خاطره شهدا
موضوعات داغ

شهیدی که پیکرش یک زخم هم نداشت

روایتی شگفت از شهید مسعود شاه حیدر

بالانویس:

روایت های «شهید مسعود شاه حیدر » یکی از یکی شگفت انگیزتر هستند. مثل دستنوشته هایش که حیرانتان می کند. برای شناختن قطره ای از دریای شخصیت و زمانه و زندگی مسعود خیلی باید وقت بگذارم. خدا کمک کند ، از او بیشتر خواهم گفت. ان شالله

شهیدی که پیکرش یک زخم هم نداشت

روایتی شگفت از شهید مسعود شاه حیدر

اول:

به مسعود علاقه داشتم. جوان اهل دلی بود و البته اهل کار و زحمت و تلاش. توی کار ساخت و ساز مسجد و بنایی هایش عین یک کارگر کار می کرد و عرق می ریخت و توی برنامه های خودسازی و سیر و سلوکش هم تلاشی مضاعف داشت.

هر وقت می دیدمش همدیگر را در آغوش می گرفتیم و چشمم که می افتاد توی چشمش، امکان نداشت از آن آرزوهای دوربردش نگوید.

آرزوهایی که همیشه با لبخندهای من توأم می شد و می زدم روی شانه اش و می گفتم: «خب؟! دیگه چی؟!»

انگار مسعود مأموریت داشت که با دیدن من برود سراغ روایت آرزوهایش و همه آن آرزوهای عجیب و غریب را که به یک نقطه ختم می شد بریزد روی دایره.

آن روز هم تا دیدمش ، رفتم سراغش و بعد از بوسیدن و در آغوش گرفتن های معمول ، لبخند انداخت گوشه ی لبش و شروع کرد به زبان ریختن: «احمد! چقدر خوبه آدم اگه قراره شهید بشه، بدون هیچ تیر و ترکشی شهید بشه! بدون اینکه پیکرش تیکه تیکه بشه! چقدر خوبه وقتی جنازه آدم رو میارن، لَت و پار نباشه! یه جورایی که انگار خوابه! خوابِ خواب! یه خواب عمیق! بدون زخم و خون و سوختگی!»

باز هم با خنده ، پدافند کردم روبروی حرف هایش : «بازم از اون حرفا؟! آخه بدون تیر و ترکش چطور می خوای شهید بشی؟!»

بار اولش نبود که می گفت:« دوست دارم وقتی مادرم میاد جنازه ام رو ببینه، احساس کنه خوابم! مادرم طاقت نداره پیکر منو زخم و زیلی  و لت و پارببینه! می دونم طاقتش طاق میشه اگه بدن تیکه تیکه شده ام رو بذارن جلوش! تاب نمیاره! طاقت نداره! خیلی تو فکر مادرمم احمد! من دوس دارم طوری شهید بشم که مادرم وقتی میاد تو غسالخونه منو ببینه، بگه : پسرم انگار خوابه!»

کل کل همیشگی من و مسعود مدت ها همین بود. یک و بار و دوبار هم نه! چندین بار! و مسعود هربار این آرزوها را تکرار می کرد و هر بار هم یکی بهشان اضافه می کرد.

باید ادامه می دادم. گفتم : «خب دیگه چی؟! ادامه بده! خجالت نکش! دیگه خدا برات باید چیکار کنه؟!»

گفت: «من از مفقودالاثر شدن متنفرم! از اسارت هم بدم میاد! زخمی شدن رو هم اصلاً دوست ندارم! دوست ندارم لت و پار بشم! دست و پام کنده بشه یا کر و کور بشم و بیفتم کنج خونه! »

باز با خنده گفتم: «دیگه چی؟! اینطوری که معلومه تو خیلی شرط و شروط برای خدا داری؟! شهید پر خرجی هستی واسه خدا! بنده ی خدا! اول بذار ببین خدا قبولت می کنه؟! ببین تحویلت می گیره که این همه براش شرط و شروط می ذاری؟!»

خندید و گفت: «کی بهتر از من؟! نگران نباش! خدا قبولم می کنه! با همه ی شرطایی که براش گذاشتم!»

سری به لبخند تکان دادم و  من مثل همیشه با خنده از مسعود جدا شدم و این مکالمه چندین بار و در چندین منطقه بین من و مسعود شکل گرفت.

 

دوم:

شب عملیات والفجر ۸ بود. از اروند که گذشتیم ، روی سیل بند ، اولین کسی را که دیدم، مسعود بود. با لباس غواصی. جزو نیروهای اطلاعات و خط شکن بود. رفتم سراغش. حال و روزش خوب نبود. موج انفجار به شدت او را گرفته بود. به سختی حرف می زد. گفت: «احمد! موج خیلی بهم فشار آورده!»

انگار توی آب گلوله هایی کنارش خورده بود و دچار موج گرفتگی شدیدی شده بود. موج گرفتگی توی آب خیلی شدید است و فشار زیادی به بدن وارد می کند. وقتی گلوله های مختلف را عراقی ها توی آب می انداختند ، قدرت موجش چندین برابر می شد.

توی آن سرما و آن لباس غواصی به شدت سردش بود و از سرما می لرزید. حالش خوب نبود. گفت: «احمد! فقط چندتا پتو برام بیار! »

با دردسرهای فراوانی توانستم از توی سنگر عراقی ها برایش چند پتو جور کنم. پتو ها را انداختم روی مسعود و راه افتادم برای ادامه عملیات!

 

حاج احمد آل کجباف و شهید مسعود شاه حیدر

سوم:

صبح فردا بچه ها مسعود را به عقب منتقل می کنند و پس از یک هفته بستری شدن در بیمارستان به علت اثرات همان موج های انفجار به شهادت می رسد.

روز تشییع مسعود وقتی پیکرش را برای غسل دادن آماده می کنند، همه دنبال زخم تیر و ترکش هستند ، اما اثری از حتی یک ترکش ریز هم نیست و این می شود معما و روز و رازی که پس مسعود به چه دلیل شهید شده است؟!

نوبت سخت ترین تصویر می رسد. دیدار مادر وپسر. آخرین دیدار مادر و پسر. آن ثانیه هایی که مسعود چندین سال دغدغه اش را داشت و پاپیچ خدا شده بود. هم شهادت را می خواست و هم آرامش مادرش را و حالا قرار بود آن ثانیه های دردآور رقم بخورد.

مادر مسعود می رود بالای سرش و بعد از اینکه سر و صورت شاخ شمشاد شهیدش را می بوسد: مویه کنان می گوید:« دا روله! عزیزم! مَری خو خووه! – عزیزم مادر! انگار خوابِ خوابه!» و این جمله را که برایم روایت کردند ، چقدر برایم آشنا بود. جمله ای که بارها از زبان مسعود شنیده بودم.

 

 

چهارم:

من روز تشییع مسعود منطقه بودم. وقتی ماجرا را برایم گفتند، مات و مبهوت و حیرت زده، نشستم روی زمین. تازه راز آن تاکیدهای مسعود برای روایت آرزوهایش برایم افشا شده بود. راز آن همه تکرار آرزوها و شرط و شروط هایش برای خدا!

انگار می دانست روزی که دیدن او برایم آرزو می شود، به جای لبخند زدن به آن همه آرزوی دوربرد و عجیب و غریب و آن شرط و شروط گذاشتن برای خدا، می نشینم و زار می زنم برای آن ثانیه های مقدسی که برایم حرف می زد.

انگار مأموریت داشت مأموریت بزرگی را به من بسپارد.

و ماموریت من، روایت کردن ، روایت مسعود بود.

اینکه به آیندگان بگویم :مسعود نمونه ی عملی « مَن كانَ ِللَّه، كان اللهُ لَه» بود. کسی که چنان بندگی کرده بود که خدا عاشقش شده بود و مگر نه در روایت آمده است «مَن عَشَقَنی، عَشَقتُه» . کسی که با «اطاعتش» از خدا هرآنچه را که خواست گرفت و مگر نه بارها شنیده ایم که« عبْدِي‌ أَطِعْنِي‌ حتی أَجْعَلْكَ مِثْلِي‌، انا أقول لشیء کُن فَیَکون، أنتَ تقول لشیءکُن فیکون» و مسعود چه زیبا کن فیکون کرد و خداوند شهادتش را با تمام جزئیاتی که می خواست، برایش رقم زد. مسعودی که بارها و بارها ، تصویر لحظه شهادتش را برایم می گفت و من ادراک نکرده بودم.

 

پنجم:

صدای مسعود توی گوشم پیچیده بود:« دوست دارم وقتی مادرم میاد جنازه ام رو ببینه، احساس کنه خوابم! مادرم طاقت نداره پیکر منو زخم و زیلی  و لت و پارببینه! می دونم طاقتش طاق میشه اگه بدن تیکه تیکه شده ام رو بذارن جلوش! تاب نمیاره! طاقت نداره! خیلی تو فکر مادرمم احمد! من دوس دارم طوری شهید بشم که مادرم وقتی میاد تو غسالخونه منو ببینه، بگه : پسرم انگار خوابِ خوابه!»

 

شهید مسعود شاه حیدر متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۲۶ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه اروندرود به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

راوی: حاج احمد آل کجباف

‫۷ دیدگاه ها

  1. سلام
    روایت شب اول اول قبر مسعود هم از زبان خودش شنیدنی است
    دو داستان کوتاه و بسیار شیرین و شنیدنی که در رویای صادقه یکی از همرزمانش در شب قدر برایش گفته است

  2. مردان و شهیدان دوست داشتنی از جنس آسمان با قفسی روی زمین که خودشان چگونگی رهایی از قفس را برای خدا شروط می کنند، ممنون از این خاطره زیبا ممنون

  3. سلام و عرض ارادت به ساحت مقدس شهدا ، انشاالله شرمنده آنان در دنیا و آخرت نباشیم ، و در این راه و برای جلوگیری از شرمندگی ، باید گوش به فرمان ولی امر مسلمین سید علی خامنه ای باشیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا