داستان کوتاه

سلمان(قسمت پانزدهم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

 

سلمان(قسمت پانزدهم)

قسمت پانزدهم:

سلمان هنوز بی حرکت تر از پاهایش ، مات سه نفرمهمان ناخوانده ای است که در اتاق روبرویش ایستاده اند و او را سیبل شلیک حرف هایشان قرار داده اند.

+ فکر می کنی به یادمون باشن یا فراموشمون کنن، چیزی گیر ما میاد یا چیزی ازمون کم میشه؟ نه داداشم! ما به فکر خودشونیم! اینکه فردا باید جواب بدن این همه فراموشی رو!

– پس فردا باید به خیلی از این بچه ها جواب پس بدن! ما نصیحت کردیم یا وصیت؟ چرا کسی به همون چند خط وصیت ما عمل نمی کنه؟!

* آقا سلمان! ما که دل به هیچِ این دنیا خوش نکردیم و گذاشتیم رفتیم! اما اینکه راه ما رو کسی نره و اهدافمون رو بی خیال بشه، آخرِ بی معرفتیه!

+ اینکه یکی بیاد و از بابت خون ما و اون همه رفقای شهیدمون پست و مقام بگیره، اما به مردم خدمت نکنه، به فکر مردم نباشه! آخرِناجوونمردیه!

– همین آقایونی که اگه دستِ بعضیاشون کمی بازتر باشه، همین چارتا عکس بچه ها رو از در و دیوار شهر برمی دارن و اسم بچه ها رو از کوچه خیابونا!

* غافل از اینکه نمی دونن این انقلاب صاحب داره و خون شهدا ضامن این انقلابه. غافل از اینکه این انقلاب قراره خیلی زودتر از اونی که فکر می کنن دست صاحبش برسه!

+ غافل از اینکه قراره روسیاهی به ذغال می مونه و خواب آشفته شون که این انقلاب دست نامحرما بیفته بی تعبیره!

– ای کاش اینا  باورشون میشد اینکه این بچه ها قراره یه روزی سر راهشون و بگیرن و بازخواستشون کنن؟! ای کاش باورشون می شد ، این حرفا قصه نسیت و حقیقت داره!

* ما همینطوری که حق شفاعت داریم، حق اینو هم داریم که از شماها بپرسیم با خون شهدا چی کردین؟

+ مام شاکی هستیم آقا سلمان! خیلی! هم از دست خیلی از مردم و هم از دست خیلی از مسئولین!

 

سلمان که با طوفان گله و شکایت مهمان هایش رو برو و تازه متوجه شباهت مهمان هایش با تصاویر روی دیوار شده است، دلش بیشتر متلاطم می شود و آشفتگی اش اوج می گیرد . به سختی لب وا می کند:

– من .. من … ما . . . ما که تمام تلاشمونو کردیم! ما که کم نذاشتیم بخدا! من به بابام قول دادم و عمل کردم. به شما قول دادم و عمل کردم! و اینجا گریه سلمان مثل خمپاره ۶۰ بدون مقدمه منفجر می شود. حرف هایش را لابلای گریه می پیچد و تحویل می دهد :

– یعنی دیگه چیکار باید می کردم که نکردم!

بخدا و به روح بابا عمارم هر کاری از دستمون بر میومد کردیم! اما خیلیا بی خیالن!

بخدا تو این راه خیلی تیکه و کنایه شنیدیم و خیلی سختی کشیدیم که ….

 

+ نیاز نیست بگی آقا سلمان! ما همه چی رو دیدیم! ریز به ریزش رو!

* خیلی جاها این ما بودیم که بهتون کمک می کردیم و راه رو براتون باز می کردیم!

+ اون جاهایی که کارتون گره می خورد، فکر می کنی چطوری گره باز می شد؟

– خیلی از اون طرح ها و ایده ها رو کی تو ذهن شما می ذاشت؟

* ما همه جوره با تو و دوستات بودیم سلمان!

سلمان حیرت زده به مهمانانش نگاه می کند:

– یعنی … یعنی ….

* آره! یعنی اینکه ما یه لحظه هم دست تنهاتون نذاشتیم.

+ یعنی اینکه از ما گله نداشته باش برادر!

-یعنی اینکه ما رو فقط نمی دیدی!

* یعنی اینکه این همه گله شکایت که گفتیم،  از تو و دوستات نبودسلمان

+ ما و همه بچه هایی که اون بالا هستن از شما راضی هستیم و حالام قول شفاعتشون رو برا تو و بعضی دوستات آوردیم!

 

– یعنی اینکه این گله و شکایت ما رو به مردم برسون سلمان! به مردم بگو شهدا از دست خیلی از شما خون دل می خورن! به مسئولین  مراقب باشن پا رو خون بچه ها نذارن!

سلمان با شنیدن نام «مسئولین» خنده ی تلخی می کند و می گوید:

– تو رو خدا اسم «مسئول » جلو من نیارین که خنده ام میگیره!  دیگه از این اسم حالم داره بهم می خوره!  از اونایی که از بابت شما به میز و مقامی رسیدن و الان همه چی براشون مهمه الا شما و راه شما . . .

* خب فرمانده سلمان! حالا اوقاتتو اونقد تلخ نکن! پاشو با هم بریم و یه سری به بابات بزنیم! . . .

 

ادامه دارد . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا