خاطره شهدا

آن چشم های شیشه ای( قسمت سوم )

روایت هایی از معلم شهید عبدالرضا شریفی پور

آن چشم های شیشه ای

روایت هایی از معلم شهید عبدالرضا شریفی پور

قسمت سوم

روایت شهادت

به ساحل عراق رسیدیم. ما از قایق ها پیاده شدیم و قایق ها زود برگشتند.چون آب، در حالت جزر بود، فاصله تا ساحل دشمن را توی آب و گل دویدیم و در پشت لنجی که در گل گیر کرده و کج شده بود، پناه گرفتیم.

 برای حفظ جان خودمان پشت نیزارها قایم شدیم، درحالی که موانع دشمن دست نخورده، و در اصل، معبری باز نشده بود. من با هادی کیانی به جلو رفتیم و به حاج عبدالرضا شریفی رسیدیم. شریفی به کیانی گفت: به خاکریز که رسیدید، به سمت چپ بروید. من به هادی کیانی گفتم ما از اول اشتباه آمدیم. باید سمت راست برویم. عراقی ها که دیده بودند قایق ها ما را کجا پیاده کرده اند، دست بردار نبودند.

هادی کیانی صدا زد آرپی جی زن کجا است؟ یکی از بچه ها بنام جهانبخشی بلند شد و کمی از ما فاصله گرفت. اما تا ایستاد که شلیک کند، دیدم با صورت به زمین خورد و کمی روی پهلو شد و به کوله آر پیجی تکیه داد. سریع رفتم و دیدم شهید شده است. جهانبخشی، متأهل بود. صورتش را بوسیدم و آمدم به هادی کیانی گفتم. بچه ها تکان نمی خوردند. هادی گفت برو ببین چه خبره، چرا حرکت نمی کنند. جلوتر که رفتم، دیدم همه جلوی سیم های خاردار زمین گیر شده اند. جلوتر رفتم و دیدم، یک ورودی بود که محل رفت و آمد نیروهای (غواص) شناسایی عراقی ها بود که دقیقاً پشت لنج بود.

بهزاد قنبری را جلوی آن ورودی دیدم. به او گفتم، چرا حرکت نمیکنی؟ گفت از ناحیه پهلو زخمی شده ام. سیم های خاردار هم مانع شده بودند. فوری جلیقه نجاتم را درآوردم و روی سیم خاردار ورودی انداختم و بچه ها را به داخل هدایت کردم. واقعیت این بود که آب داشت، مَدّ می شد و چاره دیگری نداشتیم. وقتی داشتیم وارد تونل سیم خاردار می شدیم، اکثر بچه ها زخمی بودند. زمین ناهموار و پست و بلندی زیادی داشت. بصورت سینه خیز روی سیم خاردار می رفتیم. چاله های پُر آب، جلوی ما بود که به زور و با کمک اسلحه هایمان از آنها عبور می کردیم. بچه ها دیگر رمقی نداشتند. نیزارها که تکان می خورد، عراقی ها مثل نقل و نبات بر سرمان نارنجک می انداختند. آنقدر هوا سرد بود که قادر به حرکت نبودیم. آب که مَدّ شد تا گلو در آب فرو رفتیم و چند نی، زیر چانه هایمان قرار دادیم تا سرمان زیر آب نرود. کلاه آهنی را تا جلوی پیشانی می آوردیم که بعضی اوقات گلوله آن را به عقب می برد.

حدود ساعت ۳ نیمه شب بود. از شدت سرما توان حرکت نداشتیم. فقط ‏صدای تیر و ترکش که به نبشی‌های دوربرمان می خورد و بعد به بچه‌ها اصابت می‌کرد، شنیده می‌‏شد. من، رحیم پنبه‌زن، مهدی چگنی و هادی کیانی جلوتر از بقیه بودیم. سمت راست من حسن بادپا ‏بود که دو پایش در قسمت ران تیرخورده بود. مدام ناله می کرد که چه کسی روی پایم خوابیده نمی ‏توانم تکان بخورم. سینه خیز به سوی او رفتم و دیدم که بدجوری زخمی شده که در همان لحظه یک ‏تیر دیگر به شاهرگ مچ دست او اصابت کرد و به علت سرمای شدید مقداری خون غلیظ آمد و خون بند ‏شد. با دست پر از گِل بسته کمکهای امدادم را درآوردم و با باند بالای زخم او را بستم ولی او هم شهید ‏شد.

کمی آنطرفتر روشن‌نیا هی آخ می‌گفت. ۵ تا ۶ گلوله خورده بود. به سراغش ‏رفتم و به او گفتم که نزدیک عراقیها هستیم و صدایمان را می شنوند و کمی آرامتر ناله کن. گفت ‏خودت یک تیر بخور ببین چطوره. در همین حین تیر بعدی را هم خورد. بد‌جوری زمین گیر شده ‏بودیم. سرمای زیاد از یک طرف و انواع گلوله ها و نارنجک از طرف دیگر و ‏اینکه آب مدّ می شد که مجبورمان می کرد به خاکریز دشمن نزدیکتر شویم. تنها امیدمان ‏این بود که صدای الله‌اکبر می‌آمد و فکر می کردیم که نیروهای خودمان در حال پاکسازی خط دشمن ‏هستند ولی بعداً فهمیدم که صدای الله اکبر از سمت راست که بچه ها درگیر شده بودند از روی سطح ‏آب بود و منعکس می شد.‎ ‎

با بی‌سیم از دسته به گروهان تماس می گرفتیم که علی قلمبر بود و حاج عبدالرضا شریفی. آنها هم ‏در تونل سیم خاردار گرفتار شده بودند و چون نزدیک هم بودیم و فاصله کمی داشتیم صدایشان را ‏خوب می شنیدیم اما بخاطر اینکه به خاکریزعراق هم نزدیک بودیم نمی‌شد با بی سیم زیاد صحبت ‏کنیم. من از قبل، تمام کدهای بین دسته به گروهان و گروهان به گردان و مابقی را حفظ کرده بودم. از ‏ارتباط با گروهانمان هم دیگر خبری نبود. بی‌سیم روی دوش علی‌پیشه بود. او هم از ناحیه دست ‏راست مجروح شده بود و نمی توانست کاری انجام بدهد. سراغش رفتم. در آن تاریکی و بخاطر ‏نزدیکی به عراقیها نمی شد چراغ قوه روشن کرد. خیلی آرام من و او روی دو زانو نشستیم. یک ‏لحظه چراغ روی صفحه بیسیم را روشن کردم که کدها را ببینم که هادی کیانی با مشت به پهلویم زد ‏که چکار می کنی گفتم می خواستم کدها را ببینم. چشم‎هایم را بستم و با توکل بر خدا شروع به تغییر ‏دادن کدهای بی سیم کردم.

خیلی سخت بود چون بایستی برای گرفتن کد گردان روی همان عدد گردان تنظیم ‏می‌کردم. به هر صورت بود با گردان تماس برقرار شد و صحبت کردم و فهمیدم برادر جوزی ‏پشت بی‌سیم است. به او گفتم مرتب صدای الله‌اکبر می‌آید پس چرا از بچه‌ها خبری نیست. پس ‏سید جمشید کجاست گفت سید رفت پیش بهمن دورولی (شهید شد). گفتم ما گیر افتادیم. فکری بکنید.‏ گفت فعلاً نمی توانیم کاری برایتان بکنیم. گفتم اکثر بچه‌ها با این تیربار عراقیها شهید شدند. حداقل آتش ‏تهیه ای بریزید گفتند نمی‌ توانیم. هادی کیانی گوشی را گرفت و از آنها پرسید ما الان چه کنیم؟ ‏سکوت همه جا را فرا گرفته بود. بچه‌ها دیگر حال آخ گفتن هم نداشتند. تیر می‌خوردند ولی ناله ای از ‏آنها بلند نمی شد. من هم مقداری نیزار زیر چانه ام گذاشتم تا سرم زیر آب نرود وکلاه را تا جلو ‏پیشانی آوردم. از شدت سردی آب اکثر بچه های مجروح بیهوش شده بودند. ‏

عراقیها نارنجکی پرتاب کردند و من از ناحیه پشت لاله گوش ترکش خوردم که در نزدیکی نخاع ‏گردنم جا گرفته است. بعد از دقایقی هادی کیانی گفت برو بچه ها را جمع کن. من به عقب نگاه کردم. مسیر تونل سیم خاردار بصورت مارپیچ و بخشی از این مسیر تنگ و بعضی جاها پهن بود. ‏به صورت سینه خیز در مسیر روی سیم خادارها حرکت کردم بعد از اولین پیچ امیر مدیری را دیدم که ‏بصورت نشسته شهید شده بود. به یاد والفجر ۸ افتادم که ماهی ها صورت بعضی از شهدا را در اروند زخمی کرده بودند. با زحمت پیراهن شهید مدیری را به سیم خادار گیر دادم. کمی پایین تر شهید حاج ‏عبدالرضا شریفی و علی قلمبر و نعمت خادمعلی زاده افتاده بودند.

راوی: عظیم پویا

 

بی معلم

 روزی که خبر شهادت او توی مدرسه پیچید ، همه دانش آموزان را دیدم که با چشم های اشک آلود هر کس گوشه‌ای از صحرا رفت….

راوی: زنده یاد حاج ناصر اسدمسجدی

 

 

راز صندوقچه

خیلی اهل حلال و حرام و حساب و کتاب بود. زمان زیادی از عمرش را صرف انتشار مجله ای برای کودکان و نوجوانان کرده بود.  بخشی از امور مالی این نشریه هم بر عهده خودش بود و مراقبت می کرد حتی یک ریال از پول نشریه در حساب و کتابش نباشد .

چند سالی از شهادتش گذشته بود. یک شب او را در خواب دیدم. بقدری خوشحال شدم که داد می زدم: عبدالرضا برگشته!

در آن لحظه می خواستم چیزی را که من دیده ام همه ببینند. او تلاش می کرد چیزی به من بگوید اما من نمی گذاشتم حرفش را تمام کند فقط یک جمله کوتاه یادم ماند:« آبجی این صندوقچه بالای طاقچه…»

صبح زود به خانه پدر رفتم و ماجرا را برای مادر گفتم. چیزی راجع به صندوقچه نمی دانست. سراغ همسرش رفتم. گشتیم و صندوقچه ای چوبی که مقداری پول خرد و یک یادداشت توی آن بود پیدا کردیم. از نوشته کاغذ معلوم شد اینها پول فروش نشریات است. چون تکلیف خود را نمی دانستیم به دفتر امام جمعه رفتیم و پول ها را تحویل دادیم…

راوی : خواهر بزرگ شهید

رجعت

گاهی از نبودنش گلایه هایی از دلم می گذشت. وقتی شرایط بر من سخت می گرفت و یا کمبودی احساس می کردم ، حضور معنوی اش را در زندگی احساس می کردم و حتی شب خوابش را می دیدم.

ایشان حتی توی خواب کمکم می کرد. یعنی می دیدم که آستین بالا زده و کمکم وسایل اتاق را جابجا می کند. با این خواب و بیداری ارتباطی قلبی و عاطفی که سخت به آن محتاج بودم تمام وجودم را فرا می گرفت، به گونه ای که هنوز هم احساس می کنم که حواسش به من و دخترش هست مگر می‌شود که حواسش نباشد.

سال ۱۳۷۳ وقتی بقایای پیکر او را در کفنی پیچیده در معراج شهدا دیدیم، باورمان شد که حاجی شهید شده است هرچند به ما گفته بودند مفقود الاثر است، اما چون قطع امید کرده بودیم، آن موقع برایش مراسم ختم گرفتیم؛ اما مزاری برایشان نگذاشتیم شاید ته دل مان کورسویی از امید مانده بود.

عذرا که حالا هشت ساله شده بود، تازه در معراج شهدا متوجه شد پدر دیگری داشته و این پیکر اوست (به دلیل اینکه من بعداً با برادر شوهرم ازدواج کرده بودم)

در مراسم تشییع و گرامیداشت حاجی دوستان و همکلاسی ها و معلمان او شرکت کردند.

راوی : همسر شهید

شهید عبدالرضا شریفی پور متولد ۱۳۴۳  در عملیات کربلای ۴ و در منطقه ام الرصاص به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش ۱۰ سال بعد و در مورخ ۲ آذرماه ۱۳۷۵ توسط گروه تفحص پیدا و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

 

منبع : کانال یاران سیدجمشید(گردان بلال دزفول )

یک دیدگاه

  1. این خاطرات هم روح و جلا میدن
    هم قلب و محزون میکنن
    نمیدونم چه حکمتی در این حس غریب
    وجود داره که هر شب پابند اینجا میشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا