او یک فرشته بود (قسمت دوم )
روایت هایی از «شهید شهناز حاجی شاه»، اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر
بالانویس:
تا کنون در الف دزفول به بانوان شهید زیادی پرداخته ایم. عصمت پورانوری، مرضیه بلوایه ، ناهید کلابی ، اذر کلابی ، قشنگ حاتمیان ، تماشا چوبی ، مرضیه ساکی ، نرگس تمدن ، طوبی دیاحسین ، نرگس ابراهیمیان ، صغری بویزه ، طاهره محمد سعد ، حریر کتکتانی، بتول احمدک ، فرزانه احمدک ، زری حلاجی ، کوکب یوسف فرهنگ ، گلابتون کتلان ، فرزانه و منصوره حسن ملائکه زاده، صدیقه رزاق پناه و . . . .
امروز به شهیدی خاص از شهدای دزفولی می پردازیم که به دلیل شغل پدر ساکن خرمشهر می شوند و به دلیل شرایط جنگی روزهای آغازین تجاوز عراق به ایران، مظلومانه در خرمشهر دفن می شود. بانویی رزمنده و جهادگر با توانمندی های بی نظیر.
در سه قسمت «شهید شهناز حاجی شاه» را معرفی می کنیم.
او یک فرشته بود
روایت هایی از «شهید شهناز حاجی شاه»، اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر
( قسمت دوم)
باید مسلح می شدیم
شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتابخانه فعالیت می کرد. در مسایل زندگی، شرکت می کرد و دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
یکبار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسائل دینی به قم برد. بعدش هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همان جا یکی از آنها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آبها بیرون آورده بود. او در این راه سختی های زیادی را متحمل شده بود.
قبل از شروع جنگ، چندبار عراقی ها برای شناسایی وارد خرمشهر شده بودند. این خبر، خیلی زود بین بچه های محل و مسجد، پیچید. شهید احمدی، درباره احتمال حمله عراق با ما ضحبت کرد. همان موقع در مرز، پست های نگهبانی گذاشتند. با ما و خواهران هم در مورد وظایفی که هنگام حوادث احتمالی باید انجام می دادیم، صحبت کردند. این هشدارها خیلی کمک می کرد. به همین جهت یک برنامه فشرده تعلیمات نظامی، مخصوص خواهران در «حسینیه اصفهانی ها» گذاشتند. تعداد خواهران، پنجاه نفر می شد. آن روزها من و شهناز کمتر می توانستیم به خانه برویم.
وقتی جنگ شروع شد، او در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان، مایه می گذاشت. دیگر شب و روز نداشت.
مهر آن سال
تابستان سال ۵۹ را در شیراز گذراندیم. اواخر شهریور به خرمشهر برگشتیم تا خودمان را برای شروع سال تحصیلی آماده کنیم که جنگ شروع شد و همه چیز را به هم ریخت. با توجه به تجربۀ جنگهای قبلی که همگیشان کوتاهمدت بودند هیچکدام باور نداشتیم این جنگ ادامه پیدا کند و تا این اندازه خانمانسوز باشد. بسیاری از مردم که در حال فرار بودند وسایل کامل را همراه خود نمیبردند، به امید این که بهزودی به شهر باز خواهند گشت.
خیلی از جوانها از جمله خواهر و برادرهایم در بحبوحه تخلیه شهر ماندند و دفاع کردند، با این که هیچ آموزش نظامی ندیده بودند و تجربهای از جنگ نداشتند. آن زمان ۹ ساله بودم و همه چیز را بهخوبی به یاد دارم. پشت منزل ما ساختمان بیسیم خرمشهر بود و بهخاطر اهمیتش در رصد عراقیها قرار داشت. خانه ما در معرض خطر بود. شهر را ترک کردیم و به منزل داییام در اهواز رفتیم.
مردانه می جنگید
در جریان خرمشهر ، تعدادی از خواهران واقعا رشادتشان از خیلی از مردها بیشتر بود. خواهر «شهناز حاجی شاه» که چند روزی مهمان گروه ما بود، از نظر اخلاق، شجاعت و ایثار و تقوا، طهارت و عزت نفس الگو بود، مردانه می جنگید. با وجود شدت درگیری ها در این چند روز کسی تار مویی از ایشان ندید و کلامی به جز سلام نشنید. وقتی برای استراحت به عقب بر میگشتیم او به سرعت مشغول آماده کردن غذا میشد.
آن تصاویر تلخ
به هر زحمتی بود، خودم را به بیمارستان رساندم، چه میدیدم؟! زنان و مردان بی دست و پا، پیکرهای بی سر، پارههای گوشت، کودکان زخمی و نیمه جان! مشغول شدم. من که حتی تحمل دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مچ پا در خون بودم… خواهرم شهناز را دیدم و جلو رفتم، اما او بیتوجه به من کار میکرد.
در چهره تمام بچهها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمی و شهید میآوردند. بیشتر آنها از کوی طالقانی و پایین شهر بودند… با اینکه بیخوابی و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، باید میماندم. احتیاج به کمک بود. صبح با خواهری برای نماز رفتیم. پشت سر هم مجروح و شهید میآوردند. بعد از ظهر برای شناسایی شهدا رفتیم. خیلی از مادران و زنان، شهدا را میشستند؛ فرزندان یکدیگر را، بچه های خودشان را، اشک میریختند و میشستند. بعضی هم قبر میکندند…
خیانت بنی صدر
روز پنجم مهرماه بنی صدر به خرمشهر آمد و با ماشین از خیابان چهل متری رد شد. اتفاقاً آن روز خیلی هم شهر را می زدند. وقتی بنی صدر رد می شد، شهناز داد می زد: «بنی صدر را توی ماشین ببینید! اومده جبهه را ببینه».
شب، بنی صدر به اهواز رفت و مصاحبه کرد. رادیویی کوچک داشتیم که از طریق آن اخبار را می شنیدیم. بنی صدر گفت: «من رفتم خرمشهر، شهر امن و امان بود. مردم نقل و شیرینی پخش می کردند».
شهناز این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد و گفت: «کجا شهر امن و امان بود؟ کجا مردم نقل و شیرینی پخش می کردن؟ شاید این آقا خمپاره ها را به حساب نقل و شیرینی گذاشته؟»
از آن روز به بعد، نظرش درباره بنی صدر عوض شد. دائم می گفت: «حق با شما بود. بنی صدر خیانت می کنه».
بعضی وقت ها هم که صدای انفجار می آمد، می گفت: «نترسین، این نقل و نباته که رو سرمان می ریزه»
شب آخر و لباس عروسی!
خانم عابدینی تعریف می کرد که شب قبل از شهادت، با شهناز و گروهی دیگر از خواهران، دور هم جمع بودیم. آن شب، شهناز لباس سفید خیلی زیبایی به تن کرد و جوراب های سفیدی پوشید و چادر سفیدی به سر انداخت. گفتم: برای چه لباس سفید پوشیده ای؟ در این شور و حال و جنگ و گریزها پوشیدن لباس سفید چه مناسبتی دارد؟
گفت: خب، معمولاً وقتی انسان خوش حال است، بهترین لباس ها را می پوشد.
بعد رو به بچه ها کرد و گفت: بلند شوید تا دو رکعت نماز بخوانیم و چند عکس یادگاری با هم بگیریم. شاید این آخرین عکس ها باشد.
همین کار را هم کردیم. با همان چادر و لباس سفید، عکس انداخت! حالات عجیبی داشت. آن شب، وقتی نوبت نگهبانی به او رسید، گفتم: لباست را عوض کن و برو پست نگهبانی را تحویل بگیر.
اما او قبول نکرد و گفت: این لباس عروسی من است. در این لباس، خیلی راحت هستم. یک چادر مشکی روی لباس هایم می پوشم و چیزی معلوم نمی شود.
با همان لباس ها سر پست نگهبانی رفت.
روز موعود
هشتم مهر ماه بود. کامیونی از شیراز جنس آورده بود. وقتی باری می رسید، منتظر مردها نمی ماندیم تا بیایند و آن را خالی کنند. خودمان دست به کار می شدیم. راننده بارها را خالی می کرد و ما هم آن را در مکتب می گذاشتیم تا بعداً تقسیم کنیم. مشغول این کار بودیم که دیدیم سر فلکه گل فروشی، خانه سمت چپ نبش خیابان را با خمپاره زدند. سریع رفتیم تا اگر زنی در خانه بود بیرون بیاوریم. در حالی که می دویدیم به پشت سرم نگاه کردم؛ دیدم شهناز محمدی و شهناز حاجی شاه هم دارند می آیند. چهار پنج مرد هم می آمدند. حدود ۱۰ متر از آنها جلوتر بودم و زودتر به خانه رسیدم. خانه خالی از سکنه بود. برگشتم به فلکه. گفتم: «برگردید»
عراق، محدوده ای پنجاه متر، پنجاه متر را می زد. موقع برگشتن هم حدود ۱۰ متر با آنها فاصله داشتم. ناگهان احساس کردم به طرف بالا رفتم و با صورت به زمین خوردم. خیلی سنگین هم بودم و نمی توانستم سمت راستم را تکان بدهم. سرم را بالا آوردم تا ببینم چه خبر است و چرا این جوری شده ام. دیدم مردهایی که پشت سرم بودند، افتاده اند و یکی می گوید: آخ دستم. یکی می گوید: آخ پایم شهناز هم کنار فلکه روی زمین افتاده بودند و چادرهایشان را رویشان کشیده بودند؛ انگار که خواب باشند. به خود گفتم: «چه راحت خوابیده اند و بلند هم نمی شن!» خیلی سنگین بودم. فهمیدم مجروح شده ام. محمود فرخی از دور ما را دیده بود که افتادیم. سریع به طرف من دوید. فکر می کردند که شهید شده ام. از دور دیده بودند آتشی مرا در برگرفت، از جا بلند کرد و محکم به زمین کوبید. حدس می زدند شهید شده باشم. فرخی مرا بلند کرد و روی دوشش انداخت. گفتم: «کتف و سر و دستم مجروح شده ولی پا که دارم بیام». خودم را پایین کشیدم و گفتم: «من راه میام.» به هر مشقتی که بود سوار ماشین شدم. همان موقع شهناز محمدی را که بیهوش بود آوردند تا سوار کنند. پایش دو تکه شده و به یک پوست آویزان بود. بعدها فهمیدم گردنش هم آسیب دیده بود. یک ترکش مستقیم هم به قلب شهناز حاجی شاه اصابت کرده بود. او را هم سوار کردند. بهجت، دوره نظامی دیده بود. از دور دیدم با حالت دو آمد و پرید توی ماشین. در حالی که گریه می کرد، گفت: «سهام! تو مرده ای؟»
گفتم: «نه بابا! نمرده ام».
و سعی کردم روحیه ام را حفظ کنم. ماشینی که ما را می برد، یکی از ماشین های مردمی بزرگ بود که پیکاب نام داشت و پر از صندوق مهمات خوابانده بودند. همه ما ها را روی هم ریخته بودند و ماشین با سرعت می رفت. شهناز حاجی شاه را بد خوابانده بودند. در حال افتادن بود که بهجت او را محکم نگه داشت. خودش می گفت تا لحظه رسیدن به بیمارستان نمی دانستم شهید شده. وقتی به بیمارستان مصدق رسیدیم، ما را روی برانکارد خواباندند. هر دو تا شهناز هم کنار هم بودند. دکتر که برای معاینه من آمد، به شهناز حاجی شاه اشاره کرد و گفت: «این را ببرین، تمام کرده».
پایان قسمت دوم
ادامه دارد