بالانویس:
«شهید مرضیه بلوایه» همعروس «شهید عصمت پورانوری» است. دو تازه عروسی که با هم و به همراه مادرشوهرشان «شهید فاطمه صدف ساز» در ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ در حمله هوایی رژیم بعث عراق به شهادت می رسند.
از «عصمت» در الف دزفول زیاد گفته ام و مردم هم به لطف کتاب «عصمت» ، شهید عصمت پورانوری را خوب می شناسند. حس کردم باید از «مرضیه» هم گفت. نوعروس شانزده ساله ای که در ایمان و حجاب و حیا و عفاف و سبک زندگی مؤمنانه و ازدواجی ساده و بی غَل و غش، شبیه عصمت است، اما از او کمتر گفته شده است.
لذا در روایتی کوتاه و داستانی و البته مستند در چند قسمت از «شهید مرضیه بلوایه» خواهم گفت و اگر عمری باقی باشد، «شهید فاطمه صدف ساز» را نیز در آینده معرفی خواهم کرد. ان شاءالله
عروس آسمانی ( قسمت چهارم )
روایت داستانی زندگی شهید مرضیه بلوایه
عروسی ها در نهایت سادگی تمام می شود و مردهای خانه باز هم راهی جبهه و کار می شوند و مرضیه می ماند و عصمت و یک خواهرانگی بی بدیل. یک خواهرانگی که انگار ریشه در سال ها قبل دارد. یک خواهرانگی زیبا و عاشقانه و فاطمه خانم چه قندی توی دلش آب می شود با دیدن دو نوعروسش که انگار فرشته ها از آسمان برایش فرستاده اند.
مرضیه گاهی تنها و گاهی به همراه عصمت در بسیج خواهران مشغول کار و جهاد و کوشش پشت جبهه است و گاه در کلاس های عقیدتی، جرعه جرعه اخلاق می نوشد و راه و رسم عبد بودن در برابر معبود را یاد می گیرد تا در زندگی تازه اش پیاده کند.
لحظه ها به زیبایی می گذرد و ثانیه ها به رضایت و شُکر در حال عبورند. خانواده ی عیدی مراد ، با آمدن همزمان دو نوعروس رنگ و عطری تازه به خود گرفته است و از همه خوشبحال تر، دل فاطمه خانم است.
علاقه ای عجیب بین او و مرضیه و عصمت شکل گرفته است. بی رخصت وارد اتاق عروس هایش نمی شود و تا عروس هایش دور سفره نباشند، لب به غذا نمی زند و عروس ها هم مادرانه دوستش دارند و عصای دستش شده اند در کارهای خانه. چه معجزه ای کرده است محبت. محبتی که خواهرانگی و مادرانگی رویانده است بین دل های اهل خانه و این نیست مگر از تقوایی که هر کجا باشد، اعجازش ، قیامت می کند.
زندگی در جریان است. روان و رو به رشد. غلامرضا یکی دو روزی می شود که به مرخصی آمده است تا پس از چندین روز تنهایی، همدم مرضیه باشد. چهارشنبه، ۱۸ آذر ۱۳۶۰. دومین ماهگرد عروسی غلامرضا و مرضیه. نیمه شب غلامرضا وحشت زده از خواب بیدار می شود. خواب آشفته ای که دیده است، آشفته اش کرده است. ناخواسته زیر لب تند و تند زمزمه می کند: «انا لله و انا الیه راجعون»
لباسش از شدت عرق خیس شده است. دوست ندارد به صحنه هایی که در خواب دیده است فکر کند. به حادثه ی تلخی که در خواب برای خانواده اش رخ داده است.
مرضیه هراسناک بیدار می شود و علت حال و روز مرد خانه اش را می پرسد و غلامرضا فقط می گوید: «خواب بدی دیده ام…»
پنجشنبه، ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰. دزفول در عملیات طریق القدس و برای آزادسازی بستان ۵۵ شهید تقدیم کرده است و امروز مراسم اولین هفته ی این شهداست. مردم در قالب یک راهپیمایی قرار است به سمت بهشت علی حرکت کنند. عکس شهدا بین جمعیت در حال حرکت است و مداح هم نوحه می خواند برای شهدا و هم شعارهای انقلابی سر می دهد.
غلامرضا که برای انجام کاری به اندیمشک رفته است، هنگام برگشتن، حوالی پل قدیم چشمش می افتد به مادرش و مرضیه و عصمت.
لبخند زنان خودش را به آنان می رساند. حلواکنجدی توی دستش را پس از سلام کردن بالا می گیرد و تعارف می کند. مرضیه و عصمت و مادر هر کدام قدری بر می دارند. لبخند مرضیه شیرین تر از حلوای کنجدی در دل غلامرضا می نشیند.
غلامرضا می پرسد: «خیره ان شاالله؟! کجا دارید میرید؟»
و مادر پاسخ می دهد: «قرار بود بریم شهید آباد! اما گفتیم اول بریم بهشت علی برای مراسم شهدای بستان و بعد از اونجا بریم شهیدآباد»
غلامرضا می گوید: «به سلامتی ان شاالله! قبول باشه.» و از مادر و همسر و زن برادرش خداحافظی می کند. هنوز پایش به خانه نرسیده است که صدای چندین انفجار شهر را به لرزه در می آورد.
اتفاق جدیدی نیست. دزفولی ها به این صداها و مصیبت های بعد از آن عادت دارند.
غلامرضا از خانه می زند بیرون. محل انفجار دهان به دهان می چرخد: «پل قدیم رو زدن! راهپیمایی رو زدن!»
اثر ترکش های حادثه حمله هوایی ۱۹ آذر ۱۳۶۰ بر ستون ها و نرده های پل قدیم دزفول
دل غلامرضا هری می ریزد زمین. یاد مادرش می افتد و مرضیه و عصمت. به سمت میدان مثلث و پل قدیم می دود. جمعیت در حال پراکنده شدن است. هواپیمای عراقی چند راکت حوالی پل قدیم شلیک کرده است و مردمی که در حال عبور از روی پل بوده اند شهید و زخمی شده اند. این خبری است که هر چه بیشتر به محل حادثه نزدیک می شود، موثق تر می شود.
غلامرضا روی پل رسیده است. شهدا و زخمی ها را برده اند و گوشه گوشه ی آسفالت روی پل پر از خون است. ترکش ها نرده های قطور پل قدیم را هم آبکش کرده اند. کفش ها و چادرهای آغشته به خون روی پل دیده می شود.
اولین چیزی که پیش چشم غلامرضا جلوه می کند، یک عینک است که کنجی افتاده است و چند کفش زنانه اطراف آن. عینک را خوب می شناسد و همچنین کفش ها را….
ادامه دارد . . .
قسمت اول عروس آسمانی را اینجا بخوانید
قسمت دوم عروس آسمانی را اینجا بخوانید