خاطره شهدا
موضوعات داغ

سید مرتضی ( قسمت اول )

روایت هایی از شهید سیدمرتضی مکی نیا

سید مرتضی ( قسمت اول )

روایت هایی از شهید سیدمرتضی مکی نیا

عشقی به عمق یک عمر

علاقه بابایش به او مثال زدنی بود . در آن ایام خفقان ستمشاهی، مسجد یا جلسه قرآن اگر می رفت، همیشه دست سیدمرتضی توی دستش بود.

همین بود که سیدمرتضی قبل از اینکه مدرسه برود، هم قرآن از حفظ می خواند و هم نماز خواندنش به راه بود. گاهی توی جلسه قرآن می خواند با همان صدای آرام کودکانه اش و بزرگترها تشویقش می کردند.

 

چیزی برای خودش نمی خواست

کم حرفی و محبوبی اش زبانزد بود. به کمترین ها قانع بود و اهل گله و شکایت از کسی نبود. اهل بهانه گرفتن هم نبود و درخواستی از پدر و مادر نداشت. کار به جایی رسیده بود که گاهی پدرش رو می کرد به مادر و می گفت: « موند به دلم این بچه ازم یه چیزی بخواد! اگه لب تر کنه، پرنده تو آسمونو هم براش می گیرم! اما انگار نه انگار! اگرم گاهی چیزی میگه و چیزی می خواد برای بقیه است، نه خودش! »

 

عشقی که امانش را گرفت

تازه رفته بود کلاس دوم راهنمایی که جنگ شروع شد و دزفول شد سیبل موشک ها و توپخانه ها و راکت های هواپیماهای عراقی.

فروردین ماه سال ۶۰ به همراه خانواده اش رفت به یکی از اردوگاه های جنگ زده ها ، در حوالی خرم آباد و حوالی اردیبهشت ماه دوباره برگشت دزفول و رفت بسیج نوجوانان. ۱۴ ساله بود که افتاد توی حال و هوای جنگ و جبهه. رفت دنبال آموزش نظامی دیدن و آماده شدن برای حضور در جنگ و جهاد.

ابتدا توی شهر بود و همراه رفقایش در گشت ها و نگهبانی های مختلف حضور داشت، اما کم کم عشق جبهه افتاد به دلش و همین عشق بود که یک عمر امانش را گرفت.

اولین معبری که به جبهه باز کرد، معبری بود که به عملیات «بیت المقدس» می رسید.

 

دوچرخه

توی گرمای بالای ۵۰ درجه تابستان ، با دوچرخه اش رکاب می زد و نفس نفس زنان و عرق ریزان می رفت نماز جمعه. این در حالی بود که موتورسیکلت پایگاه بسیج دست خودش بود. می گفتند: «خدا خیرت بده! موتور که دستته! چرا با دوچرخه میری آخه؟!»

میگفت: «موتور مال بسیجه! برا هر کاری بخوام بذارم زیر پام، روز حساب و کتاب چه جوابی واسه خدا بیارم؟»

سید مرتضی – نفر دوم از چپ

 

بیت المال

می گفت: «می شود توی ضریح آقا سبزقبا پول ریخت، اما نمی شود از آن پول ها برداشت» این مثال را همیشه برای بیت المال می زد. می گفت: «میشه از هزینه و وسایل شخصی برای بیت المال استفاده کرد، اما از استفاده کردنِ بیت المال باید فرار کنیم! باید خیلی مراقب باشیم که نزدیک هم نشیم به بیت المال!»

 

بهترین فرزندان آخرالزمان

دعای کمیل خواندنش دیدنی بود. با چنان سوز و گدازی گریه می کرد و اشک می ریخت و استغاثه می کرد که دل سنگ آب می شد. به «ظلمتُ نفسی» که می رسید، انگار داشت شعله های آتش را روبرویش می دید از بس گُر می گرفت و تکرارش می کرد.

یک شب یکی از پیرمردهای مسجد که اوضاع سید مرتضی را دید، آرام آرام رفت سراغش و گفت: « آخه تو مگه چند سالته؟ مگه چقدر عمر کردی که اینطوری از ظلم به نفست داری می گی! اینطوری داری زار می زنی؟! تو مگه چه گناهی کردی با این سن و سالت؟! »

پیرمرد بغض افتاد توی گلویش و گفت: «بخدا شما بهترین فرزندان آخرالزمان هستین! خدا از ازل تا الان بنده هایی مثل شما نداشته . . . »

اینها را می گفت و می رفت و سید مرتضی همچنان داشت مثل باران اشک می ریخت.

 

ساکتِ خندان

چهره اش همیشه خندان بود و لبخند همنشین همیشگی لب هایش. آرام بود و متین و اهل سکوت و بنا به ضرورت فقط حرف می زد. کلامش سنجیده بود و ندیدم روزی حرف سبک و ناشایسته ای روی لبهایش جاری شود. 

 

عطش شهادت

مگر می شود کسی پایش به جهاد باز بشود و تشنه ی شهادت نشود. عطشی همه گیر. خصوصا وقتی که رفقای از جان عزیزتر آدم یکی یکی ، آسمانی شوند و او بماند در عطش رفتن و در سوختنِ دیده به راه دوختن. سوز و گذار سیدمرتضی از همان بیت المقدس شروع شد و ادامه داشت تا کربلای ۴.

 

اعتقاداتش را زندگی می کرد

اغلب اوقاتی که در خانه بود یا کارش مطالعه بود ، یا داشت چکیده و ثمرات خوانده هایش را برای اهل خانه می گفت. معلم بود. معلمی که کلامش دلنشین ترین بود برای اهل خانه.

از قرآن و حدیث بگیر تا سفارش به نماز و قرآن و هرآنچه که خود یقیناً تجربه عمل کردنش را داشت. سید مرتضی تا چیزی را زندگی نکرده بود، به زبان نمی آورد برای بقیه و توصیه به آن نمی کرد.

سید مرتضی – نفر وسط

هوای حریم رفقای شهید

اگر توی شهر بود، یکی از کارهای همیشگی اش ، سرزدن به خانواده رفقای شهیدش بود. می رفت سراغشان و اگر کم و کسری داشتند ، پیگیری می کرد. حال و احوالشان را می پرسید و سعی می کرد ، مرهم باشد بر زخم دل همیشگی شان.

وقتی توی شهر بود، از لحظه لحظه فرصت هایش استفاده می کرد. نمی گذاشت ثانیه هایش به بطالت رد شود.

سید مرتضی خطاط چیره دستی هم بود. تا قبل از عملیات کربلای ۴ پلاکاردها و پارچه نوشته های شهدا را طراحی می کرد و می نوشت.

 

دنیا محل عمل است

اهل مادیات نبود. اصلاً یک جورهایی دنبال رفاه نبود. می گفت: « انسان خیلی شریف تر از آن است که به مادیات فکر کند. انسان برای عبادت آفریده شده است. و عبادت چیزی جز خدمت به بندگان خدا و اطاعت از فرمان خدا نیست»

خیلی ها نصایحش را به خاطر دارند که می گفت : « دنیا محل عمل است. عمل بندگی. تسلیم بودن و اوج گرفتن به مقام اخلاص و به یقین رسیدن. هرگاه انسان به چنین معنویتی دست یافت، پرده ضخیم خودبینی را پاره می کند و جلوه حق را می بیند و آنگاه است که سبک بال به سوی پروردگار خود پرواز می کند.»

بارها با آه و حسرتی آتشین می گفت: « من بارها شاهد این پروازها در جبهه بوده ام. آنجا که به هر نگاه می کنی، جلوه حق را می بینی. آدم هایی که با شوقی غریب و چهره ای نورانی و لبانی متبسم به سوی دوست بال و پر گشوده و اوج می گیرند و آنچه مادیات است پشت سر گذاشته همه را به دنیا دوستان و خودبینان سپرده و خود با نفسی مطمئنه به حق می رسند.»

 

سید مظلوم

منزل پدری سید مرتضی، در محله سیاهپوشان بود؛ ولی خودش عضو بسیج و جلسات قرائت قرآن مسجد امام محمد باقر (ع ).

زمستان ۱۳۶۴، قبل از عملیات والفجر۸ ، توی پلاژ دزفول ، با سید مرتضی و  عبدالصمد بلبلی جولا(شهید)  و حمید حویزی و مرتضی گریزی نژاد(شهید) حدود دو ماه زندگی کردم.

سید مرتضی بسیار کم گو، ولی خنده رو و شاد بود اما مظلوم. من این مظلومیت را با تمام وجود حس می کردم.

 

پایان قسمت اول

ادامه دارد . . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا