خاطره شهدا

احمد ، اِرباً اِربا شد

روایت تکان دهنده شهادت شهید جاویدالاثر احمد شریف

بالانویس۱:

«احمد» ، برادر بزرگتر «محمد» است. «شهید محمد شریف» را می گویم. آذرماه سال پیش قصه «محمد» را برایتان روایت کردم. اینجا. «احمد شریف» ۲۵ تیرماه سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان در منطقه شلمچه به شهادت می رسد و پیکر پاک و مطهرش هیچ گاه پیدا نمی شود. برادرش «محمد» چند ماه بعد در بهمن ماه ۱۳۶۱ در عملیات والفجرمقدماتی  به شهادت می رسد و خانواده ی شریف طی یک سال دو شاخ شمشادشان را تقدیم اسلام و انقلاب می کنند.

بالانویس۲:

در گفتگو با برادر آزاده «حاج سعید نوایی» ، بی مقدمه نام «احمد» به میان آمد. آنجا بود که فهمیدم حاج سعید شاهد لحظه ی شهادت «احمد» بوده است. آنجا بود که فهمیدم چرا پیکر احمد هیچگاه پیدا نشده است. پیشاپیش از خانواده شهدای شریف بخاطر نقل این روایت تکان دهنده و جانکاه عذرخواهی می کنم.

 

احمد ، اِرباً اِربا شد

روایت شهادت شهید جاویدالاثر احمد شریف

این واقعه برای اولین بار روایت می شود

در آن گرمای جانکاه محاصره شده بودیم. درگیری به اوج خود رسیده بود. چند خاکریز و سنگر مخصوص تانک بود که در آن ها پناه گرفته بودیم. از زمین و آسمان گلوله می بارید. جهنمی شده بود برای خودش. تشنگی بیداد می کرد. سرت را از خاکریز بالا می آوردی ، سیبل گلوله می شد. عراقی ها با رگبارهای مکرر تیربار، لبه ی خاکریز را می زدند.

در سینه کش خاکریز سنگر گرفته بودم. امکان هیچ حرکت و واکنشی نبود. یک لحظه نگاهم به احمد افتاد. لبه ی خاکریز زانوزده بود و آرپی جی اش روی دوشش آماده ی شلیک بود. «داوود صفری» از بچه های اندیمشک کمک آرپی جی اش بود. هر دو هم کوله ی آرپی جی داشتند.

صدایش زدم: «احمد! احمد! »

نگاهم کرد.

فریاد زدم:«بیا پایین! بیا پایین احمد ! الان می زننت!»

صورتش را به طرفم چرخاند. لبخند زد. شاید هم خندید. انگار کل چهره ی احمد شده بود یک لبخند دلنشین. لبخندی که  کل صورتش را پوشاند و تا عمق وجودم نفوذ کرد. یک لحظه حس کردم چهره ی احمد می درخشد. سفیدِ سفید. مثل ماه. تلفیق آن لبخند و نور سفید چهره اش را دیدنی کرده بود. حس غریبی کل وجودم را فراگرفت. صورت سبزه ی احمد و این همه سفیدی! این همه نور! این نور سرشار حیرتم کرده بود در آن آتشباران.

شهیدان احمد و محمد شریف نفرات دوم و سوم ایستاده از چپ

نگاهش را از من گرفت و روبرویش را نگاه کرد. انگار آماده شد برای نشانه گرفتن. در همین لحظه ناگهان نقطه ی سیاهی را دیدم که از آسمان به سرعت نور به سمت احمد می آمد. به ثانیه هم نکشید که خمپاره ای درست در آغوش احمد به زمین نشست و همه جا را خاک و غبار فرا گرفت.

جسم نسبتاً سنگین و داغی روی بدنم افتاد. آن را کنار زدم. خاک و غبار که کمی نشست ، دیدم داوود با پیکری خونین، گوشه ای افتاده است، اما از احمد خبری نیست. سرم را کمی بلند کردم و چشمانم را مالیدم. از احمد چیزی نمانده بود. خمپاره دقیقاً در آغوش احمد نشسته بود و احمد تکه تکه شده بود. یک لحظه برگشتم و کنار دستم را نگاه کردم. کوله آرپی جی ها بود که حالا داشت شعله می کشید. خونین بود. بیشتر دقت کردم. بخشی از پیکر احمد را دیدم که به کوله چسبیده بود.

خرج های توی کوله آتش گرفته بود. مجبور بودم با همان تکه ی به یادگار مانده از پیکر احمد هم وداع کنم. چند قدمی فاصله گرفتم. گلوله های آرپی جی توی کوله یکی یکی منفجر شدند و جهنم آنجا را جهنم تر کردند و اگر تکه پاره هایی هم از پیکر  احمد باقی مانده بود، دیگر با گرد و غبار و خاک های گرم منطقه یکی شد.

هنوز گرمای آن تکه از پیکر احمد را که پس از انفجار روی من افتاد، حس می کردم. هنوز آن لبخند و آن نور که چونان نورافکنی با نور سفید در آن لحظه آخر بر من تابید ، پیش رویم بود، اما احمد دیگر نبود. چیزی از او نمانده بود که بچه ها به شهر برگردانند.

از احمد چیزی نمانده بود. احمد اربا اربا شد. صلی الله علیک یا اباعبدالله

 

 

پانویس:

شهید«احمد شریف» همانجا در ۱۹ سالگی اش جاودانه شد و پیکر شهید«داوود صفری» در منطقه ماند و ۱۳ سال بعد در فروردین ۱۳۷۴  دست تقدیر استخوان های سوخته اش را به اندیمشک برگرداند.

شهید داوود صفری

 

شهید «احمد شریف» متولد ۱۳۴۲ در تاریخ ۲۵/۴/۱۳۶۱ در عملیات رمضان و در منطقه شلمچه جاویدالاثر شد و برادرش شهید «محمد شریف» متولد ۱۳۴۴ چند ماه بعد در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه چذابه  به شهادت رسید. مزار مطهر این دو برادر شهید در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا