشتر از عاشورا نگذشته است که صدای چندگلوله توپ زمین را به لرزش در می آورد. «علیرضا»ی حاج کریم، علی­رغم اصرارهای مکرر «دایَه» پله های شوادون را دوتا یکی می­کند و می دود سمت کوچه. صدای توپ ها از سمت مغازه ی «بَبَه» ، علیرضا را نگران کرده است. هنوز پای علیرضا به کوچه نرسیده است که صدای مهیب گلوله ای دیگر همه جا را غرق دود و سیاهی می کند.

گلوله دقیق خورده است روبروی درب حیاط. مردم می آیند کمک، تا اهل خانه را از شوادون بیاورند بیرون.

از دود و خاک و غبار، چشم، چشم را نمی بیند. توی خیابان چند نفر افتاده اند روی زمین. یکی­شان علیرضاست که لبخند به لب افتاده است کنار جوی آب. سرش را که بلند می کنند، پشت سر و کمرش را بوسه باران ترکش می بینند. آنطرف­تر «فروزان» و «فرزانه»ی حاج رحیم غرق خون افتاده اند. شکم فروزان پاره شده است و «مَمَه» دارد با شیون روده های دخترش را با دست می ریزد توی شکمش. «فرزانه» هم یک ترکش بزرگ خورده است توی کمرش، ترکشی به اندازه ی یک مشت گره کرده و ناله کنان کنجی افتاده است.

اشک و شیون و فریاد ، لابلای آن همه دود و آتش و خون همه جا را پر کرده است.

و فردا دو تابوت روی شانه های شهر می روند سمت شهیدآباد. یکی شان «شهید علیرضا موجودی» و دیگری «شهید فروزان موجودی» و فرزانه با تنی مجروح در بیمارستان.

حاج کریم و حاج رحیم ، باز هم شانه به شانه هم قدم بر می دارند.البته با قامتی که قدری خمیده نشان می دهد. مثل مغازه ی اشتراکی ، و خانه ی اشتراکی ، حالا در شهید دادن هم این شراکت را حفظ کرده اند. یک شهید از حاج کریم و یک شهید از حاج رحیم.

اینجاست که حاج رحیم ناگهان یاد آن اتفاق حرم امام رضا(ع) می افتد و آن سه کبوتر که آن آقای بزرگوار به او داد و گفت یکی از آنها مال تو نیست و آن کبوتر پرید.

و حالا زیر تابوت فروزانِ ۹ ساله اش آن پرواز برایش تعبیر می شود.

شهید علیرضا موجودی

 

شهید فروزان موجودی

پرده سوم :

حالا سال های سال است که حاج کریم( بَبَه ) و دایَه مهمان علیرضا هستند و البته حاج رحیم هم مهمان فروزانش.  فقط «مَمَه» خسته و رنجور و نحیف هنوز بین ماست و نور و برکتش روز افزون.

و شما گمان می کنید قصه همین جا تمام شده است؟ نه! از آن ماجرا چهل سال گذشته است، اما هر سال دهه ی محرم که می شود، یک یک اتفاق جالب رخ می دهد.

هر سال در دهه ی  محرم ،  یک کبوتر می آید و می نشیند توی حیاط خانه ی دایه و دیگر نمی رود. یک بار سفید است، یک بار خاکستری و گاهی هم قهوه ای. «دایه» که بود، همیشه می گفت : «این کبوترها را علیرضا می فرستد»

اسمشان را گذاشته بودیم: «کبوترعلیرضا»

اصلاً شاید «کبوترِ فروزان» بودند. همان کبوتری که آن آقای بزرگوار در صحن حرم امام رضا(ع) داده بود به حاج رحیم و پرواز کرده بود.

تصویر کبوتری که سال پیش آمد

چهل سال است که کبوترهای علیرضا  و فروزان ، نامه بری را از یاد نبرده اند. نامه ی بیدار کردن ما را. نامه ی تلنگر زدن به ما که عموماً بی خیال شهدا هستیم. هر ساله دهه ی محرم که می شود، خودشان را نشان می دهند.

این کبوترها نشانه اند. نشانه ای که ادراکش برای ما شاید غیر قابل درک باشد. اما برای دایَه و بَبَه و برای عمو رحیم و مَمَه ، قابل ادراک بود.

شاید این قصه ها در روزمرگی های امروزمان خنده دار به نظر بیاید و دیگر این حرف ها طرفداری نداشته باشد. شاید برخی ما را به خرافات گره بزنند و ریشخندمان کنند که در عصر دیجیتال هنوز حرف از نامه رسانی کبوتر می زنید؟

اما آدم اگر اهل دل باشد، دنبال نشانه باشد، زنده بودن و حیات شهدا را به هر نشانه ای می تواند ببیند. حتی اگر نشانه ای به زیبایی یک کبوتر باشد.

یاد دایَه بخیر . یاد بَبَه . یاد عمو رحیم! و خدا حفظ کنند مَمَه را که حالا یک جورهایی برایمان بزرگ فامیل است و مادربزرگ همه مان.

هنوز هم دستان لرزان تسبیح به دستش ذکر می گوید و چشمانش وقتی اسم فروزان و علیرضا می آید پر از اشک میشود.

یاد همه ی آسمانی ها بخیر.

کاش کبوتر یاد شهدا همیشه بر بام دل هایمان لانه بسازد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا