او یک فرشته بود ( قسمت اول )
روایت هایی از «شهید شهناز حاجی شاه»، اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر
بالانویس:
تا کنون در الف دزفول به بانوان شهید زیادی پرداخته ایم. عصمت پورانوری، مرضیه بلوایه ، ناهید کلابی ، اذر کلابی ، قشنگ حاتمیان ، تماشا چوبی ، مرضیه ساکی ، نرگس تمدن ، طوبی دیاحسین ، نرگس ابراهیمیان ، صغری بویزه ، طاهره محمد سعد ، حریر کتکتانی، بتول احمدک ، فرزانه احمدک ، زری حلاجی ، کوکب یوسف فرهنگ ، گلابتون کتلان ، فرزانه و منصوره حسن ملائکه زاده، صدیقه رزاق پناه و . . . .
امروز به شهیدی خاص از شهدای دزفولی می پردازیم که به دلیل شغل پدر ساکن خرمشهر می شوند و به دلیل شرایط جنگی روزهای آغازین تجاوز عراق به ایران، مظلومانه در خرمشهر دفن می شود. بانویی رزمنده و جهادگر با توانمندی های بی نظیر.
در سه قسمت «شهید شهناز حاجی شاه» را معرفی می کنیم.
او یک فرشته بود
روایت هایی از «شهید شهناز حاجی شاه»، اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر
( قسمت اول )
او، الگوی همه ما بود
برای داشتن یک دختر، خیلی دعا و ثنا کردم. خدا به من دو تا پسر داده بود؛ ولی از این که دختر نداشتم، غصه می خوردم. به حضرت فاطمه زهرا (س) توسل کردم. عاقبت هم خدا بعد از دو پسر، «شهناز» را به ما عطا کرد.
اولین نفری هم که از خانواده ما شهید شد، شهناز بود. او رفت و راه شهادت را برای دو برادر خویش، حسین و ناصر هم باز کرد.
شهناز برای من، هم دختر بود و هم مادر. آخر من در کودکی، مادرم را از دست داده بودم و او همه چیز خانواده ما بود. او بیش تر از سن خود، نسبت به مسائل اطرافش آگاهی داشت. بهتر از دیگران می فهمید. از زمان خودش جلوتر بود. اصلاً در بزرگ کردن او، اذیت نشدم. من خدا را شکر می کنم که بچه هایم با مریضی و کسالت یا تصادف از دنیا نرفتند. و خدا بر ما منت گذاشت و بهترین مرگ؛ یعنی شهادت را نصیبشان کرد. انشاء ا… که در آن دنیا مرا هم شفاعت کنند.
یک خواهر خوب
شهناز برای من، یک خواهر نبود. یک الگوی رفتاری بود. با آن که بچه بزرگ خانواده نبود؛ اما تقریباً همه خواهران و برادران، از او الگو می گرفتند و در همه امور با او مشورت می کردند. به محیط خانه، گرما و صمیمیت می بخشید و قلب های اهل خانه را به هم نزدیک می کرد. با آن که محیط خانه ما شلوغ بود. چهار برادر و سه خواهر بودیم؛ اما با این وجود، هیچ وقت اختلاف جدی بین ما به وجود نمی آمد. این آرامش و نزدیکی و محبت بین اعضای خانه، حاصل تدبیر و مدیریت شهناز بود. او درس محبت و صفا را عملاً به ما می آموخت.
هنر، نفوذ در قلب کسی است که…
در مدرسه هم همینطور بود. هیچ وقت دوست خود را از یک قشر خاص انتخاب نمی کرد. با همه تیپ آدم، رفاقت می کرد؛ حتی با کسانی دوست می شد که از نظر اعتقادی با او، سازگاری نداشتند؛ ولی شهناز به آنها خیلی نزدیک می شد. از او می پرسیدم: چرا این قدر دوست داری؟
می گفت: دوست ها دو نوعند، گروهی که از وجودشان استفاده می کنیم و گروهی که به آنها استفاده می رسانیم.
وقتی از او سوال می کردیم: چرا با کسانی که از نظر فکری و عقیدتی با تو بیگانه اند، طرح دوستی می ریزی و این قدر دوست می شوی؟
می گفت: می دانم که تفکرات اینها با ما خیلی فرق می کند؛ ولی باید در همین ها هم تغییر و تحول ایجاد کنیم. دوستی با آنهایی که پایبند ارزش ها هستند، چیز زیادی را عوض نمی کند. این کار، خیلی هنر نیست. هنر آن است که در قلب کسی رسوخ کنی که تو و ایده هایت را دوست ندارد. هنر آن است که بتوانی روی آنها اثر بگذاری.
وقتی مسلمان شدم…
در خوزستان، گروه اقلیتی وجود دارد که معروف به «صبی» هستند. این گروه در ظاهر، پیرو حضرت یحیی هستند و آیین و مسلک و کتاب خاص خودشان را دارند. تعدادی از آنها در اهواز، دزفول و خرمشهر… پراکنده اند. نسبت به مسلمان ها هم خیلی کینه دارند. دختر یکی از این خانواده ها با شهناز دوست شده و خیلی تحت تاثیر اخلاق و روحیات شهناز قرار گرفته بود تا آنجا که حتی آن دختر تصمیم گرفته بود با یک پسر مسلمان ازدواج کند؛ ولی می دانست که خانواده اش شدیداً با او مخالفت می کنند و احتمالاً او را از خودشان می رانند؛ ولی شهناز ارتباط عاطفی و تنگاتنگی با این دختر برقرار کرده بود. مادر این دختر، به دلیل اینکه اکثر دانش آموزان مدرسه مسلمان بودند، در مورد روابط او با دیگران خیلی حساس بود. او اجازه نمی داد که دخترش با هر کسی رابطه برقرار کنند؛ اما عجیب اینجاست که این زن سختگیر پس از مشاهده رفتار شهناز به دخترش گفته بود؛ فقط با او رفت و آمد کن؛ چون او دختری است که از نظر اخلاقی، مناسب است.
و سفارش کرده بود که خصوصیت های او را یاد بگیرد؛ ولی هرگز عقاید او را به کار نگیرد. بالاخره شهناز کاری کرد که آن دختر، مسلمان شد و بر خلاف میل خانواده و سرزنش آنها با یک پسر مسلمان ازدواج کرد و از خانواده اش جدا شد.
در میهمانی خدا
اوایل انقلاب، خواندن نماز اول وقت، بین مردم چندان متداول نبود؛ اما شهناز از همان موقع، تاکید بسیاری روی نماز اول وقت داشت؛ حتی لباس های نمازش با لباس های خانگی و کوچه و خیابان فرق می کرد. او برای هر نماز، لباس هایش را هم عوض می کرد. وقتی از او می پرسیدم: چرا لباس هایت را عوض می کنی؟
می گفت: مگر شما وقتی به دیدار یک دوست و یک فامیل می روید، لباس نو نمی پوشید و خودتان را مرتب نمی کنید؟ پس چرا برای نماز که گفتگوی انسان با خدا و مهمانی و بساطی است که خدا در خلقت پهن کرده، نباید به سر و وضع خودمان سامان بدهیم و آنرا مرتب کنیم؟
شهناز هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء دعای کمیل می خواند. منحصر به یک شب خاص هم نبود. چقدر گریه می کرد. وقتی می پرسیدم: چرا گریه می کنی؟
می گفت: اگر معنای این دعا را می دانستید، شما هم با من گریه می کردید.
توانمندیهای شهناز
شهناز فوقالعاده دلسوز و فوق العاده هنرمند بود. با سن کم، خیاطی، گلدوزی و هنرهای دیگر را به شکل بسیار کاملی بلد بود. نسبت به زمان خودش، همیشه خیلی جلوتر بود. گواهینامه رانندگی داشت و بسیار عالی رانندگی میکرد. در حالی که در خرمشهر و اصولا شهرستانها، زن ها چندان نمیتوانستند سراغ این کار بروند. تایپ فارسی و لاتین را بسیار خوب بلد بود و حتی یک لحظه از زندگی و فرصتهایش را بیهوده از دست نمیداد؛ انگار میدانست فرصت اندکی دارد و همه چیز را با اشتیاق و سریع یاد میگرفت و مهم تر از همه اینکه به دیگران هم یاد میداد.
خیاط
از کمک به کسی دریغ نداشت و تا جایی که دستش می رسید، گره گشایی میکرد. در این مورد خاطره شیرینی را به یاد دارم. یکی از همسایههای ما را برای عروسی به اصفهان دعوت کرده بودند. خیاط تا آخرین لحظه، لباس خانم را آماده نکرده بود و او هم گریه زاری راه انداخته بود که من نمیآیم. بعد از مدتها یک عروسی دعوت شدهام و لباس عروسی ندارم. خلاصه همین موضوع کوچک، اوضاع زندگی همسایه ما را به کلی به هم ریخته بود و زن و شوهر دائما با هم دعوا داشتند. شهناز به آن خانم گفت اگر پارچه داری بده به من برایت لباس میدوزم فردا صبح بیا از من بگیر. شهناز تمام آن شب را بیدار نشست و لباس بسیار مناسبی برای او دوخت و مسئله را به خوبی حل کرد. از هر چیزی که یاد میگرفت، به نحو احسن استفاده میکرد. در خانه کمک کار مادرم بود و خیلی به او رسیدگی میکرد. دوستان زیادی هم داشت و اعتقادش درباره دوستی اعتقاد جالبی بود.
خاطره گویی مادر شهید شهناز حاجی شاه
معلم داوطلب
پس از پیروزی انقلاب اسلامی هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن دیگر به شکلی کاملاً خودجوش، گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها میرفتند و به بچهها درس میدادند. ظهر بود، آن هم ظهر داغ خرمشهر که واقعاً هلاککننده است. همراه شهناز به فلکه اصلی شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا وانت آبی رنگی آمد. چند خانم چادری عقب خودرو نشسته بودند. من و شهناز هم عقب وانت نشستیم. پس از طی مدتی مسیر، هر یک از خانمها سر جادهای که منتهی به روستایی میشد، پیاده میشدند و باید فاصله طولانی جاده تا روستا را در آن گرمای شدید، پیاده میرفتند. آخر به جایی رسیدیم که من و شهناز هم پیاده شدیم و از یک جاده خاکی به طرف روستا راه افتادیم. این کار هر روز شهناز بود
بهخوبی به یاد دارم وقتی که به خانه میرسید، از شدت تشنگی وگرما سرش را زیر شیر آب میگرفت.
پایان قسمت اول
ادامه دارد