خاطره شهدا

 عروس آسمانی ( قسمت آخر )

روایت داستانی زندگی شهید مرضیه بلوایه

بالانویس:

«شهید مرضیه بلوایه» همعروس «شهید عصمت پورانوری» است. دو تازه عروسی که با هم و به همراه مادرشوهرشان «شهید فاطمه صدف ساز» در ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ در حمله هوایی رژیم بعث عراق به شهادت می رسند.

از «عصمت» در الف دزفول زیاد گفته ام و مردم هم به لطف کتاب «عصمت» ، شهید عصمت پورانوری را خوب می شناسند. حس کردم باید از «مرضیه» هم گفت. نوعروس شانزده ساله ای که در ایمان و حجاب و حیا و عفاف و سبک زندگی مؤمنانه و ازدواجی ساده و بی غَل و غش، شبیه عصمت است، اما از او کمتر گفته شده است.

لذا در روایتی کوتاه و داستانی و البته مستند در چند قسمت از «شهید مرضیه بلوایه» خواهم گفت و اگر عمری باقی باشد، «شهید فاطمه صدف ساز» را نیز در آینده معرفی خواهم کرد. ان شاءالله

 

 

 عروس آسمانی ( قسمت آخر )

روایت داستانی زندگی شهید مرضیه بلوایه

 

اولین چیزی که پیش چشم غلامرضا جلوه می کند، یک عینک است که کنجی افتاده است و چند کفش زنانه اطراف آن. عینک را خوب می شناسد و همچنین کفش ها را. عینک ، عینک عصمت است و کفش ها هم کفش های مادر و مرضیه.

یاد خواب دیشبش می افتد. دست و پایش سست می شود. تازه دارد به این فکر می کند که چرا ناخواسته، انا لله و انا الیه راجعون زمزمه کرده است.

راه بیمارستان افشار را در پیش می گیرد. ضربان قلبش آشفته و ناهماهنگ می زند. خودش به خودش دلداری می دهد که اتفاقی نیفتاده است. اما وقتی تصاویر خواب دیشب از پیش چشمانش عبور می کند، دلهره امانش را می گیرد. توی همین افکار مُشَوش غرق است که خودش را روبروی اورژانس بیمارستان افشار می بیند. جمعیت موج می زند. هر کس دنبال کس و کار خود می گردد که ناگهان مادرش را غرق خون روی برانکارد می بیند. پاهایش جان تازه می گیرد و می دود سمت آمبولانس. فاطمه خانم غرق در خون است. از پرستاری که سِرُم مادر را بالاگرفته است، می پرسد:  «این مادرمه! کجا می بریدش؟»

پرستار می گوید: «فرودگاه! باید اعزام بشه تهران»

غلامرضا نگاهش را از پرستار می گیرد و در چشمان بی رمق مادر خیره می شود. مادر هنوز بیهوش نشده است. در آن حالت نیمه جانی، غلامرضا را می بیند و می شناسد و در حالی که زار می زند می گوید: «غلامرضا! مرضیه! مرضیه و عصمت شهید شدند . . . »

درب آمبولانس بسته می شود و مابقی حرف های مادر را نمی شنود. دل غلامرضا چند تکه می شود و روی زمین می پاشد، اما  نمی خواهد باور کند. با خودش می گوید مادر حالش خوب نیست. حتماً اشتباه کرده است. لابد آنها هم مجروح شده اند.

خودش را به داخل اورژانس می رساند. روی تخت ها و روی زمین، پر از مجروح است و خون روی زمین راه گرفته است. مرضیه و عصمت بین مجروحین نیستند.

غلامرضا هر کسی را که می بیند سراغ نوعروسش را می گیرد. یک نفر در کمال ناباوری سردخانه را نشانش می دهد. نه! سردخانه نه! کاش مرضیه مجروح شده باشد. کاش دست و پایش قطع شده باشد، اما مانده باشد. کاش نرفته باشد. پاهایش را دنبال خودش می کشد. دلش نمی گذارد پاهایش از مغزش فرمان بگیرند؛ اما چاره ای نیست.

با دلی که بیشتر از دست و پایش می لرزد وارد سردخانه می شود. سرما تا عمق جانش نفوذ می کند. مشخصات مرضیه را می دهد و البته عصمت را. مسئول سردخانه یکی از کشوها را بیرون می کشد. نه! انگار قلب غلامرضا را از سینه اش بیرون کشیده است.

مرضیه است. لبخند می زند. شیرین تر از لبخندی که در تلفیق شیرینی حلواکنجدی یک ساعت قبل تحویلش داده بود. کشوی کناری را هم می کشد. عصمت است. باوقارتر از قبل. آرامش چشمان عصمت بدون عینک بهتر دیده می شود.

غلامرضا از سردخانه بیرون می رود. تکیه می دهد به دیوار و آرام آرام می نشیند روی زمین و در اوج آشفتگی اش زمزمه می کند: « انا لله و انا الیه راجعون»

پیکر پاک و مطهر شهیدان مرضیه بلوایه و عصمت پورانوری

خیس عرق شده است، دل پریشان و اشک ریزان.  و دوباره تکرار می کند: « انا لله و انا الیه راجعون»

شاید منتظر است که مرضیه بیدار شود و آرام دستش را در دست هایش بگیرد و بگوید: «چی شده غلامرضا؟!»

اما مسئول سردخانه درب سنگین سردخانه را بسته است.

امروز این درب آهنین و فردا خاک برای همیشه بین او و مرضیه اش فاصله خواهد انداخت.

غلامرضا مانده است و حکمتی که در این تقدیر است. در این زندگی مشترک کوتاه چندماهه. به فرشته ای که شیرینی زیستن با او را فقط مزمزه کرده بود.

حالا باید این خبر را به اهل خانه می داد. یک دلش پیش مرضیه بود و یک دلش پیش محمد که چگونه خبر شهادت عصمت را به او بدهد و یک دلش پیش مادر که راهی سفر بود.

گمان غلامرضا این است که سختی ماجرا فقط همینجاست.

نمی داند دست تقدیر چند روز دیگر مادرش را هم به نوعروسانش خواهد رساند و مهدی برادرش نیز چند ماه دیگر در بیت المقدس به سایر شهدای خانواده خواهد پیوست.

غلامرضا مانده است و راز این زندگی کوتاه. با مرضیه.

مرضیه. . . پریوش . . . مرضیه . . .

و شاید پریوش ، مرضیه بودن را برای شباهتش به انتهای «یا ایتها النفس المطمئنه» انتخاب کرده بود. برای اینکه بتواند سریع تر مسیر «ارجعی الی ربک » را طی کند و وجودش معادل شود با معنای نامش. یعنی هم راضیه باشد و هم مرضیه و آنگاه جواز ورود بگیرد و با نوای «فادخلی فی عبادی» گام بگذارد در «جنتِ» وصال محبوب.

******

مزار منور شهید مرضیه بلوایه در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول

غلامرضا بالای مزاری ایستاده است که دارند سنگش را نصب می کنند.

آرامگاه شهید مرضیه بلوایه، فرزند صادق متولد ۱۳۴۴که در اثر بمباران هوایی کافر بعثی عراق در تاریخ ۱۹/۹/۱۳۶۰ به دزفول به ملکوت اعلی پیوست. روانش شاد.

 

اشک غلامرضا آرام روی مزار مرضیه می چکد. خداحافظ مرضیه! خداحافظ عروس شانزده ساله ی من! خداحافظ عروس آسمانی. . . .

پایان

قسمت اول عروس آسمانی را اینجا بخوانید

قسمت دوم عروس آسمانی را اینجا بخوانید

قسمت سوم عروس آسمانی را اینجا بخوانید

قسمت چهارم عروس آسمانی را اینجا بخوانید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا