خاطره شهدا
موضوعات داغ

پهلوان مختار ( قسمت اول )

روایت زمانه و زندگی شهید مختار رهگویی

بالانویس۱:

« پهلوان مختار » ، روایت کوتاهی از زمانه و زندگی «شهید مختار رهگویی» است. شهیدی که از نگاه من بسیار خاص و خواستنی است و روایت بی نظیر سیر صعودی رشد و کمال معنوی اش در کمتر از یک سال ، می تواند الگوی بی نظیری برای نسل امروز باشد. وقتی با چند نفر از رفقایش گفتگو کردم ، به نکته مهمی پی بردم که شخصیت مختار را برایم بسیار جذاب و گیرا و خواستنی کرد.

بالانویس ۲:

آن نکته مهم که گفتم این است که مختار جوانی ساده پوش ، غیرتی و با مرام است و نماز و روزه اش به راه. اما اهل مسجد و بسیج و جلسه قرآن و . . .  نیست. حتی یک جورهایی میانه خوبی با آن تیپ آدم ها ندارد. اما رفتار شایسته و زمان شناسانه ی یک پاسدار (که هیچ وقت معلوم نشد چه کسی بوده است) مختار را از این رو به آن رو می کند. مختار ماجرای تحولش را خودش برای یکی از رفقایش تعریف می کند و می گوید رفتار بد من و رفتار مودبانه و بزرگ منشانه ی آن پاسدار ، آب سردی شد روی من و هست و نیستم را به هم ریخت. مختار از همان روز پایش به بسیج عباسعلی( عباسیه اعظم ) باز می شود و از آن روز تا رسیدنش به نقطه انتهایی کمال ، شش ـ هقت ماه بیشتر طول نمی کشد.

بالانویس۳:  

سیر و سلوک مختار حیرت آور است. این مدت که درگیر نوشتن «پهلوان مختار» بودم، مدام فکرم درگیرش بود. اینکه مختار چگونه اینقدر سریع ره صد ساله را یک شبه رفت. شما هم با پهلوان مختار همراه باشید، تا حیرت من را متوجه شوید و روایت او را برای دیگران تعریف کنید و البته با تمام وجود ادراک کنید که خداوند چقدر سریع بندگان خاص خودش را می خرد.

بالانویس۴:

می خواستم در چهار قسمت از او بگویم ، اما برای اینکه مطالب شهید نشود، در دو قسمت نسبتا بلند از مختار خواهیم گفت.

 

پهلوان مختار

روایت زمانه و زندگی شهید مختار رهگویی

 

وضعشان خوب بود

می گفتند : زمان تولد، پدرش حاج اکبر ، در حال خواندن مقتل عاشورا و قیام مختار بوده که اسم مختار را انتخاب می کند. خانواده شلوغی بودند. پنج پسر و چهار دختر. وضعشان از لحاظ مالی خوب بود. پدرش شرکت نفتی بوده و اوایل دهه ۳۰ که هیچ کس کولر آبی نداشت، توی خانه شان توی آبادان کولر گازی داشتند.بهترین شرایط برای آسوده زیستن مختار فراهم بود، اما او دلبسته این چیزها نبود.

 

 

توی آن جهنمِ گرما

وضع مالی مان بد نبود، اما او از کودکی می رفت و کار می کرد.  هر کاری که می شد از آن چند لقمه حلال درآورد. شاگردی، کارگری ، پیازچینی و . . .

گاهی توی تابستان های داغ می رفت خشت مالی. می گفتم: «مختار! یعنی وضعمون اونقده خرابه که تو بری خشت مالی توی این جهنمِ گرما؟! »

پاسخ می داد: «می خوام بدنم رو به کار و سختی عادت بدم!  من با کسی که می ره توی کوره کار می کنه چه فرقی دارم؟ منم باید مثل اونا سختی بکشم! دوست دارم حال و روز اونا رو بتونم بفهمم! »

خواهر شهید

 

مثل فقرا

لباس ساده می پوشید. روزی ازش پرسیدم: داداش! چرا این مدلی لباس می پوشی آخه؟ گفت: اگه قراره کسی منو با لباسم بشناسه ، می خوام که همچین کسی توی زندگی ام نباشه! من باید مثل کسایی باشم و لباس بپوشم که یه همچین لباسی هم نمی تونن تهیه کنن!

خواهر شهید

 

پهلوان مختار

مختار تازه آمده بود بسیج عباسعلی ( عباسیه اعظم) . هم استخوان بندی قوی و محکمی داشت و هم سرمچ قوی. کشتی گیر قابلی بود مختار. پهلوان. رودست نداشت. توی بقعه عباسعلی یک تشک کشتی داشتیم که به اندازه ی تهِ سالن بود. بچه ها آنجا کشتی تمرین می کردند. مربی هم داشتند. از وقتی مختار آمده بود قاطب بچه ها، وقتی با بچه های پایگاه های دیگر مسابقات کشتی برگزار می کردیم، همیشه یکی از برنده ها مختار بود. فقط یکی از بچه های پایگاه خودمان بود که در فن و تکنیک و توانایی به پای مختار می رسید.

حاج مجید کرمی

 

آن پتوی ارتشی کهنه

توی بسیج عباسیه که بود، هر وقت می خوابید، آورکتش را می گذاشت زیر سرش و یک پتوی ارتشی سیاه و و کهنه می کشید روی خودش. پتوی خوب و نو زیاد داشتیم، اما ندیدم مختار بجز همان پتوی سیاه روزی از پتوهای نو استفاده کند.

محمدرضا موجودی

 

جوراب های ساق بلند پشمی

هوا سرد بود و سوز سرما می رفت تا مغز استخوان آدم. با مختار گشت و نگهبانی بودیم. آن شب جوراب نپوشیده بودم و پاهایم داشت یخ می زد. مختار چشمش افتاد به پاهایم و گفت: «اِ! پس چرا جوراب پات نیست؟! » گفتم: امشب نپوشیدم! یادم رفته بود.»

بلافاصله جوراب هایش را از پایش درآورد. از این جوراب های ساق بلند و پشمی. گفت: بیا! اینا رو بپوش! گفتم: چی چی رو بپوش! خودت چی؟! بعدش اینا برا من خیلی بزرگه!

از من اصرار و از او اصرار . بالاخره با دست های خودش جوراب ها را پایم کرد.

هنوز آن جوراب ها را دارم. یادگاری از مختار و آن خاطره نیمه شب سرد گشت و نگهبانی . . . .

محمدرضا موجودی

آغازی بر یک رفاقت کوتاه

تازه از منطقه برگشته بودم که مختار را توی پایگاه بسیج دیدم و همان شد شروع رفاقتمان. تازه پایش باز شده بود به بسیج و رفاقت با بچه های بسیج. دوسه هفته بیشتر از رفاقتمان نگذشته بود که فراخوان اعزام داشتیم برای عملیات بستان.

تاکید این بود که نیروهای دوره دیده و با تجربه بیایند برای اعزام. مختار وقتی بوی اعزام به مشامش خورد، خودش را به من رساند و گفت: «منم می خوام بیام! منم باید با خودت ببری!»

گفتم:«تو که آموزشی ندیدی! اصلاً تا حالا بسیج نبودی! خودت بهم می گفتی این اولین بارمه که اومدم بسیج! وقتی دوره ای نرفتی! وقتی اسلحه ای دستت نگرفتی! چطوری میخوای بیای برای عملیات؟ اونجا نیروی با تجربه لازم دارن! فعلا باید بمونی و دوره و آموزش ببینی که بتونی تو منطقه کاری انجام بدی! اینطوری که نمیشه رفت جبهه!»

گفت: «میام! اونجا یاد میگیرم! اصلاً خودت بهم یاد بده! من سریع همه چی رو یاد می گیرم!»

گفتم: «مختار! مگه آموزش الکیه؟ کار تو منطقه سخته! مشکله! آموزش وقت می خواد! طول میکشه!»

اما مرغ مختار یک پا داشت. جفت پایش را کرده بود توی یک کفش:« تو ردیفش کن من بیام! بعدش خودت همه چی رو بهم یاد بده! من بهت قول میدم همه چی رو مو به مو و دقیق یاد بگیرم! اینطوری نگام نکن! زرنگ تر از اون چیزی هستم که فکرش رو بکنی!»

هر چه تلاش کردم از تصمیمش منصرفش کنم، نشد. پهلوانی بود برای خودش. هم زور و قدرت بدنی اش به درد جنگ می خورد و هم قد و قواره اش که مثل کوه بود. تصمیم گرفتم بیفتم دنبال کارهایش و پایش را به جبهه باز کنم!

غلامرضا آنسته

 

کوتاه ترین آموزش

کل آموزشی که مختار برای جبهه رفتنش دید، شلیک سه عدد تیر بود . همین. توی دوره ای که برای آموزش رفته بودند ، سهم او فقط همین سه گلوله بود.

برای اعزام وقتی به او گفتم: «تو چطور می خوای بری عملیات با اینکه کل تمرینی که داشتی فقط شلیک همون سه گلوله بوده؟! دیگه هیچ آموزش و تمرین و سابقه ای نداری! »

گفت: «نگران نباش! من اونجا همه چی رو یاد می گیرم! اصلش اونجاس! اصلش میدون جنگه!»

منطقه هم که رفته بود، گذاشته بودنش تیربارچی! یک تیربار ژـ۳ هم داده بودند دستش.  کل تمرینش قبل از عملیات  هم این بود که تیربار را گذاشته بود روی زمین و به سمت یک فضای خالی یک رگبار شلیک کرده بود. همین!

گفته بود: «مَخُم بینم چَه چَهِش خوبَه؟! ( می خواهم ببینم خوب چه چه می زند؟)» این «چه چه زدن» تکیه کلام مختار بود برای تیربار.

مجید کرمی

 

ماجرای آن شب زمستانی

به همره مختار و سایر دوستان اعزام شدیم سوسنگرد. آنجا هنوز مختار با مابقی بچه ها رفیق نبود و بچه ها هم شناخت خاصی روی او نداشتند. بیشتر حشر و نشرش با خودم بود. یک جورهایی تنها رفیقش خودم بودم.

در یک مدرسه مستقر شدیم. مدرسه سالن بزرگی داشت که نیروهای زیادی توی سالن خواب بودند. نیمه شب بود و گفتند شما هم بروید استراحت کنید. نه پتویی بود که از شر سرمای استخوان سوز آنجا رهایمان کند و نه جای خواب مناسبی. مانده بودیم توی حیاط مدرسه بلاتکلیف.

گفتم: «  خوبه یه آتیشی روشن کنیم، کمی گرممون بشه!»

مختار گفت: «نه بابا! آتیش برا چی! الان خودم میرم یه فکری می کنم!»

این را گفت و رفت!

بعد از مدت کوتاهی برگشت و دیدم یه پتوی نوی درجه یک با خودش آورده است. من و مختار و یکی دیگر از دوستان که همراهمان بود، خودمان را چپاندیم زیر پتو.

تازه داشت قدری یخ بدنمان آب می شد که پرسیم:  مختار این پتو رو از کجا آوردی؟ لبخند معنی داری زد و گفت: «فعلا بخواب تا فردا بهت می گم!»

خستگی و گرمای لذت بخش پتو دست به دست هم داد و چشمانم سنگین شد.

غلامرضا آنسته

بچه های بسیج عباسعلی – شهید مختار رهگویی – نشسته از چپ دومین نفر

راز آن پتوی نو

فردا صبح بعد از نماز رو کردم به سمت مختار و پرسیدم: «مختار! راستی نگفتی این پتو رو از کجا آوردی؟!»

گفت: «دیشب که رفتم دنبال پتو بگردم، دیدم یه مردی ایستاده و یه دستش به حالت قنوت بلنده و با یه دست دیگه اش داره تسبیح می چرخونه و هی می گه: «الهی العفو»

دیدم زیر پاش دو تا پتو هست. ازش پرسیدم : «آقا ما پتو نداریم! میشه یکی از این پتوها رو بدی به ما؟ داریم یخ می زنیم وسط حیاط!» دیدم هنوز داره می گه: « الهی العفو! الهی العفو»

هر چی من سوال می پرسیدم و میخواستم ازش اجازه بگیرم، فقط می گفت : الهی العفو! منم بهش گفتم: «تا صبح برا خودت بگو الهی العفو. من این پتو رو بردم، یخ نزنیم تا صبح! »

یک لحظه شوک شدم. گفتم: «برا چی این کار رو کردی مختار! می دونستی داره چیکار می کنه؟!»

گفت: «نه! فقط هی می گفت الهی العفو!»

گفتم: «داشته نماز شب می خونده!»

گفت: «نماز شب چیه! نصف شب که نماز شب رو نمی خونن! موقع اذون مغرب باید می خوند!»

ماجرای نماز شب را برای مختار گفتم و ادامه دادم: «اگه دیشب می گفتی ماجرا چیه، می گفتمت برو پس بده این پتو رو! حالا طرف رو میشناسی بریم حلالیت بگیریم؟»

گفت: «نه بابا! تاریک بود، اصلا نمی دونم کی بود طرف!»

مختار مسائل دینی و احکام و . . .  را در حد معمول می دانست. یک آدم کاملا معمولی که تازه پایش باز شده بود به بسیج و جبهه و این برنامه ها!

و آن شب به برکت حرکت مختار زیر پتویی خوابیده بودیم که از غصبی بودن یا نبودنش تا ابد بی خبر ماندیم!

غلامرضا آنسته

 

فرمانده مختار

آماده شدیم که برویم برای عملیات. سوار ماشین ها شدیم و حرکت کردیم. از ماشین پیاده که شدیم بلافاصله دستور دادند که حرکت کنید و بروید جلو!

حوالی غروب بود که فرمانده دسته ای که مختار در آن سازماندهی شده بود، مجروح شد. مختار آمد پیش من و گفت: «غلامرضا! بیا کمکم کن که بدجوری لازمت دارم! »

گفتم: «چی شده؟»

گفت: «منو کردن فرمانده دسته!»

با حیرت و تعجب گفتم: «تو رو؟! کی گفت تو فرمانده دسته باشی؟!»

گفت: «هودگر! »

گفتم: «بهش گفتی من اولین بارمه میام جبهه ؟»

خیلی راحت گفت: «نه! نگفتم! راستشو بخوای برای خودم برو و بیایی دارم اونجا! شخصیتی دارم! روم نشد بهش بگم بار اولمه اومدم جبهه! برا همین قبول کردم فرمانده دسته باشم! تو هم باید کمکم کنی؟!»

هاج و واج نگاهش کردم و گفتم: «چی چی رو کمکت کنم مومن؟! اینم جبهه اومدنته بدون آموزش پیچوندی اومدی؟! این دیگه فرق می کنه! نمیشه! اصلاً شدنی نیست که من بخوام کمکت کنم! اینجا شاخ به شاخ دشمنیم! مگه شوخیه فرمانده دسته باشی؟! »

لبخندی زد و گفت: «غلامرضا! اذیت نکن! میشه! خوب هم میشه! تو بهم یاد می دی که من چیکار باید بکنم! همین! »

این را گفت و رفت.

غلامرضا آنسته

مختار خورد . . . .

تازه آفتاب زده بود که سرو کله مختار پیدا شد و  آمد سراغم : «غلامرضا! دِ بیا ببینم چیکار باید بکنم؟!»

در همین حین، صدای انفجار یک خمپاره بلند شد. مختار سریع خواست که خودش را برساند به محل انفجار. تجربه بهم می گفت این خمپاره ها ادامه خواهد داشت. فریاد زدم: «نرو مختار! همینجا بمون! بیا اینجا بمون پیش من تو سنگر الان دوباره میزنه!»

خندید و گفت: «نه بابا! علم غیب داری مگه تو ؟!»

گفتم: «بابا هر وقت می زنه، چند تا می زنه! بمون همینجا نرو الان می خوری ها . . . »

مختار رفت و صدای من هنوز از توی سنگر بلند بود که مختار نرو و هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای چند خمپاره بلند شد. با خودم گفتم : «مختار خورد» اصلاً یک جورهایی دلم گواهی می داد مختار با همین خمپاره ها زخمی شده!

از سنگر زدم بیرون! گرد و غبار تازه فروکش کرده بود که دیدم مختار را کشان کشان دارند می برند سمت آمبولانس! همه می گفتند : «مختار خورد»

نرسیده بودم به او که آمبولانش راه افتاد و رفت.

توی همان دو سه روزی که پایش به منطقه باز شده بود، برای خودش شهرتی کسب کرده بود. همه بچه ها می شناختنش! شوخی هایش دلبری می کرد از همه و به همین واسطه توی دل بچه ها جا باز کرده بود.

با خودم گفتم : «با این اتفاقی که برایش افتاد این دیگر جبهه بیا نیست! ما را به خیر و مختار را به سلامت!»

غلامرضا آنسته

 

پایان قسمت اول

ادامه دارد . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا