بالانویس :
شب ۱۹ اسفند ماه ۵۹، بچههای مسجد نجفیه دزفول بعد نماز و برگزاری جلسه قرآن برای نگهبانی توی مسجد میمونن. چون جوانترهای مسجد اعزام شدن، اون شب فقط یه تعداد نوجوان سیزده و چهارده ساله توی مسجد برا نگهبانی میمونه.
یه عده میرن سر نگهبانی و یه عده پتو میگیرن استراحت کنن تا نوبت نگهبانیشون بشه که…. که اون اتفاق میفته.
موشک میخوره پشت دیوار مسجد و دیوار و سقف میاد روی بچهها.همه میمونن زیر آوار.
شاید تا اینجای داستان برای مردم اون دوره دزفول تکراری باشه. اینکه بعد از توپ و موشک بیان و مردمی رو که زیر آوار موندن نجات بدن یا اینکه تیکه پارههای شهدا رو جمع کنن.اما این بار یه اتفاق جدید افتاده.
یه ماشین حامل کپسولای گاز درب مسجد پارک بوده که با ترکش موشک آتیش می گیره. مردم میخوان بیان تا بچه ها رو از زیر آوار در بیارن که…
هر لحظه یه کپسول گاز منفجر میشه و پرتاب میشه آسمون.و هر کپسول گاز خودش میشه یه موشک.به طوری که بچه هایی که تو منطقه کرخه بودن، آتیش و انفجار کپسولای گاز رو می بینن. انفجار تند و تند کپسولای گاز باعث میشه که خیلی ها فکر کنن عراقیا وارد دزفول شدن و دارن شهر رو تصرف می کنن.
همین باعث رعب و وحشت زیادی توی شهر میشه.از طرفی اجازه نمیده مردم تا ۲۰۰ متری مسجد حتی نزدیک بشن.یه طرف یه عده نوجوون زیر آوار و یه طرف انفجار پی در پی کپسولای گاز.خونواده های اون عزیزا اون لحظه چی کشیدن خدا عالمه.
بالاخره بعد از فروکش کردن آتیش سیلندرهای گاز مردم وارد مسجد میشن. تا آوار رو کنار بزنن و بخوان به بچهها برسن دقیقههای زیادی گذشته و…. دیر میشه. سیزده نوجوون کنار هم آروم به یه خواب ابدی رفتن و اسم همهشون توی تاریخ مظلومیت دزفول ثبت میشه.
اون شب غلامرضا صارمی نیا، ۱۱ ساله ، محمود سعادتی زارع، ۱۲ ساله ، محسن افشار نیا ،۱۳ ساله ، مصطفی رجول دزفولی، ۱۳ ساله ، غلامرضا ملک، ۱۳ ساله ، غلامعلی دیناروند، ۱۳ ساله ، علیرضا حلیمی، ۱۳ ساله ، مرتضی صارمی نیا، ۱۴ ساله ، غلامعلی دزفولیان، ۱۴ ساله ، غلامحسین دستوری، ۱۵ ساله ، عبدالنبی اکبرنیا، ۱۶ ساله ، علی غلامی، ۲۱ ساله ، غلامرضا سپهری، ۲۲ ساله
توی همون سن و سال جاودانه شدند و برای ما ازشون یادی موند و نامی و راهی که خدا کنه توی قدم برداشتن توی اون راه کم نیاریم و اون راه و یاد و نام ها رو فراموش نکنیم.
اگر قرار به موشک باشد ، من زخمی نمی شوم. شهید میشوم
روایت شهید عبدالنبی اکبرنیا
خانواده ی عبدالنبی چند روزی است رفته اند کاشان و عبدالنبی به دلیل فعالیتهایش در بسیج همراهشان نرفته است. دل مادرش کیلومترها ان طرفتر مثل سیر و سرکه می جوشد. با هر خبری از توپ و موشکباران دزفول ، دل مادر آواره ی عبدالنبی می شود که بلایی سرش نیامده باشد. مادر زندگی ندارد و دوری پسر و تلاطمی که در وجودش افتاده است خواب و خوراک را از او گرفته است.
پدر می گوید: اینطوری نمی شود. اگر هر روز بخواهی اینگونه دلواپس عبدالنبی باشی که نمی شود اسمش را گذاشت زندگی! من می روم دزفول و با خودم می آورمش کاشان!
پدر راه می افتد و می آید دزفول و دست به دامن پسر می شود. می گوید: «مادرت زمین و زمان را به هم دوخته است. چند روزی بیا کاشان تا آبها از آسیاب بیفتد، بعدش برگرد و هر کاری دلت میخواهد بکن.»
عبدالنبی، جوابش همان جواب قبل است. نه! نمی آیم.
پدر می گوید: « مادرت روز و شب ندارد. مدام می گوید : میترسم با این توپ و موشک ها، دست و پایش قطع شود. می ترسم بلایی سرش بیاید. بابا جان! دو سه روز بیا مادرت ببیندت، بعد برگرد.»
بی فایده است. هیچ استدلالی و هیچ احساسی ، هوایی اش نمی کند برای رفتن و فقط میگوید: به مادرم بگو :«خیالت راحت! اصلاً نگران قطع شدن دست و پای من نباشد، اگر قرار به موشک باشد ، من زخمی نمی شوم. من شهید میشوم . همین!»
و پدر در می ماند! نه راه پس دارد نه راه پیش! بی غلامعلی برگشتن یک مشکل است و پیامش را رساندن یک مشکل دیگر!
اما کار به آنجا نمی کشد. خبر شهادت عبدالنبی خبری است که بابا باید به کاشان ببرد.
و این پیام عبدالنبی را جز به پای همان (سَيَهْدِيهِمْ وَيُصْلِحُ بَالَهُمْوَيُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَهَا لَهُمْ) نمی شود گذاشت. عبدالنبی از بهشتی که قرار بود ، مهمانش شود، باخبر بود.
بسیجی شهیدعبدالنبی اکبرنیا متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۱۹ اسفندماه ۱۳۵۹ و در سن ۱۶ سالگی در اثر حمله ی موشکی به مسجد نجفیه دزفول به شهادت رسید و مزار مطهر ایشان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.