خاطره شهدا
موضوعات داغ

پدر ، عشق و پسر

روایت پدر و پسر شهید « محمدعلی و محمدرضا ظفری پور »

بالانویس۱:

بین ۲۶۰۰ شهید دزفول ، شهدای خاص زیادند. مثلا شهدایی که خواهر و برادر هستند، یا مادر و فرزند. یا نوه و پدر بزرگ و . . . .  شهدای پدر و فرزند هم داریم. برخی هایشان را برایتان در الف دزفول معرفی کرده ام.

امروز هم می خواهم یک پدر و پسر شهید را در سالروز شهادت پدر، برایتان معرفی کنم.

 

بالانویس۲:

دزفول سرشار است از این قصه های روایت نشده. ای کاش به تعداد این روایت ها ، زبان ها و قلم هایی برای روایتگری وجود داشت. آنجا بود که معجزه این روایت ها را می شد در زمانه و زندگی مردم دید.

 

بالانویس۳:

ای کاش خیلی ها به جای اینکه یک جا بنشینند و برای اوضاع فرهنگی شهر، غُر بزنند ، خودشان همت می کردند و دست به کار می شدند و چه کاری بهتر و اثرگذارتر و اعجازآمیزتر از ثبت و نقل زندگی شهدا. کاری مقدس که هم انسان ساز است و هم جریان ساز و هم جامعه ساز.

زمان دارد به سرعت می گذرد و راویان آن اتفاق مقدس، یکی یکی دارند ، رخ در نقاب خاک می کشند. باید فکری کرد.

 

 

پدر ، عشق و پسر

روایت پدر و پسر شهید « محمدعلی و محمدرضا ظفری پور »

پرده اول:

پدر و پسر هر دو نامشان ریشه دارد ، در نام آخرین پیامبر(ص). پدر «محمد علی» و پسر «محمدرضا». آن روزها ، نام ها یک جورهایی «ذکر» بود. گاهی توی یک خانه ، نامِ چندین پسرشان پیشوند «محمد» داشت و یا نام چندین پسرشان پسوند «رضا». اهل خانه که همدیگر را صدا می کردند، خانه پر از ذکر می شد.

بگذریم!

 

پرده دوم:

پدر متولد ۱۳۱۵ بود و پسر ۱۳۴۵. از همان پسرهایی که امام، سال ۱۳۴۲ فرموده بود در گهواره  هستند و روزی او را یاری خواهند کرد.

پدر رزق حلالش با بنایی و عرق ریختن زیر آفتاب سوزان دزفول به راه بود. خانواده دوست و زحمت کش و مهربان. از همان پدرهایی که زِبری دستان پینه بسته شان، فقط هنگام دست دادن لو می رود و آنقدر روی لب هایشان لبخند می ریزند که دردها و سختی ها و کمبودهایشان را نمی شود از پشت آن دیوار بلند لبخند ، دید.

و پسر نیز از همان نوجوانان آرام و متین و غیرتی که نمی توانند بارِ سنگین روی دوش بابا را ببینند و آرام بگیرند. محمدرضا هم تابستان ها ، شانه به شانه ی بابا می رفت بنایی! عرق می ریخت و بدنش را تمرین می داد برای اتفاق بزرگی که خودش هم از آن خبر نداشت. اتفاقی که قرار بود روزی عاقبت بخیری اش را رقم بزند.

 

پرده سوم:

دستان مهربان خداوند در دامانِ مهرِ همسر محمدعلی ، هشت هدیه نازل کرده بود. چهار پسر و چهار دختر. یکی از جفت ترین جورهای عالم.

توازنی که یک روز محمدرضا آن را به هم ریخت. نه تنها این توازن را که شادی و آرامش و لبخند اهل خانه را نیز به هم ریخت.

حالا اینجای قصه بماند تا به موقع اش.

نه! اصلاً موقع اش همین جاست. همین جایی که بعد از چشیدن شیرینی انقلاب جنگ آغاز شد و بی قراری های محمدرضا هم. می خواست بپیوندد به خیل جوانانی که می رفتند برای دفاع از خاک. برای دفاع از ناموس. به خیل آن همه خوش غیرتی که می رفتند، تا آرامش مردم باشد و سایه امن زیستنشان فرو نریزد.

شهید محمدرضا ظفری پور

پرده چهارم:

اجازه رفتن را گرفتن برای محمد رضا سخت بود. در مقابلش هم مخالفانی داشت و هم موافقانی ، اما بالاخره شد آنچه او می خواست و امضای بابا خورد پای برگه ی رضایت نامه ی فرزند. امضای «محمد علی ظفری پور» زیر برگه ی اعزام «محمدرضا ظفری پور»

محمدرضا شال و کلاه کرد و کوله اش را انداخت روی شانه و رفت برای محرم! عملیات محرم را می گویم. آذرماه ۱۳۶۱. از مسجد پاسداران رفت پادگان کرخه تا آماده شود برای اینکه پنجه در پنجه ی دشمن بجنگد و چیزی نگذشت که ۱۲ آذرماه، حوالی اربعین حسینی ، خونش ریخت روی خاک های سرد «شرهانی» و پیکرش روی شانه های رفقایش بدرقه شد تا خانه ی آسمانی اش در شهیدآباد.

و همینجا بود که توازن فرزندان «محمدعلی» به هم ریخت و آرامشش و اگر صبری نبود که خدا در وجود او و اهل خانه اش ریخته بود، خدا می دانست چه چیزهای دیگری از آن زندگی به هم می ریخت.

مراسم تشییع شهید محمدرضا ظفری پور

پرده پنجم:

حالا محمد علی و همسرش و بچه هایش ، کعبه ی کوچکی داشتند در شهیدآباد دزفول که گاه و بیگاه برای طوافش راهی می شدند. کعبه ی کوچکی که هست و نیستشان را در آن به امانت گذاشته بودند. آنها مانده بودند با چند خط وصیت محمد رضا که برایشان نوشته بود :

« پدر و مادر عزیزم!  بعد از شهادت من که راه حق را جسته و در آن راه پا گذاشته و به آرزوی خود رسیده‌ام، عزاداری نکنید و در شهادت من صبر کنید؛ چون صبر در عزای شهید اجری عظیم دارد و وقتی که شهید شدم مپندارید که کشته شده ام بلکه شهید زنده است و در بارگاه خدای خویش روزی می‌خورد.

پدر و مادر عزیزم به حرفهای امام بیش از پیش گوش دهید و به حرف‌های امام به طور احسن عمل کنید. شهید مانند شمع است که می‌سوزد و اطراف خودش را روشن نگه می‌دارد و خود می سوزد و راه را برای دیگران باز می‌کند و امید دارد که دیگران راه او را ادامه دهند تا خونی که برای رسیدن به هدفش داده و ریخته بی‌فایده زمین نریخته باشد»

آنها این وصیت را دیگر از بر بودند. آخرین یادگاری که محمدرضا برایشان گذاشته بود.

مزار شهید محمدرضا ظفری پور در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول در سالهای اول شهادت

پرده ششم:

زمان گذشت و گذشت. روزهایی که هر کدامش در فراق محمدرضا یک سال بود و ساعت هایی که هر ثانیه اش یک روز.

چهارمین سالگرد محمدرضا هم برگزار شد و جنگ همچنان ادامه داشت.

همزمان با آغاز عملیات کربلای ۵، عراق که مثل همیشه ، در میدان و روبروی ایمان و اعتقاد شیربچه های خمینی ، کم می آورد، دوباره روی آورد به جنگ شهر ها و دوباره موشک های ۱۲ متری اش را علم کرد برای فروریختن سقف آسایش مردم.

صبح روز ۲۰ دیماه بود که محمدعلی ، انگار حال و هوای دیگری داشت. رفت و به خیلی از اقوام سر زد. حال و احوالی کرد و بعد هم خداحافظی. آن روز یک بار دیگر صدای موشک باز بیچید توی کوچه و دربندهای دزفول.

خبر به گوش محمدعلی رسید که: « اطراف خانه ی خواهرت را زده اند ». او هم بلافاصله بلند شد و دوید که برود سمت خانه ی خواهرش!

می گفت: «اگر خانه شان را زده باشد و مانده باشند زیر آوار، نامحرم ها پیکر دخترها را بیرون نیاورند!» غیرتش چنان شدتی داشت که در آن لحظه ها، داشت به چه مهمی می اندیشید.

اما هنوز به مقصد نرسیده بود که موشک بعدی آمد و . . . .

 

پرده هفتم:

حالا محمدعلی داشت محمدرضایش را می دید که دستش را به سویش دراز کرده و دارد می گوید: «بیا بابا!»

چقدر تصویر محمدرضا شفاف و واقعی بود. مثل عکس توی جعبه آیینه ، غبارگرفته و دور از دسترس نبود. محمدرضا آغوشش را باز کرد و بابا گم شد توی آغوش پسر. چه حراراتی! چه عطری! چه آرامشی!

و اینبار مردم بابا را روی شانه بردند شهیدآباد تا در همسایگی پسر برایش خانه ی ابدی بسازند.

 

آخرین پرده:

و حالا سال های سال است که بابا و پسر شانه به شانه ی هم میزبان کسانی هستند که هنوز دلشان تنگ شهیدآباد می شود.

شهید محمدرضا ظفری پور و شهید محمدعلی ظفری پور.

روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

 

 

شهید محمدرضا ظفری پور متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۱۲ اذرماه ۱۳۶۱ در عملیات محرم و در منطقه شرهانی به شهادت رسید و پدرش شهید محمدعلی ظفری پور ، متولد ۱۳۱۵ در مورخ ۲۰ دی ماه ۱۳۶۵ در اثر موشکباران رژیم بعث عراق به شهادت رسید و در جوار پسر شهیدش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

 

 

 

 

‫۵ دیدگاه ها

  1. تشکر و سپاس از شما که با بیان خاطرات در زنده نگه داشتن یاد شهدا سهم بسزایی دارید
    ان ء شالله دعای خیر شهدا برای شما باشه

    1. سلام و احترام
      همه کاره خودشان هستند
      حتی در روایت زمانه و زندگی شان
      ما فقط این وسط یک خادم ناچیزیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا