خاطره شهدا
موضوعات داغ

پهلوان مختار (قسمت دوم )

روایت زمانه و زندگی شهید مختار رهگویی

بالانویس۱:

« پهلوان مختار » ، روایت کوتاهی از زمانه و زندگی «شهید مختار رهگویی» است. شهیدی که از نگاه من بسیار خاص و خواستنی است و روایت بی نظیر سیر صعودی رشد و کمال معنوی اش در کمتر از یک سال ، می تواند الگوی بی نظیری برای نسل امروز باشد. وقتی با چند نفر از رفقایش گفتگو کردم ، به نکته مهمی پی بردم که شخصیت مختار را برایم بسیار جذاب و گیرا و خواستنی کرد.

بالانویس ۲:

آن نکته مهم که گفتم این است که مختار جوانی ساده پوش ، غیرتی و با مرام است و نماز و روزه اش به راه. اما اهل مسجد و بسیج و جلسه قرآن و . . .  نیست. حتی یک جورهایی میانه خوبی با آن تیپ آدم ها ندارد. اما رفتار شایسته و زمان شناسانه ی یک پاسدار (که هیچ وقت معلوم نشد چه کسی بوده است) مختار را از این رو به آن رو می کند. مختار ماجرای تحولش را خودش برای یکی از رفقایش تعریف می کند و می گوید رفتار بد من و رفتار مودبانه و بزرگ منشانه ی آن پاسدار ، آب سردی شد روی من و هست و نیستم را به هم ریخت. مختار از همان روز پایش به بسیج عباسعلی( عباسیه اعظم ) باز می شود و از آن روز تا رسیدنش به نقطه انتهایی کمال ، شش ـ هقت ماه بیشتر طول نمی کشد.

بالانویس۳:  

سیر و سلوک مختار حیرت آور است. این مدت که درگیر نوشتن «پهلوان مختار» بودم، مدام فکرم درگیرش بود. اینکه مختار چگونه اینقدر سریع ره صد ساله را یک شبه رفت. شما هم با پهلوان مختار همراه باشید، تا حیرت من را متوجه شوید و روایت او را برای دیگران تعریف کنید و البته با تمام وجود ادراک کنید که خداوند چقدر سریع بندگان خاص خودش را می خرد.

بالانویس۴:

می خواستم در چهار قسمت از او بگویم ، اما برای اینکه مطالب شهید نشود، در دو قسمت نسبتا بلند از مختار خواهیم گفت.

 

پهلوان مختار

روایت زمانه و زندگی شهید مختار رهگویی

قسمت دوم

می گفت و می خندید

بعد از مجروحیتش رفتم ببینمش. وقتی کنار تختش رسیدم، انگار نه انگار ترکش خورده باشد، می گفت و می خندید. روحیه اش بی نظیر بود. می خندید و می خنداند و روحیه می داد به مجروحینی که حوالی اش بودند.

مجید کرمی

 

کوزه

پدر و مادرم خانه نبودند. آمدم خانه سری بزنم. دیدم مختار توی یک کوزه سفالی آب ریخته و از کوزه آب می خورد. تعجب کردم. یخچال داشتیم. رو کردم به مختار و پرسیدم: «داداش مگه یخچال خرابه؟ »

گفت: « نه! یخچال خراب نیست! اما خیلی ها هستن که یخچال ندارن و نمی تونن آب خنک بخورن. منم میخوام مثل اونا باشم! »

خواهر شهید

 

آن زخم التیام نیافته

یک هفته ، ده روز بعد بود که دیدمش توی پایگاه. پهلویش هنوز باندپیچی بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم و حال و احوال کردیم. گفتم: «هان مختار؟! چه خبر؟! چطوری؟!»

لبخند زد و گفت: «یه ترکش ریز بود و تموم شد! ول کن این ترکش رو. بجاش بگو ببینم اعزام بعدی کی هستش؟»

من که تا حالا با خودم می گفتم مختار با این طعم ترکشی که چشیده است دیگر بی خیال جبهه و بسیج و این حرف ها می شود، حیرت کردم. با تعجب توی چشمانش نگاه کردم و پرسیدم: «اعزام؟! مگه تو خوب شدی که دوباره بری جبهه؟! هنوز باند پیچی هستی بنده ی خدا! پس دیگه حرف از اعزم و جبهه نزن تا کامل دوباره سرپا بشی و زخمات خوب بشن!»

گفت: «ول کن بابا این حرفا رو! خوب میشم! تو بگو دوباره کی قراره بری جبهه؟! که منم با خودت ببری!»

مختار کوتاه بیا نبود!

غلامرضا آنسته!

 

تو حاضری به این اتفاق؟

توی بستان از ناحیه شکم مجروح شده بود و اعزامش کرده بودند اصفهان. آنجا روی شکمش عمل جراحی انجام دادند. هنوز شکم بند می بست که صدای مارش اعزام برای فتح المبین بلند شد.

دیدم دارد بار و بندیلش را می بندد. سر راهش را گرفتم و گفتم: کجا؟! مگه خوب شدی تو؟ هنوز شکم بند داری می بندی! هنوز زخمت خوب نشده!

گفت: «وظیفه دینی و شرعی منه! وظیفه انسانی منه! من نَرَم ، کی بره؟ من نَرم! اون نره! بیان این کافرا مثل بستان به ناموس مردم تجاوز کنن؟! تو حاضری به این اتفاق؟ »

طوری حرف زد که جای هیچ جوابی برایم نگذاشت. کوله اش را انداخت روی شانه اش و رفت!

خواهر شهید

شهید مختار رهگویی نفر اول از چپ

 

مختار آمده بود که «بماند».آمده بود که «برود»

مختار که در مقابل سایر بچه ها، یک جورهایی از صفر شروع کرده بود، طی این مدت که پایش به مسجد و جلسه قرآن و بسیج و جبهه باز شده بود، زمین تا آسمان تغییر کرده بود. من رشد کردن را در مختار می دیدم. رشد کردنی عجیب و باور نکردنی! حرکت صعودی اش را به سمت کمال می دیدم. مختار آمده بود که «بماند».آمده بود که «برود». رفتن به سمت معبود را می گویم!  اراده اش ستودنی بود. نماز خواندنش ، دعا خواندش ، عبادت ها و قرآن خواندش همه و همه تغییر کرده بود. این همه تغییر ملموس بود. برای من که قدری با او رفاقت کرده بودم به وضوح قابل حس بود.  این مختار با مختار چندماه پیش خیلی تفاوت داشت. اهل دعا هم شده بود و دعای کمیل می خواند. مختاری که قبل از عملیات بستان ، اسم نماز شب را هم نشنیده بود، حالا اهل تهجد و نماز شب شده بود و این موهبت و توفیقی بود که نصیب هر کسی نمی شد. یقیناً خدا نظر کرده بود به مختار. انگار خدا دستش را گرفته و انتخابش کرده بود برای خودش.

با تمام این تفاسیر شوخ طبعی اش را داشت. بگو بخندش را داشت. اینکه انرژی داشته باشد و روحیه و انرژی ببخشد به بچه ها. مختار، شده بود یک مختار دیگر! مختاری که من او را به وصال نزدیک می دیدم.

غلامرضا آنسته!

 

خیلی لاف می زند

توی فتح المبین بود که دیدم تعدادی از بچه ها دوره اش کرده اند و با سر و صدا دارند می آیند سمت من!

تازه رسیده بودند که لابلای آن همه سر و صدا یکیشان گفت: «غلامرضا! این مختار خیلی لاف می زنه! »

گفتم: «چطور؟! مگه چی میگه؟!»

گفت: «میگه من دیپلم دارم!»

گفتم: «خب راست میگه! دیپلم ریاضی هم داره تازه! »

طرف که چشمانش از تعجب گرد شده بود ، پرسید: «واقعا! یعنی واقعاً مختار دیپلم ریاضی داره؟!»

گفتم: «آره! این کجاش لافه؟»

یکی دیگر از بچه ها با خنده گفت: «اینجا لافه که میگه من چهار سال دبیرستان رو توی دو سال خوندم!»

گفتم: «اینم راست میگه! درسش خوبه مختار! برا خودش بچه زرنگیه!»

همه شان مثل لشکر شکست خورده برگشتند و با خودشان توی راه حرف می زدند. مختار که حالا خودش تنها پیش من بود، پرسید: «غلامرضا! اینا چرا حرف منو باور نمی کنن! »

گفتم: «بابا! از بس شوخی می کنی و می خندی و تیکه میندازی ، فکر می کنن حالا هم سرکارشون گذاشتی! »

خندید و سری تکان داد و رفت.

غلامرضا آنسته

 

 

سنگی به اندازه ی یک هندوانه درشت

شب عملیات فتح المبین ، پشت خاکریز آماده عملیات بودیم. داشتم قرآن می خواندم. توی حس و حال خودم بودم و مختار هم پایین پایم بود. صدای آرامش در آن تاریکی به گوشم رسید : غلامرضا! غلامرضا!

نگاهم را از صفحات قرآن کوچکم گرفتم و سراندم به سمت مختار! پایین پایم دراز کشیده بود و سنگ بزرگی هم گذاشته بود زیر سرش. سنگی که شاید به اندازه ی یک هندوانه درشت و کشیده بود. گفت: «غلامرضا! این بالشمه! می خوام یه کم بخوابم! هر وقت می خواستین برین، بیدارم کن! »

خنده ام گرفت. خنده ای که قابل کنترل نبود. توی آن وضعیت که همه درگیر قرآن و مناجات و دعا بودند، مختار بازهم شوخ طبعی اش گل کرده بود . . .

غلامرضا آنسته

از راست : شهید خدایی خراط نژاد – شهید عبدالکریم ناحی ، شهید مختار رهگویی و شهید محمدعلی گردویی ( همه با هم در دهم اردیبهشت ماه ۶۱ و در دسته شهدا به شهادت رسیدند )

صدای مختار

در مرحله دوم عملیات فتح المبین، برای آزادسازی سایت ۵، حرکت کردیم. به اولین خط دشمن که زدیم صدای مختار رهگویی(شهید) و خدایی خراط نژاد(شهید) از پشت بی سیم می آمد که از فرمانده گروهان یعنی عبدالعلی نجف آبادی تعیین تکلیف می کردند.

عبدالعلی پرسید: «الان کجایید؟»

– توی سایت هستیم. نیروهای زرهی و پیاده شون دارن عقب نشینی می کنن.

– درگیر نشید تا بقیه بچه برسن بهتون!

به دسته ی ما دستور دادند که از سمت راست منور سبزرنگی که داشت وسط آسمان می درخشید ، حرکت کنیم و برسیم به بچه هایی که جلو بودند.

 

  

آخرین مرحله

در تاريخ ۱۰ ارديبهشت‌ماه سال ۶۱ تيپ هفت ولی عصر(عج) با استعداد چهار گردان شامل گردان‌های سرفراز بلال، عمار، شهدا و ياسر از سمت جاده آبادان با عبور از كارون به سمت جاده اهواز خرمشهر حركت می‌كنند.

با مسافت زيادی كه بين اين دو جاده است دسته شهدا از گروهان فتح گردان بلال دزفول  با فرماندهی شهيد عبدالکریم ناحی دلاورمردانه به خطوط دشمن يورش می‌برند و تا آخرين گلوله خود به سمت خاكريز مرتفع كه روی جاده اهواز خرمشهر بوده پيشروی می‌كنند.

دشمن تا دندان مسلح است و با اتمام مهمات نیروهای شهید ناحی و در محاصره قرار گرفتن آنان، هدف گلوله‌های چهار لول ضد هوايی و انواع گلوله‌های توپ و تانك دشمن قرار می گیرند.

هر چند نيروهای اين دسته تا لبه خاكريز می‌روند ولی به علت حجم زياد آتش دشمن ، فتحی اتفاق نمی افتد و  شهید عبدالکریم ناحی به همراه ۱۷ نفر از نیروهای  اين دسته در اوج ایثار و فداکاری و پهلوانی به شهادت می رسند.

پیکر پاک و مطهر شهدای دسته ی شهدا، در يكصد متری جاده اهواز خرمشهر ، سه روز و دو شب در بیابان و زیر آفتاب سوزان خوزستان باقی می ماند تا قصه همه جوره  شبیه یاوران سرور و سالار شهيدان حضرت امام حسین(ع) شود.

 

نام شهید مختار رهگویی (شماره ۲) در دفترچه خونین شهید عبدالکریم ناحی

مختار حواسش به همه چیز بود

برای بیت المقدس چند روز بعد از مختار و کریم ناحی و بچه های دسته ی کریم ناحی اعزام شدیم. سن و سالمان کم بود و خیلی  هم دوست داشتم با دسته کریم باشم. هر چه من و یکی دونفر از بچه ها اصرار کردیم ، کریم قبول نکرد. ناراحت شدم. حقیقتاً با تمام وجود دوست داشتم همراهشان باشم.

مختار ماجرا را فهمید و آمد سراغم و آنقدر با من حرف زد تا دلم را به دست بیاورد. آنقدر دلیل و برهان آورد که نیروهای دسته تکمیل هستند و الان موقعیت برای آمدن شما جور نیست و . . . . قانع نشدم، اما ناراحتی قبل را هم نداشتم. مختار حواسش به همه چیز بود و آن روز با دسته ی کریم رفت و رفت که رفت. هم او، هم کریم ، هم خدایی خراط و هم تمام بچه هایی که توی محاصره افتادند و شهید شدند و پیکرهایشان سه روز ماند زیر آفتاب . . . .

محمدرضا موجودی

 

به آرزویش رسید

وصیت کرده بود : « مرا با لباس رزم و پوتين به پا به خاك بسپاريد» . همین هم شد. وقتی پیکر او و مابقی بچه های بسیج عباسعلی را که در دسته ی کریم ناحی به شهادت رسیده بودند آوردند، پیکرها قابل شناسایی نبود. سه چهر روز مانده بودند زیر آفتاب. مختار را با همان لباس رزم و پوتین و بدون غسل به خاک سپردند. چه قربی گرفته بود مختار پیش خدا!

شهدای دسته شهید ناحی ( دسته شهدا )

معراج

بعد از شهادتش وسایلش را که آوردند ، غرق خون و گل های خشک شده بود ! اولین چیزی هم که از توی کیفش درآوره بودند یک قرآن توجیبی بود می گفتند این اواخر خیلی با قرآن انس پیدا کرده بود، اتفاقا عکس من رو هم پیدا کرده بودند لای اون قرآن.

هنوز هم حسرت به دل هستم که چرا برای آخرین بار بغلش نکردم. خود مختار می گفت: « تو می بینی که من رو زیر خاک می کنن ولی همون موقع معراج می کنم به آسمون.»

خواهر شهید

 

مختار از چیزی که توی وصیت نامه اش خوندید هم جلوتر بود.

بعد از شهادت مختار ، بسیاری از کسانی که مختار را در بستان دیده بودند، حیران و متعجب می گفتند: «این وصیت نامه و این حرف ها و این واژه ها با مختاری که ما توی بستان دیدیم ، خیلی فرق می کنه؟!»

می گفتم: «مختار از چیزی که توی وصیت نامه اش خوندید هم جلوتر بود. مختار وارسته شده بود. رشد کرده بود. بالا رفته بود. راهی رو که علمای اخلاق تو چند سال هم شاید نتونن برن، مختار تو همین چند ماه رفت. مختار از همه مون سبقت گرفت!»

غلامرضا آنسته

 

آن پنج تومان بدهی

بعد از شهادت مختار یکی از آشنایان آمد و گفت: خواب مختار رو دیدم! بهم گفت : «به حاج غلامعلی پنج تومن بدهکارم. بدهی مو بهش پرداخت کنین!» آخه مختار که کاری با حاج غلامعلی نداشته؟  شما چیزی می دونی؟

تا این جمله را گفت، اتفاق چند ماه پیش ، از پیش چشمانم گذشت.

آن روز که علیرضا پسر حاج پولاد روغنی سوار ماشین شده بود که برای عملیات بستان برود به محل اعزام، دست کرد توی جیبش و یک پنج تومنی درآورد و گفت: «اینو بدین به حاج غلامعلی! دیروز ازش خرید کردم، پولش رو ندادم!»

مختار آنجا ایستاده بود. شوخ طبعی اش گل کرد و پول را از دستم قاپید و گفت: «به به! اینو خدا رسوند! الان می برم برا بچه ها بستنی می خرم!»

حالا هم علیرضا شهید شده بود و هم مختار. با خودم گفتم قطعا این پنج تومن که مختار گفته، همان پنج تومن است که مختار به شوخی از من گرفت! رفتیم تا بدهی را پرداخت کنیم. بیچاره حاج غلامعلی وقتی ماجرا را فهمید چقدر ناراحت شد. به سختی پول را قبول کرد.

حاج رحمان شهروزیان

 

امان از دل مادر

مادرش بعد از شهادت مختار خیلی بی تابی می کرد. اما مختار دست آرامش بخشش را انگار گذاشت روی سینه ی مادر. مادرش می گفت گاه در خواب و گاه در بیداری مختارم را می بینم و با من حرف می زند.

 

این واژه های حیرت انگیز

این واژه ها بخش هایی از وصیتنامه مختار است، همان وصیتی که خیلی ها را شگفت زده کرد. آخر مختار کل این مسیر بلندبالا را فقط ظرف شش ماه رفت و به سرعت نور ، نورانی شد.

 

« آدمي مزة مرگ را خواهد چشيد ،خواه در خواب و يا در بيداري و اما چه خوب است كه آدمي مرگ را در ميدان جنگ (جهاد في سبيل الله) بچشد ،كه مرگ در راه خدا از عسل هم شيرين تر است و شهادت يك انتخاب است نه يك باختن

و من اين راه را با كمال تفكر و تعمق و ميل شخصي، بدون هيچ گونه جبر خارجي انتخاب كرده ام و تنهاهدف من از شركت جستن در اين عمليات فقط رضاي خدا و از بين بردن موانعي است كه در راه پيشرفت اسلام و مسلمين است و همچنين آماده كردن زمينه اي براي ظهور مهدي موعود(عج):

و از كشته شدن در راه خدا هيچ باكي ندارم چون كه مرگ هرگز براي يك فرد مؤمن يك چيز نفرت آور باشد (مرگ اگر مرد است گو نزد من آي     تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ)

و هرگز از اينكه از اين دنياي فاني و بي ارزش به سوي جهان ابدي ديگري هجرت مي كنم، هيچ ناراحت نيستم؛ چرا كه اين افتخاري است براي من بي ارزش كه در ركاب رهروان راه پاك حسين چند قدمي بردارم و چه غرور انگيز است جنگ با دشمنان دين و انسانيت همگام با پاسداران جان بر كف سپاه و بسيج و كميته ها و چه شور انگيز است فريادهاي پر خروششان كه از حلقوم هاي خون آلود اين جوانان حزب الهي بيرون مي آيد.

 

«اللهم اجعلني من جندك فان جندك هم الغالبون و اجعلني من حزبك فان حزبك هم المفلحون و اجعلني من اوليائك فان اوليائك لاخوف عليهم و هم لا يحزنون»

برادران ارتشي ،سپاهي اين دعاي خيررا هر زمان و هر مكان درهر حال به ياد آوريد كه اين دعا خيلي به موفقيت شما رزمندگان منطبق مي شود.

 

برادران ،دوستان وصيت من به شما اين است كه اولاً مرا با لباس رزم و پوتين به پا به خاك بسپاريد. دوم اينكه وصيت حضرت علي (ع) را به خاطر بسپاريد كه ميفرمايد: « اوصيكم به تقوالله و نظم به امركم»

برادران نظم را از ياد نبريد كه نظم همراه تقوا خوشبختي براي شما بهمراه مي آورد.

 

توصية حقير به دوستان همرزمم اين است كه برادران نماز شب و دعاهاي (كميل،توسل،فرج،و..)را از ياد نبريد و هميشه سعي كنيد اين نمازها و دعاها را بپا داريد كه ماية سلامت روح و تزكية نفس وباعث مي شود كه هم در اين جهان و هم در آن جهان شما را از آتش دوزخ به دور نگهدارند.

برادران مخصوصاً دعاي كميل و دعاي توسل را بخوانید، چون كه با انجام اين اعمال هيچگاه كبر و غرور و حب مال دنيا و ديگر هواهاي نفسانس در روح شما رخنه نخواهد كرد. چرا كه انسان با ديدن اينكه علي(ع)چگونه خود را در برابر خدا عاجز مي داند (علي كه در تمام مدت عمر گرانبهايش حتي لحظه اي از ياد خدا غافل نبود و تمام اعمالش في سبيل الله بود و بر تمام ما آشكارا است كه اولين شخصي است كه وارد بهشت ابدي مي گردد) ، باز در برابر خدا طلب استغفار مي كند. چرا؟ براي اينكه علي(ع) مي داندكه شيطان در همه جا به دنبال انسان است تا او را فريب دهد؛ پس علي از برنامة دعا غافل نمي شود و اوست كه با اين سلاح به جنگ پليدي ها مي شتابد. (دعا سلاح مؤمن است)

برادران اين گفتة امام خمینی مرتب در گوش شما باشد «پاسدارها بايد با نظم باشند»

چرا كه شما به عنوان يك پاسدار الگوئي براي ديگر جوانان اين امت هستيد. پس برادران نظم را در همة جهات پياده كنيد.

روح خود را از اول تزكيه كنيد، بعد در تمام كارهاي نيك سعي كنيد از ديگربرادرانتان سبقت بگيريدچرا كه اين سبقت باعث تكامل هر چه بيشتر شما مي گردد.

ورزش را فراموش نكنيد؛ چرا كه يك پاسدار مؤمن بايد در جهت معنوي (روحي) و در جهت مادی ( جسمي ) ، همگام با هم رشدو ترقي كند.

از پر خوري و پر خوابي پرهيز كنيد و كلية صفات رزيله را در خود بكُشید و صفات الهي را در خود رشد و تعالي دهيد.

برادران خيلي حرفها براي شما داشتم ولي ديگر وقت ندارم و در همين جا براي تمام شما آرزوي خير و بركت از جانب پروردگار عالمين را براي شما خواهانم.

والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

۲۷/۱۲/۶۰

مختار ره گويي

 

تنها وصيت من براي خانواده ام اين است كه اصلاً ناراحت نباشيد

بلكه خوشحال نيز باشيد چرا كه اين افتخار (عمليات فتح المبين) فقط به اولياء خاص الله تعلق مي گيردومن بي ارزش نيز شايد به خاطر اين كه خدا دلش براي من به رحم آمده اجازه و رخصت شركت جستن در اين عمليات را يافتم (حميد برادرم را خيلي دوست دارم نام او را به جاي نام من در ستاد بسيج بگذاريد و از برادران مسئول ستاد تقاضاي عاجزانه دارم تا اينكه او را پس طي دورة آموزش جهت ادامة راه مختار ره گويي به جبهه اقدام فرمائيد.

انشاء الله

شهید مختار رهگویی متولد ۱۳۴۱ در مورخ ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در منطقه دارخوین به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

‫۲ دیدگاه ها

  1. چه دلی برد از ما پهلوان مختار.
    چه شهدایی هستند شهدای دسته شهدا.
    این از ناحی
    این از خدایی
    این هم از مختار
    حاجی از بچه های این دسته بیشتر بگویید

    1. سلام برادر
      اگر رفقایشان کمک کنند که ما نوکری می کنیم
      گاهی پیام می دهم، سلام مرا هم جواب نمی دهند . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا