خاطره شهدا
موضوعات داغ

مادر! چرا دعا کردی شهید نشوم!

روایت هایی از شهید کیارش نظری نژاد

بالانویس:

اسم شهید کیارش نظری نژاد از همان اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۷ که پیکرش با تعداد زیادی از بچه های کربلای ۴ برگشت به خاطرم مانده. شاید به خاطر خاطر خاص بودن اسمش باشد. اسمی که ظاهراً خودش زیاد علاقه ای به آن نداشته است. خیلی وقت بود دوست داشتم از او بنویسم، اما راوی که از او روایت کند ، پیدا نشد. اما باز هم مثل بسیاری از شهدا خودش راهی نشان داد و توانستم قطره ای از دریای او را هم روایت کنم و البته تکه فیلمی هم از او به دستم برسد.  الحمد لله رب العالمین.

مادر! چرا دعا کردی شهید نشوم!

روایت هایی از شهید کیارش نظری نژاد

عادت عجیب

خیلی هوای محرومان را داشت. تا جایی که در توانش بود کمکشان می کرد و یک جورهایی هم سعی می کرد مثل آنان زندگی کند. اهل پوشیدن لباس نو نبود. می گفت: «وقتی لباس نو بپوشم، نمی توانم محرومان را درک کنم. وقتی لباس نو تنم باشد، اگر کسی از کنارم رد بشود که سر و وضع مناسبی نداشته باشد، من اذیت می شوم. حال و روزم به هم می ریزد. دوست ندارم در چنان موقعیتی قرار گیرم!»

عادت عجیبی داشت. وقتی لباس نو می گرفت، اول می داد برادرش چند مدتی بپوشد و بعد خودش آن را می پوشید.

 

چه زیبا نصیحت می کرد

هر وقت دورهم بودیم ، برایمان حرف و سفارش داشت. می گفت: « بچه‌هايتان را خوب تربيت كنيد. نام نيكو بگذارید روی بچه‌هايتان.

می گفت: « قبل از اینکه به آخرت کوچ کنید، حتما هم یاد بگیرید قرآن بخوانید و هم بخشی از وقتتان را به قرآن خواندن اختصاص دهید. چون قرآن به دلهايتان روشنی می بخشد.

مي‌گفت:« شما اگر تمام كارهايي كه از نظر اسلام مستحب هستند را انجام دهيد، خود به خود واجبات را هم انجام داده‌ايد! پس بكوشيد تا مستحبات را انجام دهيد و خودش هم هميشه اهل انجام مستحبات بود.

به ریزترین جزئیات توجه داشت. حتی گاهی بهمان تذکر می داد: «توی مصرف آب اسراف نکنید! خداوند اصلاً انسان هایی را که اسراف می کنند دوست ندارد. مراقب باشید خلاف دستورات خداوند توی زندگی انجام ندهید!» 

هميشه به خواهرانش می گفت: « حجاب و نماز و دعا را محكم بگيريد. كارهايتان بر خلاف اسلام نباشد تا در قیامت پیش حضرت زهرا، سربلند باشید.»

 

مسافر

تا اول راهنمایی بیشتر درس نخواند. همه ی زندگی اش شده بود بسیج و جنگ و جبهه. از همان دوران نوجوانی اش یا منطقه بود، یا مسجد و بسیج. کمتر توی خانه پیدایش می شد. اولین بار هم که رفت جبهه، پدر و مادر بی خبر بودند. بی خبر گذاشته بود و رفته بود و فقط برادرش را که او هم مسئول بسیج بود در جریان گذاشته بود.

 

 

نمی خواهم حسرت به دل باشم!

جبهه که مي آمد، مرخصي رفتن توی کارش نبود. گاهی ماه ها بدون مرخصي می ماند توی منطقه.

خودش تعريف مي کرد: «در منطقه شرهاني از بس مرخصي نرفته بودم، فرمانده به من دستور داد که باید بروی و سری به خانوده ات بزنی. گفتم: «برا چی برم! هر کی مرخصی لازم داره بره! من کاری ندارم که برم مرخصی!»

گفت: «پدر و مادرت حق دارن بعد چندماه ببیننت یانه ؟! » گفتم: «اونا مشکلی ندارن؟!» اسلحه اش را مسلح کرد و گفت نری مرخصی می زنمت! اول گمان کردم شوخی می کند، ولی وقتی چندتا تیر کنار پایم خالی کرد، فهمیدم این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. جدی جدی دارد مرا از منطقه می اندازد بیرون.

برای اینکه غائله بخوابد ، آمدم مرخصی. یک شب ماندم خانه و فردایش دوباره برگشتم منطقه. چشم فرمانده که بهم افتاد سری تکان داد و گذشت.

از او پرسیدم: «خب کیارش؟! برا چی مرخصی نمی رفتی ؟» گفت: « نمی خوام یه ساعت جبهه رو هم از دست بدم! همه اش ترسم اینه که این جنگ تموم بشه و من کمتر از این فرصت استفاده کرده باشم! مرخصی نمی رم که بعداً حسرت نخورم چرا کمتر موندم تو منطقه و بین اون همه آدم آسمونی! »

قدری سکوت کرد و با حالتی بغض آلود گفت: «آخه می دونم بالاخره این جنگ یه روزی تموم میشه و اونایی که از این می تونستن بیان و نیومدن تا آخر عمرشون حسرت به دل می مونن! می خوام هیچ وقت حسرت به دل نباشم!»

 

مادر! تو نیا!

یک بار که کیارش و برادرم راهی جبهه بودند، مادرم هم راه افتاد دنبالشان که تا پای اتوبوس ها همراهی شان کند.

کیارش برگشت سمت مادرم و گفت: « مادر! تو نیا دنبالمون!»

مادرم پرسید: «آخه چرا مادر! می خوام بیام دنبالتون تا پای ماشین ها!»

گفت: «الان میای اونجا، چند تا مادر میبینی که پشت سر بچه هاشون دارن گریه می کنن، تو هم یاد می گیری! »

هر چه مادرم اصرار کرد، کیارش نگذاشت و مادرم را راضی کرد که بماند و همراهی شان نکند.

 

 

کلام کیارش

رفقایش می گفتند: « گاهی که دور هم جمع می شدیم، کیارش برایمان نوحه می خواند. شده بود معلم قرآن بچه هایی که در قرآن خواندن قدری ضعیف بودند.  گاهی هم می شد منبری و برایمان منبر می رفت. از خدا و پیامبر و اهل بیت(ع) می گفت تا شهدا و مقام شهدا و راه و روش های بندگی »

 

گارد بگیرید

حاج منصور کرمی از رفقای کیارش می گفت :
در عملیات پیچ انگیزه  فرمانده دسته ما بود، شاید هم معاون دسته . دقیق یادم نیست. رزمی کار بود، ظاهرا” هم حرفه ای کار می کرد، به دستور فرمانده گروهان برادر بزرگوار جناب آقای سفیدگر ، مدتی به ما آموزش دفاع شخصی می داد.
آقای سفیدگر از جمله فرماندهانی بود که هم بسیار دقیق و ریز بین بود و هم تاکید بسیار شدیدی روی نظم و انضباط داشت. یکی از ویژگی‌های ایشان این بود که برای جا افتادن و تفهیم بیشتر بعضی از موارد و بخاطر ماندن آنها از کلمات خاص و بعضا غلیظ دزفولی استفاده می‌کرد، مثلا هنگام  آموزش پرتاب نارنجک می گفت: « بعد از کشیدن ضامن، نارنجک را تا توان دارید وِرِش بدید یا میگفت بِرگش(پَرتش) کنید.»
یکی دیگر اصطلاحاتی که در راستای ایجاد نظم بکار می برد این بود که می گفت : « هر چقدر پشت جبهه باید متواضع باشید، در جبهه باید گارد بگیرید و با اُبهَّت و محکم راه بروید، حتی می گفت: « باید آستین‌ها را تا نزدیک آرنج تا بزنید.»
یک روز کیارش که علاوه بر اینکه فرمانده ام بود، بسیار باهم با رفیق و صمیمی بودیم، از چادر فرماندهی گروهان بطرف ما که به اتفاق چند نفر از دوستان جلو چادر خودمان ایستاده بودیم می آمد، این در حالی بود که آستین‌ها تا شده و پلاکش را تو دستش گرفته بود و زنجیر آنرا تند و تند دور انگشتان تاب می داد و با ژست خاصی هم راه می رفت. ما با تعجب نگاهش می کردیم. البته او هم در حالی که خودش را جدی گرفته بود و محکم گام بر می داشت ما را زیر نظر داشت. نزدیک که رسید ما نگاهش کردیم و خندیدیم، اما او خیلی جدی و محکم گفت: « به چی می خندین؟ فرمانده گفته باید گارد بگیرید!، من هم دارم گارد می گیرم!»
چند قدم هم با حالت جدی از ما دور شد ولی به یکباره برگشت و همه با هم زدیم زیر خنده.

همین کیارش صمیمی و مهربان و با صفا شب بعد از عملیات پیچ انگیزه که بچه ها به اردوگاه گردان در پشت پادگان کرخه برگشته بودند، وقتی جای خالی دوستان شهید و مفقودش را دید، آنچنان از درد فراق، ناله و ضجه ای می زد که هنوز صدایش نه تنها در گوش من که در بین کوه ها و تپه های اطراف پادگان کرخه طنین انداز است.

 

آن بغض همیشگی

بعد از هر عملیات وقتی برای چند روز برمی گشت خانه، همه خوشحال بودند و سرحال و خندان و پرانرژی، به جز خودش. ناراحت و غم آلود می رفت و می نشست کنجی از اتاق و توی فکر فرو می رفت. دردش این بود: «چرا من شهید نمی شوم!»

 

حسرت

گاهی او را می دیدند که روبروی تصاویر شهدایی که روی دیوار مسجد نقاشی شده بود، نشسته است و زل زده است به تصاویر و توی عالم خودش است. فکر و ذکرش شده بود شهادت و اینکه چرا رفقایش یکی یکی دارند آسمانی می شوند و او هنوز درگیر زمین است ؟

 

آن چشم های قرمز

بعداز عملیات والفجر ۸ ازطرف لشکر ۷ولیعصر(عج) یا سپاه دزفول ، برای سفر مشهد مقدس و پابوسی امام رضا(ع) راهی شدیم.. کمتراز ۴۰نفر بودیم . توی این سفر کیارش نظری نژاد، مثل شمع دربین دوستان می درخشید و برای بچه ها حرف می زد و معارفی را به آنها هدیه می داد. بچه ها محو گفتارش می شدند و لذت می بردند از کلام گیرای کیارش.

به مشهد که رسیدیم، او همیشه تا ورودی حرم باما بود واز آنجا به بعد ، محو می شد. خیلی زیرکانه خودش را از جمع جدا می کرد و  می رفت جایی که هیچکس  اورا نبیند. آخر شب که برمی گشت پیشمان ، تنها چیزی که لو می داد بر او چه گذشته است، چشمان قرمز و پف کرده اش از گریه بود. او خیلی برای گرفتن شهادت از اهل بیت(ع) خودش را به در و دیوار می زد و التماس می کرد.

 

 

مادر! این دعا را نکن!

مدت زیادی بود که برنگشته بود خانه. مادرم خیلی دلنگرانش بود و راه به راه دست دعایش بالا بود که خدایا پسرم رو از تو می خوام.

چند روزی بعد از پایان عملیات بالاخره سر و کله اش پیدا شد. مثل همیشه کوله اش را کنجی انداخت و  رفت کنج اتاق نشست و زانوی غمش را توی بغل گرفت. این تصویر برایمان تکراری بود. و البته شادی مادر و لبخندهای مداومش و قربان صدقه رفتنش برای کیارش.

در این بین کیارش رو کرد به مادرم و گفت: «آخه مادرِ من! تو چرا دعا می کنی من شهید نشم!»

مادرم که از این حرف کیارش حیرت زده و مبهوت شده بود، پرسید: « تو از کجا می دونی من دعا کردم که شهید نشی؟!»

گفت : «خودم می دونم! تو مدام تو خونه نشستی و هی داری به خدا می گی پسرم سالم برگرده! این تویی که نمی ذاری من شهید بشم!»

مادرم پیله شد به کیارش و گفت: «کی به تو اینا رو گفته؟!»

کیارش گفت: «تو منطقه یه روز که خیلی خسته بودم و خوابیده بودم، بین خواب و بیداری که بانوی بزرگواری اومد بالای سرم و گفت: خیلی گشتم تا پیدات کردم. مادرت خیلی داره برات دعا می کنه! خیلی! مدام دستش سمت آسمونه! البته نه فقط برا تو! برای رفیقات هم دعا می کنه!»

به خودم که اومدم دیدم نیستش. همونجا بود که حالم گرفته شد. فهمیدم که این تویی که نمی ذاری من به آرزوم برسم! آخه چرا این دعا رو می کنی مادر! اگه اون بانوی بزرگوار نمی گفت که برا بقیه هم دعا کردی، معلوم نبود الان چه حال و روزی داشتم! تو رو خدا نکن مادر! نکن این کار رو! هیچوقت نگو خدایا پسرم شهید نشه! بگو خدایا اسیر نشه!»

مادرم حرفی نزد. فقط گفت من همیشه برا سلامتی همه رزمنده ها دعا می کنم، اما بعدها اصل ماجرا را اینگونه لو داد:

«آن روزی که گندم ها رو گذاشته بودم جوونه بزنن واسه سمنو، مرتب حضرت زهرا رو قسم می دادم که من پسرم رو از تو می خوام. کاری کن پسرم زودتر بیاد تا من با خیال راحت این سمنو رو بار بذارم!»

 

لباس سیاه نپوش!

می گفت: « اگر شهيد شدم غم مرا نخوريد و خم به ابرو نياوريد كه اشك چشم شما خنده ی لب منافقين می شود و به مادرم مي‌گفت : « بعد از شهادتم لباس سياه نپوش! »

 

 

گمشده ی مادر

بعد از کربلای ۴ ، تنها خبر ما از کیارش بی خبری بود. هر کس چیزی می گفت. برخی می گفتند دیده ایم که شهید شده، اما پیکرش را پیدا نکردیم. بعضی می گفتند، مدتی کنار هم بودیم، اما توی آن شلوغی دیگر خبری از او نشد و همدیگر را ندیدیم.

اما بیشترین شواهد دال بر شهادت کیارش بود.

یازده سال بعد، کیارش برگشت. اما چه برگشتنی. فقط چند تکه استخوان . . . . 

 

کیارش یا احمد

از اینکه پدرم اسم را کیارش گذاشته بود، ناراحت بود و حتی گاهی عصبانی. مرتب به پدر و مادرم می گفت: آخه چرا این اسم رو گذاشتین روی من! »

پیگیر شده بود اسمش را عوض کند و بگذارد «احمد» که کربلای۴ این فرصت را به او نداد. اما پیشوند شهید حالا چقدر به اسمش می آمد: «شهید کیارش نظری نژاد»

این فیلم با تمام کهنگی اش ، چه زیبا یاد کیارش را زنده می کند

شهید کیارش نظری نژاد متولد ۱۳۴۸ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ و در عملیات کربلای ۴ در جزیره سهیل جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهرش ۱۲ سال بعد در مورخ ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۷۷ به شهر و دیارش برگشت و در کنارهمرزمان شهیدش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

 

منبع :

بازنویسی زندگینامه شهید

‫۲ دیدگاه ها

  1. خدا رحمت کنه امواتت را که این شهدای کم نام و نشان را یادآوری می کنید.
    چقدر خوبه ، من از حالا به بعد چه تصویر زیبایی از شخصیت شهید کیارش نظری خواهم داشت
    خصوصا آنکه در عملیات کربلای چهار شهید شده است

    و چه قدر که عاشق شهادت بوده است
    شهیدی از محله سیاهپوشان که باعث افتخار آن محله است

    1. مهر کیارش همان سال ۷۷ افتاد به دلم
      بدون اینکه بشناسمش
      روایت اینکه کیارش چگونه خودش را نشان داد ، بماند . . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا