تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

اینجا «مشعلی» سوسو می زند

به بهانه بستری شدن جانباز شیمیایی شهرم «منصور محمد مشعلی زاده» در ICU بیمارستان گنجویان دزفول

بالانویس:

دوماه پیش بود که با تعدادی از دوستان رفتیم خانه شان. اولین تصویری که توی چشم می خورد، تعدادی کپسول قد و نیم قد اکسیژن بود که در حیاط خانه شان خودنمایی می کرد. افتاده بود روی تخت و با ماسک اکسیژن به سختی نفس می کشید. همسرش آمد به استقبالمان. شیرزنی که آثار سختی هایی که کشیده بود را چهره اش فریاد می زد.  رضا هم آمد. رضا و خواهرش سارا، هر دو بر اثر تاثیرات شیمیایی بابایشان ناشنوا به دنیا آمده بودند و این داستان را غم انگیز تر می کرد.

او که با ۲۰ درصد باقیمانده ی ریه اش قریب به یکسال بود زمینگیر شده بود و خانه نشین و از در خانه هم بیرون نرفته بود. از دردهایش گفت و از کارهایی که باید برای او می کردند و نکردند. از بی خیالی آنانی گفت که دغدغه اش را نداشتند و اما شکر و حمد خدا و تقدیر از همسرش از زبانش نمی افتاد.

امروز فهمیدم که جانباز شیمیایی عزیز شهرمان «منصور محمد مشعلی زاده» به دلیل مشکلات شدید تنفسی اش در ICU بیمارستان گنجویان بستری شده است و حالش اصلاً خوب نیست.

در این آغاز شب های عزیز محرم ، همه برای شفای این جانباز قهرمان و سرافراز شهر دست به دعا بردارید.

اینجا «مشعلی» سوسو می زند

به بهانه بستری شدن جانباز شیمیایی شهرم «منصور محمد مشعلی زاده» در ICU بیمارستان گنجویان دزفول

 

کم کم دارد یک سالی می شود که بجز تصویر سفیدی سقف اتاق، تصویری ندیده ای. هوای شهر آن قدر گرد و غبار فراموشی به خود گرفته است که نمی شود با آن نفس کشید.  ته مانده ی ریه ات را بسته ای به نسیم مصنوعی اکسیژنی که نه از سرسبزی و طراوت درختان و باغ ها ، بلکه از کپسول اکسیژنی زهوار در رفته  نشأت می گیرد که تمام قد، کنج اتاق ایستاده است، تا تو همین طور نیمه جان هم که شده بنشینی و از پای نیفتی.

گاهی مثل برق گرفته ها  قفسه سینه ات یکباره منقبض می شود و همزمان چشمهایت را می بندی و صورتت را از درد جمع می کنی و دوباره همان آش و همان کاسه. درد و سوز سینه، امانت را بریده است، اما تو به قول خودت با دردهایت خو گرفته ای و عادت کرده ای به این همه اسپره و قرص و دارو و به این کپسولی که تمام قد ایستاده است تا تو از پای نیفتی. هر چند که قریب به یک سال می شود که این تخت زمین گیرت کرده است و نمی گذارد حتی یک سرک توی کوچه بکشی و نگاهت را بیندازی به بیرون درب خانه. آن طرف خیابان. همان جا که گفتی آرزو دارم چند درخت بکارند و مگر برآورده کردن این آرزویت چقدر برای این مسئولین هزینه داشته است که تا کنون برآورده نکرده اند؟

هشت سال است که دکترها گفته اند باید پیوند ریه شوی ، اما کسی نیست دنبال کارت را بگیرد تا این ریه ی پوسیده را بیندازی دور و تو هشت سال است مجبوری که با همین ۲۰ درصد باقیمانده از ریه ات و به کمک این کپسول اکسیژن که تمام قد ایستاده است، بریده بریده نفس بکشی. نفس زدنی که با این که نه ممد حیات است و نه مفرح ذات ، شکرش را به جای می آوری.

همین ته مانده ی ریه هم دارد معرفت به خرج می دهد خداییش که در این بارش خاک که سال هاست، همنفس خوزستانی ها شده است، سرپایت نگه داشته است و کجایند آنان که باید شرم کنند از تو و از نفس کشیدن تو . آنان که می بینند و عمل نمی کنند. آنان که می گویند تو باید با این گرد و خاک بسازی.

قهرمان شهرم!

این چنین که تو غریبانه افتاده ای روی تخت ، رو به رویت که می ایستم ، شرم می کنم از نفس کشیدن. از این که تو بریده بریده نفس نفس بزنی و من نفس هایم  کیسه کیسه اکسیژن بریزد توی ریه هایم و این جاست که آرزو می کنم ای کاش اهدای ریه هم مثل اهدای خون ساده بود تا قطره ای از دینم را به تو و معرفتت ادا می کردم.

شرم می کنم از همسرت، همان کوه صبری که ردپای سختی ها وناملایمات و البته صبوری ها بر چهره اش به وضوح دیده می شود.

کپسول های اکسیژنی که پایه ثابت دکوراسیون خانه آقای مشعلی هستند

شرم می کنم از رضا و سارای مهربانت که جانبازی را از تو به ارث برده اند و به دلیل عوارض شیمیایی آمیخته در وجودت، ناشنوا به دنیا آمدند و باید تا ابد به زبان اشاره حرف بزنند با تو ، با مادر و با مردمی که قدر بابای قهرمانشان را نمی دانند.

باید با زبان اشاره حرف بزنند با آنان که میزهایشان را از زمینگیری تو دارند و با نام تو نان می خورند.

باید با زبان اشاره حرف بزنند با آنان که نمی گذارند بابایشان یک نفس راحت بکشد.

باید با زبان اشاره حرف بزنند با آنان که تو برایشان مهم نیستی و اگر هم هستی به اندازه ی یک گلدان یا تریبون یا پله اهمیت داری که یا با تو عکس بگیرند ، یا تریبون شوی برایشان برای حرف های بی عمل و یا مثل پله بالا بروند از جسم نیمه جانت.

باید با زبان اشاره حرف بزنند با آنان که زخم یک پلنگ از زخم ریه های تو برایشان مهم تر است و انقراض نسل پلنگ ها از انقراض نسل قهرمانانی دلیر چون تو ، بیشتر دغدغه مندشان می کند.

باید با زبان اشاره حرف بزنند با آنان که حرف زدن معمولی آدم ها را هم نمی فهمند، چه برسد به زبان اشاره  و فقط میز مهم است برایشان و مقام و پیشوند نامشان و دیگر هیچ. این ها باید حفظ شود، به هر قیمتی که شده است. چون تا میز هست عزیز هستند و بدون میز ذلیل.

کجایند آنان که شرم کنند از تو و از این تخت و از این کپسول اکسیژن که تمام قد ایستاده است کنارت و کاش به اندازه ی همین کپسول، غیرت داشتند تا بایستند در کنارت و بمانند  سر آرمان هایی که تو بخاطرش به این روز افتادی.

کجایند آنان که از با تو بودن به شعاری بسنده می کنند برای تراکت های تبلیغاتی انتخابات، آن زمان که می گویند :«احساس تکلیف» کرده اند و احساس تکلیف تو کجا و احساس تکلیف آن ها کجا ؟

احساس تکلیف تو زمین گیرت کرده و احساس تکلیف آنها نمک گیرشان کرده است و این نمک را از کیسه ی چه کسی می خورند، خدا می داند و خودشان.

کجایند آنان که  سرمستی شان از تماشای  چلچراغ‌ها و لوسترهای رنگارنگ نمی گذارد ببینند که «مشعلی»  دارد سوسو می زند.

قهرمان!

تو از درد ریه هایت به خود می پیچی و من از درد فراموشی تو و امثال تو و باز هم آن جمله ی معروف شهید حسین بیدخ است که واژه هایش یکی یکی از پیش چشمانم رژه می روند که «می روم تا تو بیایی ، اگر این راه بی یاور بماند، زندگی را از من دزدیده ای . . .!» و خیلی از این آقایان دزد زندگی حسین بیدخ ها هستند، چرا که حسین رفت و آنان نمی روند راه حسین را و مگر حسین نگفت که این افراد دزد زندگانی اش هستند.

و مگر حسین نگفت که یاد من راه من است و این ها نمی روند راه حسین را چرا که راه شهدا ، سکه ندارد و کیسه هایشان پر نمی شود.

 

جانباز قهرمان، مشعلی زاده در ICU بیمارستان گنجویان

و تو ای قهرمان دلیر زخم خورده ی شهرم!

انگار دست تقدیر برای چشم های تو فقط تصویر سقف را نوشته است. اینک که از تصویر سقف خانه دل کنده ای ، باز هم تقدیر چشم هایت تماشای سقف است و این بار سقف بیمارستان. البته این بار آن قدر ریه های نیمه جانت دارد بازی در می آورد که تماشای سقف را هم از تو گرفته است . چشم هایت را بسته ای و این سینه گاه آرام و گاه متلاطم بالا و پایین می شود.

نمی دانم در این وانفسای بریده نفس کشیدنت، آن سوی این چشم های نیمه باز چه می بینی.

تمام آنان را که راه تو و راه رفقای شهیدت را نرفتند به خدا بسپار که خداوند برایشان دارد. خوب هم دارد که « إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُواْ إِثْمًا وَلَهْمُ عَذَابٌ مُّهِينٌ »

و تو بیاندیش به این که عمل کردی به « مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا »

و ما نیز در این آغازین شب های محرم حسین(ع)، دست دعا برمی داریم تا تو برخیزی و دیگر باره سرپا شوی و در عزای مولایت سینه بزنی.  دستت را بالا ببری و محکم بکوبی روی سینه ای که سال ها زخم عشق و دلدادگی به حسین را با خود به یادگار کشید و عاشقانه اشک بریزی در فراق آقایی که در راه است.

دعا می کنیم توی همین شب ها شفایت را از جانباز بی دست کربلا بگیری و همان دست بریده را بکشد روی سینه ات و تو سالم و سلامت برگردی به خانه.

دعا می کنیم که  دست در دست همسر و سارا و رضای مهربانت ، بروید امام رضا (ع).

دعا می کنیم که لبخند فرزندانت را ببینیم آن لحظه که با زبان اشاره از خدا تشکر می کنند.

به امید آن روز.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا