دل‌نوشته‌ها
موضوعات داغ

بخاطر عصمت، بخاطر مرضیه ، بخاطر آن بانوی چادر به خود پیچیده . . .

خاطره ای زیبا و کم نظیر از بانوی پزشک دزفولی، که به یاد بانوان شهید 19 آذر دزفول رقم خورد.

بالانویس۱:

متن زیر را سرکارخانم دکتر خاکسارمدنی برای الف دزفول ارسال کرده اند. ایشان نوه مُسِن ترین شهید عملیاتی شهرستان دزفول « شهید کرم خاکسار مدنی » و فرزند آزاده سرافراز زنده یاد « محمدعلی خاکسار مدنی» هستند.

این متن را مقارن با سالروز حادثه ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ و شهادت تعدادی از بانوان نجیب و عفیف و سرشار از حیای دزفول قلم زده و در واقع واقعه ای را که بر ایشان گذشته است روایت کرده اند.

بالانویس۲:

همیشه گفته ام :« زمانه و زندگی شهدا معجزه می کند». روایت های شهدا اگر تکثیر شود، به واسطه ی جاذبه و نورانیتی که دارند به دل ها می نشینند و انگیزه و عمل صالح در رفتار و اعمال آدم ها به جریان می اندازند.

 

بخاطر عصمت، بخاطر مرضیه ، بخاطر آن بانوی چادر به خود پیچیده . . .

خاطره ای زیبا و کم نظیر از بانوی پزشک دزفولی، که به یاد بانوان شهید ۱۹ آذر دزفول رقم خورد.

ساعت ۵ صبح به وقت تهران است. می روم بیمارستان تا فرزندی را به دنیا بیاورم که ان شالله یار و یاور امام زمان(عج) باشد و امیدی برای آینده انقلاب.
کارهای بستری خیلی سریع انجام می‌شود.
روی تخت می خوابم تا مرا به سمت اتاق عمل ببرند. مسئول بخش آمده است و می‌گوید: « خانم! روسری ات رو دربیار و این کلاه یه بار مصرف رو سرت کن!»
نگاهی به او می اندازم و به کلاهی که توی دستش معطل من مانده است. می گویم: « روسری ام شسته و تمیزه! اگه اتاق عمل قبول نمی‌کنه، پس یه روسری یا مقنعه از خود اتاق عمل که «لاندری» تایید می‌کند بهم بدین. بعدشم چشم؛ اونوقت کلاه رو هم می کشم روی مقنعه!»
مسئول بخش همانطور خیره نگاهم می کند. بیمارستان خصوصی است و جَو بیمارستان خیلی با دل من همسو نیست؛ اما چاره ای هم نیست!
منشی بخش را می بینم که از دور به سمتمان می آید. می گوید: « خانم دکتر! شما دیگر چرا؟! شما که قوانین اتاق عمل رو باید بهتر از ما بدونین؟! »
خدای من! با اینکه ۷ سال پزشکی و ۴ سال تخصص را پشت سر گذاشته ام، اما امروز روی این تخت با این حال و روز و توانِ کم، نای صحبت کردن هم ندارم و البته توان نجات دادن خودم را از این شرایط پیش آمده!
آرام می‌گویم: « بله! قوانین اتاق عمل رو خوب می دونم! ولی منم مثل خانم دکتر جراح، یک مقنعه اتاق عمل میخوام!»
لبخندی قاطی حرفش می کند و با شیطنت می گوید:
« ای بابا خانم دکتر! مگه تو عمرت چند بار میخوای زایمان کنی؟! این یه بارکه هزار بار نمی‌شه!»
قیافه ام را قدری جدی تر می کنم و می گویم:
«چرا میشه! خوب هم میشه! اگر تکنسین آقا توی اتاق عمل بود، یا پزشک بیهوشی آقا بود چی؟! »
نگاهم می کند و من هم نگاهش می کنم و این وسط توی ذهنم همه قصه های مادربزرگم پشت سر هم ردیف می‌شوند.

قصه هایی که تخیلی نبودند. حکایت بودند. روایت. روایت هایی از جنس واقعیت و حقیقت. روایت هایی سنگین، به سرسختی و سنگینی بتن و آجرهای ریخته ی آوارها ، روایت هایی تلخ به تلخی گرد و خاک توی حلق و گاهی هم سوزان همانند مذاب و تکه آهن های گداخته ای که نامش ترکش بود.
مادربزرگ گاهی شبها به گوشه ای خیره می شد و می‌گفت: « اون روزایی که شما نبودین! اون روزایی که دزفول زیر بارون توپ و موشک و راکت بود و هر لحظه نمیدونستیم که لحظه ی دیگه زنده هستیم یانه! . . . اون روزا که بعضی خونه ها حمام نداشتن و بعضی مردم حمام عمومی می رفتن، اکثر خانم ها با لباس و حجاب حموم می کردن تا اگر توپ و موشک خورد و زیر آوار موندن . . . .
اون دوره دخترا و زن ها، حتی شبها با حجاب کامل می‌خوابیدن تا حتی جنازه شون زیر آوار بی حجاب نباشه. چه مادرهای بارداری که خودشون با نوزادشون رو با هم در نهایت پاکی و معصومیت دفن کردن!»
چه بغضی می کرد مادربزرگ و حالا انگار آن بغض با تمام سنگینی اش، آمده بود توی گلوی من.
با خودم می گویم : « من اگر به گفته شما همین یک بار را بیخیال شوم، جواب همه این شیر زن های همشهری را چه دارم بدهم؟ جواب آن بانوی چادر به خود پیچیده شهید را؟ جواب عصمت را؟ جواب مرضیه و مادرشوهرشان را چه کسی می دهد؟
چه تقارنی . آذرماه ۱۴۰۲ است و ۴۲ سال از آن روزِ تلخِ اصابت راکت به پل قدیم، می‌گذرد. هنوز حادثه آن اتفاق تلخ و همه موشک باران های شهرم دزفول، زنده است.
من فرزند ایران و دختر دزفولم!
هرچند اگر پزشک باشم؛ هرچند اگر در این بیمارستان قرار باشد دوباره مادر شوم؛ و بهشت زیر پای من بیاید. این بهشت گمان نمی کنم بدون حجاب ، نصیب من بشود.

صدای قدم های پرستار نزدیک و نزدیک تر می شود. توی دستش یک مقنعه سورمه ای رنگی دارد. لبخند می نشیند روی لبم. دلم آرامش را در آغوش می گیرد و دست و دل و زبان و لبخندم همه تشکرمی شود وقتی که آن مقنعه را از دست پرستار می گیرم. زیر لب سوره انشقاق می‌خوانم. الهی به امید خودت! قبول کن این سرباز کوچک را!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا