تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

سال ما ۱۹ اسفند تحویل می شود

به بهانه ی اجرای کار نمایشی «بی قراران آگاه»  در یادواره ی شهدای مسجد نجفیه که قیامتی برپا کرد

بالانویس:

مراسم ۱۹ اسفند امسال مسجد نجفیه، قیامتی شد با حضور قابل لمس شهدا. هر کس بود، حس کرد و هر کس نبود . . . . متن زیر چند کلامی است تقدیم به تیم ۴۵ نفره ی کار نمایشی «بی قراران آگاه»

سال ما ۱۹ اسفند تحویل می شود

به بهانه ی اجرای کار نمایشی «بی قراران آگاه»  در یادواره ی شهدای مسجد نجفیه که قیامتی برپا کرد

سلام بچه ها

خسته نباشید. همه تان. از کوچک تا بزرگ. تک تکِ ۴۵ نفری که امسال دست به دست هم دادید تا در محضر شهدا و در حضور خانواده هایشان، آبرومندانه مراسم سالگرد ۱۳ نوجوان شهیدمان را برگزار کنیم.

خسته نباشید ، هرچند که می دانم خسته که نیستید، هیچ، آنقدر سبکبار و سرحالید که هیچ گاه  این قدر حالتان خوب نبوده است.

خسته نباشید، هر چند که با مزدی که آن شب گرفتید، خستگی دوماه تلاش و کار و تمرین از تنتان که رفت، هیچ، قدرت و توانی در وجودتان حس کردید که منشأ و ریشه­ی آن را خوب می دانید از کجاست.

سلام بچه ها!

سلامی  گرم، سلامی که هنوز گرمی اشک های عاشقانه­ی آن شبتان را می شود در لابلای حروفش حس کرد.

سلامی گرم ، سلامی که هنوز گرمای حضور شهدا را با خود به همراه دارد.

سلام بر آقا سعید، آقا ابوالفضل و مش عزیز! و سلام بر همه ی بچه هایی که « بی قراری آگاه » شدند در کار نمایشی «بی قراران آگاه»

گمان نکنید اگر امسال از ۱۹ اسفند و روایتی که بر ما گذشت ننوشتم،  عادی شدن داستانی است که از جانب این سیزده شهید، هر ساله بر ما می گذرد و یا بی خیالیِ دل هایی که هر ساله مکرراً حضور شهدا را حس می کنند. نه! هیچکدام از این ها نیست.

نوشتن از این بچه ها اجازه ی خودشان را نیاز دارد و دلی را که خلوتی پیدا کرده باشد در ساحلی آرام و من چگونه با پس لرزه های زلزله ای که آن شب شهدا در مسجد برپا کردند و با دست و دلی که هنوز از آن اتفاق تکرارنشدنی می لرزید، می توانستم قلم به دست بگیرم.

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟

و ما هر ساله این داستان را داریم با این سیزده شهید و امسال قصه به طرز عجیب و باورنکردنی واضح­تر از همیشه جلوه کرد و حضور شهدا به گونه ای واضح تر از هر سال حس شد و این احساس را همه تان درک کردید چرا که  همه تان هی می آمدید و می پرسیدید:«امسال چرا اینطوری بود! چقدر حال همه حالی غریب بود! چرا امسال گریه ها بند نمی آمد! چرا امسال قیامتی که برپا شد، با قیامت های سال پیش متفاوت بود و زلزله اش دل های بیشتری را آوار کرد!»

من هم خودم گرفتار تر از همه تان در بند شهدا، بغضم را فرو می خوردم و می گفتم «نمی دانم! فقط خدا را شکر که رو سفید شدیم و مزدمان را گرفتیم » هر چند از مقدماتش می شد تشخیص داد که امسال قصه قصه ی دیگری خواهد بود.

از کدام مقدمات؟!

از کشف راز اتفاقی که در روز و شب قبل از حادثه برای آن سیزده نفر افتاده بود و تبدیل شد به آن کار نمایشی یک ساعته! و ما این تک تک اتفاقات را امسال کشف کردیم.

از کدام مقدمات؟!

از همانجا که امسال سه ماه جلوتر به دلتان افتاد که باید برای ۱۹ اسفند کاری متفاوت انجام داد و مردانه شروع کردید کار را.

از کدام مقدمات؟!

از همانجا که در اولین شب تمرین ابوالفضل و سعید مرا کنار کشیدند و گفتند:«یک اتفاق عجیبی رخ داده است!» گفتم:«بسم الله! هنوز شروع نکرده ، شروع شد؟!» گفتند:« آری شروع شد! نقش ها را که تقسیم کرده ایم! اتفاق غریبی رخ داده است.» گفتند:«ما همینطوری روی کاغذ سیزده نفر را برای نقش سیزده شهید انتخاب کرده ایم، اما دقیقاً قیافه ی بچه ها ، شبیه قیافه ی شهدا شده است! »

 بدنم لرزید. گفتم:«خب یکیشان را صدا کن بیاید ببینم» ابوالفضل محمد مهدی را صدا زد و گفت:«این محسن افشار نیا است» لبخندی زدم. اما شما لبخند می دیدید ، چرا که در دلم شعله ای آرام شروع کرد به سو سو زدن!

سعید و ابوالفضل یکی یکی بچه ها را صدا زدند و دیگر نیاز نبود سعید و ابوالفضل بگویند. من می گفتم: «این محمود سعادتی زارع است، این غلامرضا ملک است و . . . »  خدایا! این همه شباهت! انگار آن سیزده نفر دوباره برگشته بودند و من همانجا خیلی سعی کردم تا آتش درونم را پنهان کنم! اما مگر می شود بی خیال آتش شد که آتش کارش سوزاندن است. بخواهی یا نخواهی می سوزاند.

آن  مقدمات بر ما گذشت و گذشت و در هر کدامشان دلمان قرص تر و محکم تر می شد. دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟ با من ، با شما و با همه ی مردمی که هنوز که هنوز است دارند قصه ی آن شب را دهان به دهان می چرخانند و با تعجب از حسی غریبی که دلشان را محاصره کرده بود برای هم تعریف می کردند؟

سعید!

یادت هست چقدر دوندگی کردی و حرص خوردی توی روز و شب های تمرین و من آرام فقط لبخند می زدم. می گفتی:«خیلی شیطنت می کنند بچه ها! گوش نمی دهند! کار را جدی نمی گیرند!» می گفتی :«کار خیلی سنگین است! بازیگرها زیادند! بچه ها آرام نمی گیرند و اذیت می کنند»یادت هست می گفتی :«تو رو خدا بیا و باهاشان حرف بزن!  بیا بگو آرام بگیرند و کمی شیطنت نکنند تا کار را بهتر تمرین کنیم!» و من می گفتم: «آرام کردن اینها کار من نیست. آنان که باید آرامشان کنند به موقع آرامشان می کنند. شما کار خودتان را بکنید! شب آخر همه چیز درست می شود!»

دیدی چه شد سعید! دیدی همان ها را که می گفتی «پیرم کردند!». یادت هست آن هنگام که بعد از اجرای نمایش قیامتی بر پا بود و صدای زار زدن بچه ها فضای سالن را پر کرده بود، آمدم و زدم روی شانه ات و گفتم:«آقا سعید! حالا ببین همان بچه هایی را که می گفتی آرام نمی گیرند!» دیدی آرام نگرفتن اینبارشان از جنس دیگری بود. دیدی آنان که باید آرامشان می کردند ، کاری کردند کارستان!

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟

ابوالفضل!

یادت هست نصف شبی برایم پیام دادی که خوابم نمی گیرد. یادت هست گفتی استرس برنامه را دارم. یادت هست گفتی مش عزیز رفته است مشهد و خودمان تنهاییم!

البته خودت هم جواب خودت را دادی ! گفتی حس می کنم امسال شهدا زودتر آمده اند! سالن مسجد حس و حال غریبی به خود گرفته است. یادت هست گفتم: «نگران نباش برنامه صاحب دارد.» برادرم. کارگردان رفته بود، کارگردانی که خودش دل در گرو مهر شهدا داشت اما مش عزیز خودش به این یقین رسیده بود که سیزده کارگردان بجای او کارگردانی خواهند کرد کار را و شد همان چیزی که باید می شد.

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟

یادتان هست همان تمرین آخر را؟ همانجا که نیم ساعتی با هم حرف زدیم و بهتان گفتم همه چیز درست می شود.  یادتان هست بهتان گفتم مراقب باشید اگر هنگام اجرا گریه تان گرفت، بلافاصله فرشته ها پرواز کنند تا وضع به حال عادی اش برگردد، خداییش آنجا فکر نکرده بودم اگر فرشته های نمایش گریه شان گرفت، چه کسی باید نمایش را پیش ببرد  و من یقین دارم آنجا که فرشته های نمایش، گریه شان گرفت، فرشته های آسمانی بودند که کار را کنترل کردند.

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟

یادتان هست ، بعضی ها درتمرینات آمدند و گفتند:«نمایش خسته کننده است و طولانی ! مردم ول می کنند و می روند!» دیدید که تمام یک ساعت نمایش حتی یک نفر بلند نشد و همه با اشک، پا به پای گریه های شما گریه کردند و هنوز که هنوز است دارند به من می گویند:«عجب شب غریبی بود آن شب! » و جایی که آرامش را شهدا و ملائکه الله المقربین همراه شهدا به دل ها تزریق کرده باشند، همین می شود. وقتی آدم ها در شعاع حضور شهدا قرار می گیرند، حالشان خوب خوب می شود. پس چرا ول کنند و بروند خانه هایشان و بچسبند به تکرار مکررات زندگی های روزمره شان!

آقای حاجتی به من می گفت: «من ندیده ام جایی بازیگران نمایش باگریه حقیقی بازی کنند! » می گفت: «من امشب لذتی بردم که در عمرم چنین لذتی را تجربه نکرده ام! »

 این نیست مگر همان حضور شهدا که گفتم و اینکه این شما نبودید که نقش آفرینی کردید و به یقین شهدا بودند که میانداری کردند. کارگردانی کردند، بازیگری کردند و این شهدا بودند که قدم به قدم همراهیمان کردند در کار.

این شهدا بودند که گام به گام، خود را نشانمان دادند و گفتند هوایتان را داریم!

و مگر یادتان نیست که آدرس خانه ی شهید غلامی را پیدا نکردیم و شب آخر چگونه خودش آدرس را فرستاد. سعید! خودت این را برایم تعریف کردی! یادت هست؟

گفتی درب کمد را باز کردم تا وسایلم را بگذارم. کاغذی افتاد روی زمین! برداشتم. یک آدرس بود و یک شماره تلفن و دیگر هیچ. نه نامی و نه نشانی. سعید یادت هست گفتی من یقین کردم باید رد و نشانی از شهید غلامی باشد. یادت هست گفتی زنگ زدم و گوشی را برادر شهید غلامی برداشت و اگر آن آدرس را شهید علیرضا نفرستاده بود، پس چگونه درست هنگام هنگامه پیدا شد؟

این شهدا بودند که گام به گام خود را نشانمان دادند و گفتند هوایتان را داریم!

خداییش چند جا رقم سیزده به تورمان خورد. از نمایشنامه ای که چاپ کردید و به من دادید و من همان شب اجرا فهمیدم سیزده صفحه است. از حاج حسن که گفت سیزده دقیقه با آقای حاجتی حرف زده است برای دعوت کردنش و از آقای حاجتی که موبایلش نگاه کرد تا سیزده دقیقه را چک کند که گفت:«الله اکبر! حاجی شما ساعت ۱۳ هم با من تماس گرفته اید» و این سیزده در نجفیه رمز و رازی دارد، از آن سیزده نفر که شهید شدند تا آن سیزده تابوت گوشه ی مسجد تا همه ی این سیزده هایی که به عنوان نام و نشانی از حضور شهدا برایمان اتفاق می افتد و ما باید بر همه ی این اتفاق ها چشممان را باز کنیم. چشم دلمان را و راه را پیدا کنیم و اگر چنین نکنیم جز خسران و حسرت چیزی به دست نیاورده ایم.

ابوالفضل!

یادت هست گفتم چند نفر از بچه ها برای کار یادواره امسال درگیر بودند و تو هم حساب کردی و گفتی: «چهل و پنج نفر!» و بازهم من روز اجرا یادم آمد که تعداد کل شهدای مسجد ۴۵ نفر است و چقدر این دو عدد زیبا با هم قرینه شدند و باز هم شد نشانه ای برایمان که دلگرم تر کار را دنبال کنیم!

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟

دیدید در آن غروب ۱۹ اسفند، در آن تمرین آخر، در همان چند دقیقه ای که دور هم حرف زدیم، از زنده بودن شهدا حرف زدم و چند داستان برایتان گفتم.  قصه ی یکی از بچه ها را که یکی از شهدا به او پیام داده بود که : « ما هم دوستتان داریم!»

یادتان هست گفتم:«خستگی ما امشب وقتی در خواهد آمد که مزدمان را بگیریم و مزدمان جز رضایت شهدا و خانواده هایشان نخواهد بود!» یادتان هست نیم ساعتی با هم درد دل کردیم و عهد کردیم که با یقین به حضور شهدا کار را دنبال کنیم.

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟ دیدید چه قیامتی شد در مسجد. خودتان هم فکر نمی کردید اینگونه شود. دیدید خودتان هم هنگام بازی کردن گریه تان گرفت. دیگر مردم را چه بگویم! آنان که نه محو نمایش که محو حضور شهدا بودند و در مغناطیس حضور شهدا، حالشان خوب شده بود.

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟ از مادران شهیدی که تا پای بیهوش شدن پیش رفتند، چون پسرشان را می دیدند که برگشته است ، تا کسانی که من هنوز متعجبم که اینها گریه کردن هم بلد بوده اند ؟!

دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟

دیدید وقتی انتهای نمایش به خط شدید رو به روی مردم، دیگر کنترل گریه هایتان دست خودتان نبود؟! و وقتی برگشتید پشت پرده ، انگار قیامت شد. از کوچک تا بزرگ زار می زدید و خودتان بهتر دلیل گریه هایتان را می دانستید تا من! شاید هم نمی دانستید! که این دانستن عین نداستن است و ندانستن هم عین دانستن! جایی که فوج فوج ملائکه الله المقربین و شهدا حضور داشته باشند که نباید دنبال دلیل گشت برای گریستن!

ابوالفضل!

یادت هست آمدی و گفتی:«تو رو خدا بیا بالا! بیا بچه ها را آرام کن! گریه شان بند نمی آید!» آخر برادر! من خودم کشتی شکست خورده بودم. با دیوار در حال فروریختن تفاوتی نداشتم. داشتم دنبال خودم می گشتم در لابلای آن همه اشک و گریه ای که مسجد را پر کرده بود و در لابلای دل هایی که حضور شهدا را حس کرده بودند.

یادت هست گفتم:«ولشان کن !» تا شهدا اینجا هستند، حالشان همان است که می بینی. اینها در مغناطیس حضور شهدا قرار گرفته اند و تو خوب می دانی که هر گاه دل، در محضر شهید قرار گیرد، مچاله می شود ، چه که حالا در محضر سیزده شهید قرار گرفته است.

و بالاخره دیدید و دیدم و دیدند مردم، که چرا ما این سیزده شهیدمان را به گونه ای دیگر دوست داریم و برای نوزده اسفند سر از پا نمی شناسیم. آخر نوزده اسفند یک وعده ی دیدار است. وعده ی دیدار ما با شهدا! شهدایی که امسال متفاوت تر از هر سال خودشان را نشان دادند.

۱۹ اسفند بخشی از تاریخ و هویت ما بچه های نجفیه است و مگر می شود ۱۹ اسفندی بر ما بگذرد و ملتمسانه دست به دامن «مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ» نشویم، برای رسیدن به یک حال خوب، یک حس غریب و حالی از آن حال ها که  « در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد، حالتی رفت که محراب به فریاد آمد» و اگر خم ابرو را نشانه ای از شهدا و محراب را همان محل شهادت بچه­ها در نظر بگیریم، تمام بیت حافظ مصداق دارد برای حالی که امسال بر ما گذشت و هر ساله بر ما می گذرد.

اصلاً خیلی ها دیگر خوب می دانند که ما بوی بهار را از اسفند استشمام می کنیم و از نوزدهمین شب آن. شبی که تصویرش را و روایت حالی را که بر ما می­گذرد تا سال بعد پیش چشم داریم. اصلاً سال نوی بچه ها شب ۱۹ اسفند تحویل می شود و مگر نه در آغاز سال نو می خوانند : « حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» و بچه های نجفیه « احسن الحال» را در شب ۱۹ اسفند تجربه می کنند.

نوروز ما و عید ما ۱۹ اسفند فرا می رسد با حال خوبی که شهدا هدیه می دهند به دل هایمان و بهاری می کنند وسعت سینه هایمان را.

و اما بچه ها!

همه ی اینها را گفتم تا یک خط سفارش کنم بهتان!

این احسن الحالی را که شهدا به ما هدیه می دهند ، این توفیقی را که داریم تا حضور واقعی و صمیمی شهدا را در چنان شب عزیزی درک کنیم! آن حسی را که احساس می کنیم و آن گریه های مقدسی را که هیچ جای دیگر نمی توانیم تجربه کنیم، همه به نوعی «حال» هستند و شما خوب می دانید که «حال» گذراست. امروز هست و فردا نیست.

این حال را باید قدر شناخت . این حال را باید نگهداشت و دائمی اش کرد. این حال خوب، هدیه ی شهداست که نباید گذاشت از بین برود. باید در طول سال به همراه داشته باشیمش. مثل هر هدیه ی گران بهای دیگر باید هر جور شده حفظش کنیم. این حال «رزق»، «مزد» و «خسته نباشید» شهداست که اگر مراقبش نباشیم، بلافاصله از بین می رود و اگر رفت، دیگر رفت. باید منتظر باشید تا ۱۹ اسفندی دیگر که عمری باشد یا نباشد.

این حال را بایدتبدیل کرد به «مَلَکه» یعنی حال دائمی و تو فکر کن، هر روزت و هر شبت حسی را داشته باشی که آن شب داشتی و چقدر زندگی زیبا به نظر می آید وقتی ثانیه به ثانیه اش گره خورده باشد به شهدا و به اهل بیت(ع).

باید این حال را ملکه کنیم شاید روزی خداوند ما را هم برای خودش انتخاب کرد. شاید روزی که آقایمان برمی گردد، ما را به سربازی اش انتخاب کرد و قبولمان کرد و مجوز شهادتمان را امضا کرد. حضور سالی یکبار این بچه ها چه حال خوشی دارد، حالا تو گمان کن همنشین آنها هم بشوی.

بچه ها ، این حال را باید حفظ کرد.

راستی، صبح شب نوزدهم اسفند که بیدارباش موبایل اذان صبح را فریاد می زد، وقتی به صفحه ی گوشی نگاه کردم ، نوشته بود: اذان صبح ، ساعت ۵ و سیزده دقیقه.

لبخند زدم. باز هم سیزده!  باز هم تکرار رمزی که نشانه ی  حضور شهدای نجفیه است. چقدر حالم در نماز صبح خوب شده بود. چیزی شبیه به «احسن الحال»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا