بالانویس :
سه شنبه شب پنجم دی ماه ۱۴۰۲ در شب وفات ام البنین و روز تکریم مادران و همسران شهدا، در اولین یادواره شهدای فرماندهی انتظامی دزفول داستان کوتاهی به نام «ماموریت» تقدیم شد به تمامی همسران و مادران و البته دختران نیروهای فراجا و خصوصاً همسران و مادران و دختران شهدای فراجا. متن و کلیپ اجرای این داستان تقدیم به شما.
مأموریت
داستان کوتاهی تقدیم به همسران و مادران و دختران شهدای فراجا
کودکی هایم ، مثل کودکی خیلی از همبازی هایم نبود. خیلی چیزهایش فرق داشت و فرقش مال این بود که بابا اکثر اوقات نبود.
من از همان کودکی با واژه «مأموریت» آشنا شدم. اولش فقط می دانستم «ماموریت» یعنی بابا نیست. حالا می خواهد شب عید باشد یا شب جشن تولد من. یا تعطیلی های آخر هفته. اصلاً تاسوعا و عاشورا باشد یا هر زمانی که بقیه باباها کنار بچه هایشان هستند، بابای من ماموریت بود.
اوایل از ماموریت بدم می آمد و گریه می کردم و بعدها که بزرگتر شدم، لابلای حرفهای آرامش بخش بابا و آن انگشتانی که در سراشیبی موهایم سرسره بازی می کردند، بیشتر و بیشتر فهمیدم که ماموریت چیست و چرا بابا باید برود و دقیقا زمانی که باید باشد، نیست و تلاطم های من تازه از آنجا شروع شد که فهمیدم ماموریت چیست؟!
من با بیم و امید قد کشیدم.
در خانه ی ما غالباً همه نگران بودند و ناآرام. این مال وقتی بود که بابا نبود که اگر بود خانه با بهشت فرقی نداشت. این مادر بود که آرامش را به ما یاد می داد. توکل را. توسل را و به خدا سپردن بابا را.
بابا که می رفت، این مادر بود که زیر لب همیشه پشت سرش آیت الکرسی می خواند تا آن واژه های آسمانی سپر بلای بابا باشد.
مادر همیشه ذکر از روی لبهایش نمی افتاد. مثل مادربزرگ که همیشه تسبیح به دست، بابا و رفیق هایش را دعا می کرد.
از وقتی توی تلویزیون گریه دختربچه های پلیس های شهید را دیده بودم، ماموریت رفتن بابا برایم هولناک ترین اتفاق عالم بود و انتظار برگشتنش ، سخت ترین ثانیه های زمین.
تلفن خانه که زنگ می خورد، زنگ در که به صدا در می آمد ، توی مدرسه که اسمم را می خواندند ، یا با هر اتفاق ساده ی دیگر دلم می ریخت! دست خودم نبود.
مادر هم همین حال و روزش بود. مادربزرگ هم. اما آنها هیچ وقت این تلاطم را به رویشان نمی آوردند، اما من اضطراب را همیشه در نگاهشان می دیدم.
بزرگتر که شدم، بابا برایم حرف می زد تا مرا آشنا کند با آن لباس و با آن تعهد و با آن تکلیفی که داشت و من هم خواسته یا ناخواسته باید در آن سهمی می داشتم! سهم من صبوری بود.
بابا همیشه می گفت:
فاطمه!
در هر برهه از زمان علاوه بر جور خلافکارها، جور جهالت برخی عوام و گاهی هم جور خیانت برخی خواص بردوش ماست.
تکلیفمان و گاه تقدیرمان این است که زخم بخوریم ، اما زخم نزنیم و سکوت کنیم. سکوتی برای مصلحت. مصلحت هایی که گاهی قیمتش برای ما یا جراحت می شود و یا شهادت.
می گفتم: بابا! تو و رفقایت مقتدران مظلومید!
آسایش تان و آرامشتان همیشه قربانی آرامش مردم می شود. منتی هم روی کسی ندارید ، چون دانسته این لباس را پوشیده اید ، اما خیلی ها قدر و قیمتتان را نمی دانند.
می گفتم: بابا! خوب می دانم که با ناچیزترین حقوق ، خطرناکترین لحظه ها را تجربه می کنی! و اگر عشقی عجین با شغلت نباشد، کار پیش نمی رود و او فقط آرام لبخند می زد.
بابا اهل گلایه نبود. برای امنیت مردم، همیشه دل به دریای خطر می زد و گاهی هم زخم می خورد و هم زخم زبان ، اما در نهایت آرامش می گفت: « جان ما برود، اما پای مردمی که به عشقشان ایستاده ایم، به سنگ هم نخورد»
گاهی کم می آوردم و تمام شکوه هایم را می ریختم روی دایره.
هنوز لباس هایش تنش بود و خستگی در تار و پودش که فریاد می زدم:
اگر امنیتی به هم می ریزد، اگر به چهاردیواری آسایش کسی تعرض می شود، اگر تجمع و اعتراض و فتنه ای رخ می دهد، اگر خودفروخته ها و داعشی های وطنی نقشه هایی در سر داشته باشند، اگر سلبریتی هایی که با پول همین مردم گرگ شده اند، حس خون آشامی شان گل کرده باشد ، باز همین شما هستید که باید برای تزریق آرامش به میدان ها بیایید و گاه حتی بدون سلاح. زخم ببینید و صبوری کنید.
گلویتان را ببُرند، زنده زنده بسوزانندتان و زیر مشت و لگدها خُردتان کنند. اما باز . . . و اینجا بغضم می شکست.
و بابا آرام مرا در آغوش می کشید و دستش را می برد لابلای موهایم و من چقدر تشنه ی این دست خسته ی نوازشگر بودم.
پیشانی ام را می بوسید و می گفت:
فاطمه! بابا! به این سکوت نگاه نکن! به این سلاح غلاف شده! تکلیف است! ما نباشیم، اما ولایت باشد! ما نباشیم اما اسلام باشد. اینها همه برای حفظ نظام و انقلاب است. وقتش که برسد و موقعیتش که باشد، شیر هم پیش شیربچه های ما کم می آورد . .
و من بغض کرده چشم در چشمش نگاه می کردم.
چقدر سخت بود جای بابا بودن! در ماموریت های نفس گیر. درآشوب هایی که کلیدش را منافین و خائنین خودی می زدند. در اوج غائله ها.
و من می دیدم که سال هاست جور جهالت جاهلان و خباثت مجرمان و خیانت خائنان بر دوش امثال بابای من است و هزینه اش هم می شود اینکه سروقامتانی از هم لباس های بابایم مظلومانه و در سکوت به خاک و خون بغلتند و هیچ گاه حتی نام و نشانی از قهرمانی هایشان نباشد و بجای آنان ، قهرمان های کاغذی و مصنوعی پیش چشم مردم در رسانه ها به نمایش گذاشته شود و خانواده هایشان هم صبورتر از همیشه بایستند در مقابل تمام زخم ها و زخم زبان ها. خانواده هایی که تمام عمر و ساعات زیستنشان را باید در اضطراب و نگرانی به سر ببرند.
همسرانی که باید هر روز صبح مردشان را از زیر قرآن رد کنند و آیت الکرسی بخوانند و نگرانی بکشند تا دوباره شب، سایه سرشان برگردد و یا در پاس های شبانه دور از مهربان ترین چتر زیستنشان، شب را صبح کنند و شب ها کابوس فراق ببینند.
بچه هایی که همیشه به پلیس بودن بابایشان افتخار می کنند و اینکه بابایشان قهرمان است و پهلوان و همیشه با خلافکارها می جنگد، اما گاهی به مصلحت هایی حتی میسر نیست برای دفاع از خودش شلیک کند و گاه بابایشان در چنین معرکه ای شهید می شود، با اینکه تفنگ دارد.
و فردا چگونه باید پاسخ همکلاسی هایش را بدهد که اگر بابایت قهرمان بود، پس چرا خلافکارها را نَکُشت؟ و اینجاست که گاهی قهرمان بودن بابایشان را هم برایشان خُرد می کنند.
بابایم با وجود آن همه سختی، صبور بود و به من هم همیشه می گفت:
فاطمه ام. صبور باش! آنکه باید ببیند ، می بیند. گاهی زمین قدرت جبران ندارد. بعضی قهرمانی های رفقای مرا فقط آسمان می تواند پاسخ دهد.
بابایم همیشه می گفت: صبور باشید. ناخدای کشتی انقلاب، دستش در دستان خداست . ما سرباز اوییم. با این گردخاک ها و بادها و طوفان ها ، این کشتی راهش را گم نمی کند و نهایتا به آن ساحلی که باید برسد، می رسد.
بابایم همیشه می گفت: بدانید در هر موجی ، بسیاری از ترسوها و خودفروخته ها و بی ارزش ها از این کشتی، در نهایت ذلت، به دریای فتنه سقوط می کنند و در نهایت بی آبرویی غرق می شوند. فقط ارزشمندها ، برای دیدن آن ساحل زیبا روی عرشه می مانند.
و بالاخره آن روزی که همیشه از آن می ترسیدم و یک عمر تلاطمش را داشتم از راه رسید. آن روزی که مادرم از اولین روز همراهی با بابا ، خود را برایش آماده کرده بود.
آن روز که تلفن به صدا درآمد. آن روز که تلخ ترین خبر عالم توی گوشم پیچید. بند تسبیح، در میان دستان لرزان مادربزرگ پاره شد و هر دانه اش به سمتی رفت و مادر نشست روی زمین و چادرش را کشید روی صورتش.
آن روز که بابا با همان سکوت و همان لبخند همیشگی اش خوابیده بود و من مثل همیشه منتظر بودم تا دستش را لابلای موهایم سُر بدهد و من آرام شوم، اما این من بودم که دستم را سُراندم روی گونه های یخ زده اش.
و آن روز دیگر اضطراب ماموریت های بابا تمام شد، اما آغاز تلخی نبودنش شد.
و من همیشه صدای آرامشبخش بابا را توی گوشم دارم که : «جان ما برود، اما پای مردمی که به عشقشان ایستاده ایم، به سنگ هم نخورد»
حالا تویی که قرار است سایه ی سرم شوی! این را خوب بدان!
من سال ها هم اضطراب زیستن قبل از شهادت بابا را بر دوش کشیده ام و هم تلخی فراق بعد از شهادت او را.
من آگاهانه تو را انتخاب کرده ام. نمی خواهد از سختی های کارت بگویی! از «ماموریت» های گاه و بی گاه که من با «ماموریت» آشنایی دیرینه دارم
من تا آخر کنارت ایستاده ام. شانه به شانه ات! پا به پایت . . . .
تویی که رنگ لباست و جنس عقیده ات و بلندی آرمانت و سترگی صبرت و پادررکابی رهبرت ، همه و همه شبیه باباست!
خیلی ها به من گفتند: فاطمه! تو که در بابا داشتن همه ات تلاطم بود و در بی بابایی همه ات رنج. بیا و دنباله ی زیستنت را دوباره به رنج و اضطراب گره نزن!
اما من تو را انتخاب می کنم تا هم راه پدرم را رفته باشم و هم شبیه مادرم باشم.
تا در رزم تو شریکم باشم و در لبخند خدا هم. در آن انتظار پر از ناآرامی برای برگشتنت.
من هم هر روز صبح که می روی پشت سرت آیت الکرسی می خوانم تا جوشنت بشود.
دیشب بابا به خوابم آمده بود. می گفت:
فاطمه! بابا! مبارکت باشد. روزهای روشنی در راه هست. روزهایی که ما همه برمی گردیم و خبردار می ایستیم به احترام بیرقی سبزکه ولی زمانه مان به دست آقای موعودمان می دهد. آن روزهای زیبا نزدیک است بابا!
دستش را گذاشت لای موهایم و آرام گفت: بله بگو! من راضی ام بابا!
فاطمه ام! بله بگو!
فیلم اجرای این برنامه در یادواره شهدای نیروی انتظامی