خاطره شهدا

تماشای بهشت

به بهانه ی معرفی شهید « تماشا چوبی »

 

بالانویس۱:

قصه از آنجا شروع شد که آقای شاه آبادی روایتی تکان دهنده و شنیده نشده  از یک زن شهید دزفولی برایم نقل کرد که در حمله هوایی ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ به شهادت بود. همان روزی که پل قدیم مورد هدف قرار می گیرد و شهیدان عصمت پورانوری و مرضیه بلوایه و فاطمه صدفساز  و. . . به شهادت می رسند. روایت آنقدر حیرت آور بود که بر اساس شواهد موجود ، در به در ، آواره شدم برای یافتن آن زن شهید و هنوز که هنوز است دارم همه جا را زیر و رو می کنم تا شاید نشانه ای از آن زن قهرمان و تکرارنشدنی تاریخ دزفول پیدا کنم. هنوز که او خود را نشان نداده است. اگر موفق به یافتنش شدم که خدا را شکر، اما اگر پیدایش نکردم مجبور می شوم روایتش را بدون دانستن نام و نشان قهرمانش برایتان نقل کنم.

 

بالانویس۲:

در راه یافتن آن زن شهید، خداوند زنان شهید دیگری را سر راهم گذاشت که یکی شان «شهید نرگس ابراهیمیان» بود که در مطلب «خوار پِن برارون» به او پرداختم.

و امروز قرار است بانوی شهید دیگری را معرفی کنم که شگفتانه ای بی نظیر است. شهیدی خاص با نامی خاص. «شهید تماشا چوبی»

 

بالانویس ۳:

برای یافتن نام و نشان و خاطراتی از شهید تماشا چوبی چندین جا تماس گرفتم. با چندین نفر از اهل محل این شهید گفتگوی تلفنی داشتم، اما گذشت زمان روایت ها را پرکرده بود از اختلاف. لذا مجبور شدم روی بخش مشترک خاطرات تاکید کنم.  بر این اساس ممکن است این روایت دارای اشکالاتی هم باشد که مربوط می شود به اختلاف نظر راویان. روایت «تماشا چوبی» تقدیم به شما.

 

تماشای بهشت

روایتی از شهید تماشا چوبی

اولین تماشا:

مزارش را بارها و بارها دیده بودم. ردیف اول شهدای بهشت علی در همسایگی شهدای بستان. شکل خاص جعبه آیینه ای که زنگار گرفته بود و نام خاصش همیشه چشمم را می گرفت. «تماشا». حتی یادم هست یک بار نامش را در سامانه ی شهدای کشور جستجو کردم و دیدم فقط و فقط یک شهید با این نام در کل ایران وجود دارد.  گاهی هم قدری می ایستادم و  کنار مزارش فاتحه ای می خواندم. اما مثل خیلی دیگر از مزارهای خاک گرفته ی آنجا، قصه اش را نمی دانستم. تنها فقط سنگ نوشته ی مزارش تصویری کوتاه از راز زمانه و زیستنش را افشا می کرد: «شهید تماشا چوبی فرزند عبدالحسین متولد ۱۳۰۸ که بر اثر بمباران هوایی توسط میگ های عراقی در تاریخ ۱۹/۹/۱۳۶۰ به شهادت رسید»

 

دومین تماشا:

اولین بار آقای علمچی نامش را آورد. یکی از شب های فاطمیه که در بهشت علی، مراسم عزای بی بی برگزار شده بود. یعنی اولین بار او در فاطمیه خودش را نشان داد. من فراموش کردم پیگیر ماجرا شوم ، اما وقتی به دنبال روایت آقای شاه آبادی ، دنبال آن بانوی شهید گمشده می گشتم ، اگر چه او را نیافتم، اما تماشا را یافتم.  باز اینبار هم تماشا بود که خودش را نشان داد و من چندین روز دنبال سرگذشت او دویدم. آدم های زیادی را دیدم و تماس گرفتم و عجیب است حالا که دارم روایت کوتاه و مظلومانه ی او را می نویسم، شب تاسوعاست. رمز رازش را خودم هم نمی دانم.

سومین تماشا:

قدیمی های محله ی کوچه علم عباس، «تماشا» را بیاد می آورند و سایه روشنی از او را در ذهن دارند. مادر نابینایش را اهل محل «مارحسین» صدا می کرده اند. حسین تنها برادر تماشاست و پدر و مادرشان سال ها قبل از انقلاب از دنیا می روند و حسین و تماشا در نهایت فقر و نداری روزگار سر می کنند.

ابتدا در یک اتاق اجاره ای و بعد ها یکی از اهالی محل خانه ای کوچک در اختیارشان می گذارد. معاش روزانه ی آنها با کمک اهل محل تأمین می شود. حسین گه گاهی کارگری می کند و تماشا نیز کارهای اهل محل را انجام می دهد و در قبالش یا دستمزدی ناچیز و یا قدری آرد و روغن و پارچه و … دریافت می کند.

یکی از اهل محل می گفت: من سال ها تماشا را با یک دمپایی پلاستیکی می دیدم. در این حد حال و روز زندگی شان خراب بود.

تنها تصویر باقی مانده از شهید تماشا چوبی که به گفته اهل محل ، مربوط به دوره جوانی ایشان است

 

چهارمین تماشا:

اما شاخصه ی اصلی «تماشا» چیز دیگری است. او همسر و فرزندی ندارد. سیه چرده است، اما بسیار مهربان . همین سیه چرده بودن باعث می شود که کودکان از او بترسند و فرار کنند و این اتفاق چقدر او را دلشکسته و ناراحت می کند. حتی عده ای او را به خاطر سیه چرده بودن و انجام کارهای مردم، یک کنیز و برخی هم از او  به عنوان  یک برده ی آفریقایی یاد می کنند. ( معتمدین محله ی علم عباس مسئله کنیز و برده بودن او را قاطعانه رد کردند)

تماشا، نمی خواهد مدیون مردم باشد. نان حلالش را با کارهای مختلف در می آورد، اما تخصص ویژه او « خُنچه گردانی»  است. او در محل به این کار شهرت دارد. عاشق مراسم عروسی است ، چون اهل محل خنچه های عروس و داماد را به او می دهند تا روی سرش حمل کند و سپس به او برای این کار هدیه می دهند. از حلوا و کلوچه و خلعتونه (معمولا یک قواره پارچه که در رسوم عروسی دزفول به شادباش عروسی هدیه می دهند) و روغن و شام و نهار تا چند تومان پول.

تماشا عاشق عروسی است. چون هم عاشق شادی مردم است و هم می داند رزق و روزی اش را خداوند در عروسی ها و شادی های دیگران قرار داده است و البته همسایه ها و اهل محل هم همیشه هوای او را دارند.

 

پنجمین تماشا:

با شروع جنگ تحمیلی هم ، تماشا همان تماشاست با همان حال و روز زندگی فقیرانه در کنار برادرش حسین. او هم مثل خیلی های دیگر در شهر مانده است. تماشا همان تماشاست با همان تخصص قبلی اش. اما اینبار گه گاهی به جای خنچه ی عروس و داماد، خنچه های شهدا را روی سر تا گلزار شهدا می برد.

برخی مادرهای شهدا در مراسم تشییع و یا چهارهفته ی فرزندانشان ، خُنچه می آرایند. به یاد جوانی که هیچ گاه نشد دامادی اش را ببینند. از حنا و کلوچه بگیر تا حلوا و نقل و نبات. با یک پارچه سبز که روی آن می اندازند. این بار تماشا نه در عروسی ها که در عزای مادران شهید داده شریک می شود.

 

ششمین تماشا:

۱۹ آذرماه ۱۳۶۰  ، یک هفته ای به اربعین حسینی باقی مانده است و اولین هفته شهدای عملیات طریق القدس یا همان عملیات بستان است. جمعیتی آماده اند که به صورت راهپیمایی به سمت بهشت علی حرکت کنند. تماشا هم در بین جمعیت است. ( من شاهدی بر اینکه او خنچه شهدا را حمل کرده نیافتم. برخی می گفتند او به احترام مادران شهید داده ی محل در مراسم شرکت کرده است، اما برخی شنیده ها حاکی از این است که او خنچه ی یکی از شهدا را حمل می کرده است)

بخشی از جمعیت که به روی پل می رسد، میگ های عراقی سر می رسند و یکی از راکت ها به زیر پل قدیم اصابت می کند و بین جمعیت قیامتی به پا می شود.

پل قدیم دزفول روز محشر می شود. آب رودخانه روی پل ریخته است و با خون مردم مخلوط شده است. چندین مرد و زن، غرق خون روی زمین افتاده اند که یکی از این زن ها تماشاست.  غرق در خون. این آخرین تصاویری از دنیای مادی است که او تماشا می کند.

مزار شهید تماشا چوبی در گلزار شهدای بهشت علی دزفول

 

آخرین تماشا:

این تمام روایتی است که از تماشا مانده است و آن عکس کهنه و رنگ و رو رفته که به گفته ی راویان مربوط به سال های جوانی تماشا باید باشد. همین. از تماشا چیز دیگری نیافتم. از شهید «تماشا چوبی» آن بانوی فقیر و مهربان و سیاه چرده!  اما بگذارید یافته ای را برایتان روایت کنم که کسی روایت نکرد.

داشتم روایت تماشا را برای یکی از رفقایم تعریف می کردم که ناخواسته یاد «جون» افتادم. غلام سیه چرده ای که امام علی(ع) به ابوذر بخشید و سپس در خدمت امام حسن(ع) و امام حسین(ع) بود و در نهایت در واقعه ی کربلا به شهادت رسید. چقدر زیستن و رفتن تماشا ، شبیه آن غلام سیاه چرده مولایمان حسین (ع) است.

همان غلامی که وقتی امام حسین(ع) اذن میدانش نداد، با گریه به پای امام افتاد و فرمود: « وَ اللهِ إِنَّ ريحِي لَمُنْتِنٌ وَ إِنَّ حَسَبي لَلَئيمٌ وَ إِنَّ لَوْنِي الاَسْوَدٌ فَتَنَفَّسْ عَلَيَّ بِالْجَنَّةِ لَيَطيبَ ريحِي وَ يَشْرُفَ حَسَبِي وَ يَبْيَضَّ لَوْني لا وَ اللهِ لا أُفارِقُكُمْ حَتّى يَخْتَلِطَ هَذَا الدَّمُّ الاسْوَدُ مَعَ دِمائِكُمْ»؛ (بخدا سوگند مى دانم بويم ناخوشايند، حَسَبم ناچيز و چهره ام سياه است پس بهشت را بر من ارزانى دار تا بويم خوش و حَسَبم شريف و سيمايم سفيد گردد. به خدا سوگند از شما جدا نخواهم شد تا اين خون من با خون شما بياميزد)

و آنگاه که رخصت میدان گرفت و به شهادت رسید ، امام بالای سرش رفت و سرش را به زانو گرفت و فرمود: « أَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهَهُ، وطَيِّبْ ريحَهُ، وَاحْشُرْهُ مَعَ الاَبْرارِ، وَعَرِّفْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد»؛ ( خدايا چهره او را سفيد گردان، و بوى او را خوش گردان، و او را با ابرار محشور كن و بين او و محمد و آل محمد [در بهشت] آشنايى برقرار ساز(

 

حالا مدتی است ، مزار «شهید تماشا چوبی» یکی از زیارتگاه های ثابت من در بهشتِ بهشت علی است. شهیدی بی نام و نشان در زمین که با فقر و مصیبت زیست، اما رفتنی باعظمت را خداوند در تقدیر او نوشت. شهیدی که برای من شباهت عجیبی به «جون» دارد. اصلاً شاید برای همین است که قصه ی تماشا از فاطمیه تا محرم به درازا کشید و حالا دقیقاً در شب تاسوعاست که دارم روایتش را برای ماندن در تاریخ ثبت می کنم.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

 

 

نوشته های مشابه

‫۸ دیدگاه ها

  1. خدا لعنت کنه صدام حسین و صدام حسن که ۸سال جنگ تحمیلی ثانوی را برای ما به ارمغان آورد تا سالهای سال سختی آن را تحمل کنیم

  2. روحش شاد.
    خدا باید به کسی عزت و بزرگی بده که به تمام شهدا چه شهدای شناخته شده چه کمتر شناخته شده عزت و بزرگی و عاقبت بخیری عطا کرده است.

  3. برادران مرحوم در شرکت رجایی کار می کرد مشهدی حسین می دانم فرزند داشت فکر کنم بتوانید از این طریق به او یا فرزندان او برسید بنده ایشان را از نزدیک دیده بودم و در عروسی شاهد زحمات ایشان نیز بودم می تماشا به خانه ما می آمد حتی خنچه عروسی خواهرم را ایشان با همراهی بنده بردند خدا رحمت کند اورا بهشت برین جایگاهش باد بحق بی بی زینب کبری

    1. سلام و ارادت. بله. برادر ایشان ازدواج کرده و گفته های راویان در خصوص ایشان مختلف بود. می گفتند ساکن شوش است. برخی می گفتند در قید حیات است و برخی هم خلاف آن را کی گفتند.
      تماشا، بانویی شهید از این دیار است که ناگفته های زیادی باید داشته باشد

  4. دوبار که این مطلب منتشر شده ان را خوانده ام و هر بار انگار این اتفاق الان افتاده و با اشک سطرها را مرور کردم و این فقط نشانگر این است که زندگی شهدا از دل و قلب برخاسته که لاجرم بر دل می نشیند.
    جناب موجودی از حسین برادرش اطلاعی در دست نیست؟؟

    1. متاسفانه جستجوی من نتیجه ای نداشت. برخی از در قید حیات بودن ایشان خبر می دهند و برخی از وفات او. لکن ازدواج کردنش را اکثر افراد تایید کردند. اما آدرسی در دست نیست. ماجرا مربوط به چهل سال پیش است و طبیعی است که اطلاعات دقیقی نتوانیم به دست بیاوریم

  5. چه سرگذشتی .چقدرناراحت کننده.فقط اشک ریختم موقع خواندنش.وچقدراقای موجودی زیباروایت میکندسرگذشت شهدارو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا