دل‌نوشته‌ها

«آخرین معمای من! . . . آن جای خالی . . . »

برای اولین شهید مدافع حرم دزفول، شهید امیر علی هیودی

«آخرین معمای من! . . . آن جای خالی . . . »

برای اولین شهید مدافع حرم دزفول، شهید امیر علی هیودی

 

قطعه ی ۲ شهیدآباد دزفول ، روزگاری برو بیایی داشت برای خودش. جای سوزن انداختن نبود از شورِ حضور آدم هایی که عهد کرده بودند راه شهدا را بروند و  هر هفته می آمدند تا یاد عزیزِ شهیدشان در دل هایشان کم رنگ نشود. اما به مرور این بچه ها خاطره شدند و زمان، خاطره های آدم ها را خاک گرفت و البته این سنگ مزارها را هم.

این قطعه از زمین سراسر سکوت بود و سکون! مگر این که استخوان و پلاکی از این سفر رفته ها ، میل خانه و کاشانه می کرد که این اواخر دیگر استخوان ها و پلاک ها هم هوس دیدار شهر به سرشان نمی زد.

عصر پنجشنبه – بهار  ۶۱ – شهیدآباد دزفول

               عصر پنجشنبه – بهار ۹۱ – شهیدآباد دزفول      

مهرماه ۹۲ بود که وقتی «حاج ابراهیم مقامیان پور»  رها شد از دست شیمیایی و دل کند از این رنگارنگ  دنیا،  وقتی از کنار شهیدآباد گذشتم، چشمم افتاد به مزاری که برای سکونت ابدی «حاج ابراهیم» داشتند می ساختند. همردیف «سید جمشید» و من  همان جا بود که تصویری پیش چشمم نقش بست که تا کنون بدان توجه نکرده بودم.

در کنار مزارِ «سید جمشید»، به اندازه ی سه مزار، جای خالی وجود داشت. هیچ گاه به ذهنم هم خطور نکرده بود که روزی این تکه زمین، بخواهد پیکر شهیدی را تا ابد درآغوش بگیرد. آخر معبر تنگ شهادت، نمی گذاشت حتی چنین خیالی داشته باشم. «سید جمشید» در همسایگی خود سه جای خالی نگه داشته بود و حالا «حاج ابراهیم» داشت یکی از این سه قطعه مرغوب را صاحب می شد و شور می داد به سکون و سکوت قطعه ی۲.

از آن روز همیشه چشمم به دو قطعه باقی مانده بود.  این که کدام دو آدم خوشبخت و عاقبت بخیری قرار است بین سید جمشید و حاج ابراهیم تا ابد ، ابدی شوند؟  هر بار به شهیدآباد می رفتم، نیم نگاهی داشتم به «آن جاهای خالی» و دو معمایی که نمی دانستم کی قرار است پاسخ گیرند!

انتظارم داشت دوساله می شد که در تیرماه ۹۴ و در اوج ناباوری، خبر رسید که « حاج محمد رضا صلواتی زاده » فرمانده ی گردان عمار، آسمانی شد. اصلاً نیاز نبود فکر کنم. معمای دوم، معمای یکی دیگر از این جاهای خالی هم حل شد و یقین کردم که سید جمشید این مزار را نگه داشته است برای فرمانده ی عمار تا فرمانده ی بلال و عمار شانه به شانه شوند و شوری دیگر تزریق شود به قطعه ی ۲.

عکسی که قبل از تدفین فرمانده گردان عمار در جوار حاج ابراهیم مقامیان  و سید جمشید گرفتم

 اما این وسط می ماند فقط «یک جای خالی دیگر!» و «یک معمای دیگر». همان روز وقتی برای حاج محمد رضا دلنوشته ای را قلم زدم در انتهایش چنین نوشتم : « اما راستی فرمانده! بین تو و سید جمشید هنوز یک مزار خالی است. خداییش تو و سید برای این مزار چه نقشه ای کشیده اید ؟ »

 یک قطعه، مرغوب تر از هر زمین دیگر، ما بین فرمانده ی عمار و فرمانده ی بلال. همان شب های اول عروجِ «حاج محمد رضا» رفتم و از آن جای خالی عکس گرفتم. چون می دانستم روزی باید برای صاحب این ملک، بنویسم. می دانستم دیر و زود دارد ، ولی سوخت و سوز ندازد. برایم خیلی مهم بود این قطعه ی بهشتی را در تقدیر چه کسی نوشته اند!

عکس آن جای خالی!  عکسی که پس از تدفین فرمانده گردان عمار گرفتم

تلاطم قلبم هر بار که می رفتم شهیدآباد بیشتر می شد. گاه می نشستم و با آن زمین سیمان پوش حرف می زدم که «تو تقدیر کدام آسمان نشین خواهی شد» سپس بر می خاستم و آن حوالی قدم می زدم. هر سو را نگاه می کردم ، نگاهم می افتاد توی نگاه شهیدی که سرنوشتی خاص داشت.«سید جمشید صفویان، فرمانده ی گردان بلال»، «حاج محمد رضا صلواتی زاده، فرمانده ی گردان عمار» ، «مسعود خشت چین، بی سیم چیِ سید جمشید»، «غلامرضا عارفیان، خون نگار شهید»، «سید مصطفی حبیب پور و سید هبت اله فرج الهی دو عارف واصل که امام غایبشان خبر شهادتشان را بهشان داد » و باز دوباره می نشستم کنار آن جای خالی و با آهی از حسرت و نگاهی اشک پوش می گفتم:«خوش بحال کسی که تو نصیب و قسمتش باشی»

دیده اید که می گویند یک جایی بالای شهر است، یک زمینی مرغوب است ، قیمتی است و روز به روز قیمتش بالاتر می رود؟! حالا شده بود حکایت این زمین و این جای خالی! و آخرین معما! که به گمانم مرغوب تر از آن زمینی سراغ نداشتم. آن جای خالی زمینی بود که نمی شد با پول خریدش. فقط به قیمت عشق به دست می آمد. به قیمت جان! به قیمت خون! به قیمت درد! درد فراق! صاحب آن زمین شدن رفتن می خواست! رفتنی بدون توقف! همیشه با خود می گفتم چه کسانی برای تصاحب این گرابهاترین نقطه دارند رقابت می کنند با هم.

و هر بار که می رفتم شهیدآباد، این بار فقط یک معمای حل نشده داشتم و آن هم این زمین بود و مالکی که نمی دانستم کجای عالم دارد نفس می کشد؟

خبر شهادت «اولین شهید مدافع حرم دزفول شهید امیر علی هیودی» در شهر پیچیده بود و همه چشم انتظار آمدنش.

سر کلاس بودم که برخلاف همیشه پیامکی را که برایم رسید باز کردم. «محمد» که از دغدغه ی من و معمایم و آن زمین خالی خبر داشت،  برایم نوشته بود :«جای خالی مزار ِکنار شهید صفویان به شهید هیودی رسید»

پیامکی که محمد برایم فرستاد

مات صفحه ی گوشی مانده بودم و کلمات، توی دهانم خشکید. آخرین معما هم حل شد. تمام وجودم داشت می لرزید و بغضی که توی گلویم شروع کرد به بازی در آوردن. بچه ها احساس کردند اتفاقی افتاده است. اما به هر ترتیب پیچاندمشان. نمی دانم مابقی کلاس هایم را چطور برگزار کردم.

غروب بود که یک راست از دانشگاه رفتم شهید آباد و دیدم آن جای خالی را که آماده شده بود برای صاحب خانه اش. نزدیک تر رفتم. آن حوالی پر شده بود از عکس امیر. نگاهم را دوختم به نگاهش و مهمانم کرد به لبخندی طولانی.

همان طور چشم در چشم امیر گفتم، مبارکت باشد برادر این خانه ی جدید. خانه ای که به قیمت عشق و به قیمت جانت خریدی. آفرین بر تو و بر معامله ای که کردی با خدا و بشارت باد بر تو که فوز عظیم را به دست آوردی،  چرا که « إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ »

سراسر بغض و اشک اطراف را نگاه کردم. کلکسیون شهدای این تکه از زمین قطعه ی۲ را امیر تکمیل کرد. آخر این جا فرمانده و بی سیم چی و خون نگار و عارف و جانباز شیمیایی شهید داشت و فقط یک شهید کم داشت از جنس«مدافعان حرم».

گفتم: «امیر جان! بیش از سی سال است که این زمین انتظار تو را می کشد و خداوند این زمین را در تقدیر تو نوشت. خوشا به حالت که سید جمشید، این جای خالی کناریش را سال ها نگه داشت برای تو! تا همسایه اش شوی در زمین و هم خانه اش در آسمان »

آن جای خالی که امروز دیگر خالی نیست

سکون و سکوت قطعه ۲ با حضور« امیر »دوباره شکسته می شد و امیر بیش از پیش شور حضور تزریق می کرد. تنها معمای قطعه ۲ گلزار شهیدآباد هم برایم حل شد. در نور چراغ های سبز ، آرام آرام شروع کردم به قدم زدن. باز من بودم و حسرت. من بودم و درد نرسیدن، درد جاماندن.

ردیف ردیف عشقِ غبار گرفته را با اشک شروع کردم به قدم زدن.  ناگهان در ذهنم ، نکته ای دیگر جرقه زد. این چند ردیف آخر!  فاصله ردیف ها چقدر زیاد است؟ می شود پایین پای هر شهید، یک شهید دیگر هم مهمان کرد.

نوری در دلم شعله کشید. لبخندی روی لبم شکفت. شروع کردم به شمردن جاهای خالی. یک ، دو ، سه ، . . .   با هر قدم دلم روشن تر می شد. صدو نه ، صد و ده ، . . . این یعنی که فرصت را باید هنوز غنیمت شمرد. دویست ، دویست و یک ، . . .  این یعنی که باید تلاش کرد، باید خود را به قافله رساند، سیصدو دوازده، سیصد و سیزده . . شاید تا ظهور فرصتی نباشد، شاید همین روزها . . .  چهارصد ، چهارصد و یک . . . .

این همه جای خالی! بی خیال شمردن شدم. من گمان می کردم که قطعه ی ۲ فقط همین یک معما را دارد. امید در دلم زنده شد با این چهارصد و چند جای خالی! با خودم گفتم: «خدا را چه دیده ای؟ شاید همین روزها معبر شهادت دروازه شود! باید بروم و به خودم برسم! به ایمانم! به اراده ام! . . . »

«امیر» اولین شهید از باب جدید شهادت است ، بابی که خدا بخواهد به باب ظهور متصل خواهد شد. آن روز دیگر راه شهادت معبری تنگ نخواهد بود و شهید آباد دوباره سرشار شورِ حضور خواهد شد.

در امتزاج اشک و لبخند با خود گفتم: « خداوندا! یعنی می شود یک روز من هم پاسخ یکی از این چهارصد و چند معمای حل نشده ی قطعه ی ۲ شهیدآباد باشم؟ »

 پانویس:

شهید سید مجتبی ابوالقاسمی ، همین چند هفته پیش یکی از چهارصد و چند معمای قطعه ی ۲ شهیدآباد دزفول را حل کرد؟ پاسخ معمای بعدی کیست ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا