تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

یوسف اما  ایوب . . .

به بهانه ی عروج رزمنده ی دلاور و پدر سه شهید والامقام «حاج یوسفعلی صلواتی زاده»

یوسف اما  ایوب . . .

به بهانه ی عروج رزمنده ی دلاور و پدر سه شهید والامقام «حاج یوسفعلی صلواتی زاده»

 

تو«یوسف» بودی، یوسفی سرشار از خصائص «یعقوب» و« ایوب» و تو «علی» بودی، یک علی، سرشار از خصائص «حسین(ع)» و انصار حسین(ع). تو « یوسف علی » بودی ، مردی سرشار از خصائص نیک پیامبران و اهل بیت(ع) و قلم چگونه می تواند قطره ای از دریای عظمت وجود تو را تصویر کند ای مرد! ای مردترین مرد.

تو یوسف بودی، اما «حبیب» باید بنامم تو را و بخوانم تو را ، چرا که  شیپور جنگ وقتی نواخته شد و مرد از نامرد شناخته شد، تو بودی که مردانه اسلحه به دست گرفتی و با شور، رفتی سمت میدان و بی خیالِ  چهار پسرت که شیرمردانه می جنگیدند، گفتی: «آن ها برای خودشان رفته اند و من هم برای خودم و تکلیف خودم» و تو خواستی مساوی نباشی با آنان که کنج عافیت برگزیدند و فقط به غنایم چشم داشتند و مگر می شود کسی بارها به زبان و به دل خوانده باشد که « لاَّ يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُوْلِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ» و هنگامه ی هنگامه، آن گاه که باید عمل کند به حرف هایش ، حتی با محاسن سپید و سن و سالی «عابس» وار، دل در گرو « فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً وَكُـلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا» نداشته باشد.

 

تو یوسف بودی اما باید«یعقوب» بنامم و بخوانم تو را، چرا که آن گاه که خبر آوردند «عبدالرحمن» عزیزت جرعه جرعه گمنامی نوشیده است و خبری از او نیست، وقتی خبر آوردند که شاخ شمشادت در پاسگاه زید مفقودالاثر شده است و زمینی ها نشان از بی نشان او ندارند،  تو بار سنگین فراقش را با این یقین که آسمانی ها از جایش و حالش باخبرند،  به دوش صبر کشیدی اما به اعتقاد« إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ » و وعده حقیقی  « وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ » یقین داشتی که پسرت معامله ی زیبایی کرده است با خدا و می دانستی که « وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ » پس همراه و هم نوای با ملائکه ای که طواف می کردند دور کعبه ی صبرت، خواندی« فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ » و سرت را بالا گرفتی به افتخار چنین پسری که ملائکه الله هم مفتخر بودند به او و این شد آغازی برای « وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ » و تو به امید وعده ی بزرگ پروردگارت که فرمود « وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ»، ایستادی. استوارتر از همیشه.

تو یوسف بودی ، اما باید «حسین» بنامم تو را و بخوانم تورا ، چرا که وقتی حسین گونه زانو زدی بالای پیکر «علیرضا»ی شهیدت که از «مجنون» آمده بود، با این که هنوز سوز فراق «عبدالرحمن» آرام نگرفته بود،  فقط به یاد علی اکبری اشک ریختی که  وقتی بابا،  زانو زد بالای پیکرش، جز آینه ای شکسته ندید و به سوز آوایش که سرود «على الدنیا بعدك العفا. فقد استرحت من همّ الدنیا وغمّها وشدائدها، وقد بقی أبوك وحیدا  فریدا» ملائکه هم گریبان چاک کردند.

آن روز تو هم، تمام وجودت فریاد شده بود بالای پیکر علیرضا که « قد بقی أبوك وحیدا  فریدا…» اما تو باید کربلا را به عینه می دیدی و حس می کردی و درک می کردی، با تمامیت وجودت و زندگی ات با کربلا پیوند می خورد تا سراسر زندگی ات روضه ی علی اکبر شود و پیوند تو با عاشورا مستحکم تر گردد.  این را دست تقدیر پروردگار برایت نوشت تا قدم به قدم  تو را در «إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلادُكُمْ فِتْنَة» بیازماید و تو هربار سربلند تر از قبل بیرون بیایی و طنین صوت ملائکه الله آسمان را پر کند که: «سَلَامٌ عَلَیْکمُ بِمَا صَبرَْتمُ‏ْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار » . تو می دانستی که «مسلم»، همیشه «تسلیم» است و با این که داغ «عبدالرحمن» کم نبود و داغ علیرضا هم به آن افزوده شده بود، داغ علیرضا را گذاشتی همسایه شود با داغ عبدالرحمن و این یعنی داغ بر روی داغ و یک دل چقدر باید قدرت داشته باشد برای صبوری و یک سینه چقدر ظرفیت برای وسعت داغ؟ اما تو بارها در روضه ها خوانده بودی که حسین(ع) آن گاه که شش ماه اش را روی دستش ذبح کردند، زیباترین سرود عالم را سرود که « هوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی. أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ » و مصیبتی به آن بزرگی را ساده دانست چرا که چشم خدا را نظاره گر می دید.

 و تو که سراسر وجودت شده بود حسین(ع)، زمزمه کردی « الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ» و فرشتگان خدا بودند که به وعده ی  « أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ» بر تو باران « صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ » می باریدند و تو به امید این که از « َأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ » باشی، خم به ابرو نیاوردی و زمزمه کردی که« مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ » ، چون یقین داشتی که خداوند دارد نگاهت می کند و با زمزمه ی « انىّ‏ِ جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبرَُواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون» باران آرامش می بارد بر وجودت.

 

تو یوسف بودی اما « ایوب» باید بنامم تو را و بخوانم تو را ، چرا که من همان گونه که در مسیر پر پیچ و خم زیستن تو، تفسیر  «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ» را با تمام وجود درک کردم ، اما تفسیر «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا» را نیز به چشم سر و به چشم دل نیز مرور کردم و یقین کردم که بر تو باید « تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ» نازل شده باشد، زیرا اگراین روزهای آخر، زیر بار مصیبت شهادت سومین فرزندت «حاج محمدرضا»، کمر خم کردی، اما سر خم نکردی در مقابل دردها و مصائب. حاج محمد رضایی که زخم های جانبازیش بارها و بارها ، مکرر بر قلبت زخم ها زد، اما شوق بودنش در کنار تو، شور می داد به وجودت و نفس کشیدنش، نفس بود برایت و وقتی که خبر آوردند که سومین پسر هم شهید شد، هر چند شکستنت را به ضوح می شد دید، اما چون خوب می دانستی که باید « أَلَّا تَخَافُوا وَ لَا تَحْزَنُوا » باشی تا به گوش جان بشنوی آن بشارت های بزرگ را  که « وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ » باز هم ایستادی و  چه ساده اند آن ها که فکر می کردند این روزهای آخر تو با تکیه بر آن عصا قدم بر می داشتی، چون آدم ها نمی دیدند فرشتگانی را که زیر بغل هایت را گرفته اند.

و تو سه پسر را، سه شاخ شمشاد را ، دو دستی تقدیم کردی به درگاه پروردگارت و استوار ایستادی تا صبر زینب را مردم اسطوره نخوانند و  سر خم نکردی ، تا حسرت یک لبخند را بر لب های دشمنان اسلام و انقلاب بگذاری.

 

تو یوسف بودی ، اما یوسفی با صفات بسیاری از پیامبران و ائمه و اهل بیت(ع) و مثل این همه آیاتی که در بین این واژه ها مکرر بود ، آیات قرآن در زندگی ات مکرر بود، اما نه به زبان، بلکه به عمل چرا که زندگی ات چیزی نبود جز «ذکر عملی».

و هم اکنون است که زیباترین تصویر آیات قرآن در کائنات پیچیده است برای تو که « یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة . إِرجعی إِلی ربِّکَ راضیةً مَرضیة . فَادخلی فِی عِبادی. وَادخلی جَنََّتی »  و نفس تو مگر چیزی غیر از نفس مطمئنه است ای مرد؟ و تو باید  بشتابی در پاسخ این «ارجعی»، چرا که تو مصداقی شده ای برای « اِختَلَطَ القُرآنُ بِلَحمِهِ وَ دَمِهِ » و مگر تصاویر زیستنت از تولد تا وفات چیزی جز پیاده کردن همین آیات و روایات بوده است.

خوشا به سعادتت! آن همه ملائکه که بالشان را پهن کرده اند در مسیر عبورت، یک طرف، انتهای جاده را که نگاه کنی،  سه کوه نور می بینی در کنار هم. نورهایی که نور این فرشتگان در نور آن ها گم شده است.

نزدیک تر برو ای مرد. روی پای خودت! این عصا را بی خیال شو ! بشتاب. چهره هاشان برایت آشناست. «حاج محمدرضا»، «علیرضا» و «عبدالرحمان» هستند که به استقبالت آمده اند. چه تصویر زیبایی و چه تقدیر زیبایی.  مبارک باد بر تو این وصال.

برو ای مرد! ای مردترین مرد! بهشت برای تو کوچک است. به گمانم باید تو را راهنمایی کنند به جایی فراتر از بهشت. ما را هم دعا کن که دعای تو دعایی مقبول است.  چه طنین صوت زیبایی پیچیده است این جا:

« وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ . أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ . فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ . . . »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا