او یک فرشته بود ( قسمت سوم)
روایت هایی از «شهید شهناز حاجی شاه»، اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر
بالانویس:
تا کنون در الف دزفول به بانوان شهید زیادی پرداخته ایم. عصمت پورانوری، مرضیه بلوایه ، ناهید کلابی ، اذر کلابی ، قشنگ حاتمیان ، تماشا چوبی ، مرضیه ساکی ، نرگس تمدن ، طوبی دیاحسین ، نرگس ابراهیمیان ، صغری بویزه ، طاهره محمد سعد ، حریر کتکتانی، بتول احمدک ، فرزانه احمدک ، زری حلاجی ، کوکب یوسف فرهنگ ، گلابتون کتلان ، فرزانه و منصوره حسن ملائکه زاده، صدیقه رزاق پناه و . . . .
امروز به شهیدی خاص از شهدای دزفولی می پردازیم که به دلیل شغل پدر ساکن خرمشهر می شوند و به دلیل شرایط جنگی روزهای آغازین تجاوز عراق به ایران، مظلومانه در خرمشهر دفن می شود. بانویی رزمنده و جهادگر با توانمندی های بی نظیر.
در سه قسمت «شهید شهناز حاجی شاه» را معرفی می کنیم.
او یک فرشته بود
روایت هایی از «شهید شهناز حاجی شاه»، اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر
( قسمت سوم)
برگردید خرمشهر
چند روزی در منزل دایی ام در اهواز بودیم. با ما تماس گرفتند و گفتند برگردید خرمشهر. علتش را نمیدانستیم. شب به شهر رسیدیم و در مسجدی نزدیک منزلمان به نام مسجد اصفهانیها ساکن شدیم. آب و برق قطع بود. مرتب صدای انفجار میآمد. بوی باروت نفسمان را بند آورده بود. همسایگان و آشنایان سلام و احوالپرسی سطحی میکردند و میرفتند. مشخص بود از چیزی فرار میکنند. شاید میترسیدند سوالی از آنها بپرسیم.
آن خبر تلخ
شب شده بود. دیدم جهانآرا و چند نفر دیگر میروند و میآیند، اما حرفی نمیزنند. پرسیدم: «چیشده؟» گفتند: «شهناز زخمی شده و بیمارستانه. فردا صبح میریم و میبینیمش.» نگران شدم. اصرار کردم. قرار شد ساعت سه نصف شب، زمانی که توپ و آتش کمتر است به بیمارستان برویم. همسرم به دزفول رفته بود. من بودم و ناصر و شهلا. دختر کوچکم شهره را نمیتوانستیم همراهمان ببریم. او را به خانمی در مسجد سپردم. ساعت سه راه افتادیم. در حال حرکت بودیم، اما ماشین به سمت جنتآباد تغییر مسیر داد. داخل مسجدِ نزدیک جنتآباد شدیم. دو تابوت آنجا بود. گفتند بیایید شناسایی کنید. جلو رفتم. یکیشان را از گوشه صورتش و تکههای لباسش شناختم. شهنازم بود، خودش بود. در تابوت دیگر هم شهناز محمدی، دوستش خوابیده بود. نمیتوانستم حرفی بزنم یا ناله کنم. دهانم خشک شده بود. فکر نمیکردم شهناز را به این شکل از دست بدهم. آب و برق نبود. گرما شدید بود. آقایی به اسم حسن علامه آمد و گفت: « باید شهناز را دفن کنیم. عراقیها تا شلمچه آمدهاند. درست نیست اگر پیکرها بمانند.»
جنت آباد
به قبرستان خرمشهر «جنت آباد» میگفتند و «پادگان دژ» هم نزدیک آنجا بود و عراقیها دائما آنجا را با توپ و خمپاره میزدند و صدای هولناکی داشت. این قبرستان یک اتاق و ایوان داشت. یادم هست بعضی از جنازه ها به قدری له شده بودند که به اندازه یک بقچه بودند. شهناز را هم در تابوت چوبی گذاشته بودند. خیلی دلم میخواست بروم و او را ببینم، اما خیلی میترسیدم. تا آن روز مرده وکفن ندیده بودم. من از ترسم کز کرده و به ستون ایوان آنجا چسبیده بودم و هر بار که خمپاره می زدند، ستون میلرزید.
یادم هست موقعی که خمپاره میزدند، بعضی از این قبرها شکافته میشدند و جنازهها بیرون می آمدند و تکه تکه می شدند و دفن دوباره آنها واقعا دردناک بود.
مراسم تشییع
پیکر غرقه به خون شهناز را نشان مان دادند. علیرضا و ناصر هم، با من بودند؛ اما پدرشان نبود. راستش از جسارت بچه ها می ترسید، بچه ها هم احترامش را نگه می داشتند و در عین حال به فعالیت های خودشان می پرداختند.
حسن علامه به من گفت: شهناز باید همین جا دفن شود.
راستش دیگر فرصت نبود. عراقی ها لحظه به لحظه به ما نزدیک تر می شدند و شهر در حال سقوط بود. اصلاً نمی توانستیم پیکر او را به جای دیگری انتقال دهیم.
خواستیم دفنش کنیم؛ اما از پدرش ترسیدیم. گفتم بدون حضور او که نمی شود؛ ولی چاره ای نبود. همه چیز بر ما تنگ شده بود. خودم پیکر شهناز را غسل دادم. او را کفن کردیم و در تابوت گذاشتیم. چند قالب یخ، روی تابوت و اطرافش قرار دادم. سردخانه که نبود. منتظر ماندیم تا پدرش بیاید. خیلی از جنازه های دیگر هم آنجا بود؛ زن و مرد، پیر و جوان، نظامی و غیر نظامی. من کنار تابوت او بودم، وقتی سر و صدای خمپاره و توپ می آمد، لا به لای جنازه ها، پناه می گرفتیم، تا از ترکش آنها در امان باشیم. ساعت چهار بعدازظهر که از آمدن پدرش ناامید شدیم، شروع به دفن شهناز کردیم.
خاک خوزستان آب خیز است. قبر را که کندیم کف قبر، مشمعی کشیدم که آب بالا نزند. اطرافم را نگاه کردم. علیرضا مرتب می آمد جلو و عقب می رفت. می ترسید. نمی توانست کمک مان کند. حسن علامه هم که نامحرم بود. مجبور شدم خودم شهناز را داخل قبر بگذارم. ناصر هم کمک کرد. آخرین بار که کفن را از صورتش کنار زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر!
فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود.
از قبر بیرون آمدم. بعد از دفن هم چند تا کاغذ نوشتیم و گذاشتیم داخل یک قوطی شیشه ای و زیر خاک پنهان کردیم. بچه ها هم با دست روی یک سنگ را کندند و نام و نشان شهناز را رویش حک کردند. خیلی از جنازه ها آنجا دفن شده بود که نام و نشانی نداشتند. بعد از آزادی خرمشهر، همین نشانه ها بود که ما را راهنمایی کرد.
پدرش دیر رسید
پدرش ساعت یازده شب رسید. پاهایش تاول زده بودند. حال خوبی نداشت. در مسیر، آشنایان به او خبر شهادت شهناز را داده بودند. حالش بد بود. ناله میزد. گفتم: «گریه نکن. اینجا پر از مجروحه، بیدار میشن و حالشون بد میشه.» شبِ خیلی سختی را از سر گذراندیم.
ماجرای شهادت حسین و ناصر
حسین یک ماه کمتر از شهادت شهناز نگذشته بود که شهید شد. دقیقا روز چهارم آبان. او جزو آخرین نیروهایی بود که از خرمشهر بیرون میآمدند. او و دونفر از دوستانش به نام مجید دریایی و فرد دیگری که سید صدایش میزدند ؛ تصمیم میگیرند تسلیحاتی را که مانده بود از شهر بیرون ببرند که به دست عراقیها نیفتد. عراقیها در ساختمان فرمانداری بودند. به محض اینکه ماشین آنها را می بینند، آن را میزنند.
ماشین هم شورلت آمریکایی بوده که به محض اینکه ضربه میخورد، خود به خود قفل میشود و آنها نمیتوانند از ماشین بیرون بیایند. حسین سعی میکند از پنجره بیرون بیاید که او را میزنند. سید و حسین شهید میشوند ؛ ولی مجید زنده میماند که البته قطع نخاع است. ما جنازه حسین را هیچ گاه پیدا نکردیم. در کنار شهناز یک قبری را به نشانه او کندیم. ناصر هم جزو بسیج فرمانداری بود و بین آبادان اهواز تردد میکرد که در تاریخ ۲۱ مهرماه ۱۳۶۱ هواپیماها بمباران میکنند و ماشین آنها از جاده خارج میشود و ناصر به شهادت میرسد.
امدادگر و طلبه بسیجی شهیده «شهناز حاجی شاه » متولد ۱۳۳۳ دزفول، دلاور زنی است که در روزهای جوانی عمر پربرکت خویش تمام همت خود را صرف جهاد در مقابل دشمن متجاوز نمود و در پشت جبهه با یاری رسانی به رزمندگان اسلام، نام خود را بر بلندای این مرز پرگهر جاودانه کرد و در نهایت در هشتم مهر ماه ۱۳۵۹ در سن ۲۶ سالگی و در روزهایی که خونین شهر قهرمان در انتظار شمیم آزادی روزگار می گذراند به دیدار معبود خود شتافت.
پایان
منابع: پایگاه نوید شاهد ، خبرگزاری فارس ، جنات فکه ،خبرگزاری بسیج، خبرگزاری کوثر
روایت شهناز روایت بی نظیر یست از اینکه نسل های بعد بدانند که چه خون دل هایی خورده شده تا این امانت به آن ها سپرده شده است.هر کس مانع دانستن این روایت ها شود یانادان است یا خائن .
و هر کس هم می تواند کمک کند در نشر این روایت ها و کمک نمی کند . . . .