آن چشم های شیشه ای
روایت هایی از معلم شهید عبدالرضا شریفی پور
قسمت اول
آغاز
روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ بود ، من و عبدالرضا برای کاری درب منزل برادر هادی کیانی رفته بودیم. همین طور که حاج هادی داشت صحبت می کرد، ناگهان چند فروند هواپیمای جنگی بعد از شنیدن صدای دو انفجار مهیب، با شکستن دیوار صوتی از بالای سرمان رد شدند.
هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است، چون این حادثه کمی بعد از کودتای نوژه رخ داد، تصور این بود که چیزی شبیه آن در پایگاه چهارم شکاری دزفول رخ داده است؛ به همین خاطر عده ای از مردم با هر وسیله ای که داشتند به سمت پایگاه و تیپ دو زرهی رفتند.
عصر همان روز وقتی برای دیدن اولین مجروحان جنگی به بیمارستان افشار که نزدیک منزل مان بود رفتیم، خبردار شدیم که جنگی از طرف رژیم عراق علیه ایران آغاز شده است و نیروهای دشمن از غرب دزفول در حال پیشروی به سمت دزفول هستند.
با تاریک شدن هوا، مسئولین تصمیم گرفته بودند ، برق شهر را قطع کنند. عده ای از مردم با تصور اینکه مثل دوران انقلاب که تانک های رژیم شاه به شهر حمله می کردند، با تهیه کوکتل مولوتوف و نارنجک های دستی ساختگی در خیابان های شهر آماده مقابله با تانک های دشمن شدند.
روز بعد من و عبدالرضا و غلامرضا فرهی به سمت مسجد امیر المومنین رفتیم. عده زیادی از جوانان آنجا جمع شده بودند تا به کمک برویم، اما گفتند فقط کسانی بمانند که خدمت سربازی رفته اند و ما دست خالی به منزل برگشتیم.
راوی : عبدالرضا سالمی نژاد
آن سه رفیق
نمی دانم چه چیزی این سه یار دبستانی را به هم مانوس کرده بود: شهید غلامرضا فرهی ، شهید عبدالرضا شریفی و عبدالرضا سالمی را می گویم. محله شان ، مدرسه شان یا مسجدشان ؟ شاید هم هر سه!
بر عکسِ عبدالرضا شریفی که آدم پر جنب و جوش و پر سر و صدا و اهل معاشرتی بود، غلامرضا فرهی آدم آرام و تو دار و اهل مطالعه ای بود. ولی یک چیز دیگر آن ها را دور هم جمع می کرد ،دغدغه کار فرهنگی.
اوایل پیروزی انقلاب بود و فضای دبیرستان فضایی ملتهب با حضور طرفداران گروه های چپ و راست و منافقین و چریک های فدایی خلق. حتی برخی معلمان هم به این سمت کشیده شده بودند اما این سه نفر دست بکار شده به وسیله روزنامه دیواری کار را شروع کردند که اتفاقا موثر هم بود.
کم کم به فکر چاپ نشریه و مجله افتادند که آن روزها حرفه غریبی بود و نهایتاً سر از کانون نشر فرهنگ اسلامی در آوردند و گستره فعالیت های فرهنگی خود را تمام شهر دزفول قرار دادند. این طوری می خواستند مخاطبان بیشتری از جوانان و نوجوانان شهر را زیر پوشش بگیرند. چند سال بعد، این جمع سه نفره مثل ظرفی چینی تکه تکه شد وفقط عبدالرضای آخر ماند تا رسالت فرهنگی آنان را ادامه دهد…
راوی : زنده یاد حاج آقا سجادی تبار
خواستگاری
شنیده بودم که بچههای جبهه برای این که خود را از وسوسههای شیطان در امان بدارند، کمترین ارتباط کلامی را با خانم ها دارند، اما عبدالرضا از آن ها هم متفاوت تر بود. حتی پای تلویزیون تا چشمش به خانمی می افتاد نگاهش را می دزدید.
می دانستم که مرتب جبهه می رود اما خودش کلامی در این باره نمی گفت. یک روز نزدیک پل قدیم دزفول مرا دید و احوالپرسی کرد از اوضاعم پرسید. گفتم:« توی مغازه ای کار می کنم».
گفت:« درست را بخوان!»
گفتم با درس و مدرسه میانه خوبی ندارم. گفت:« با علاقه بخوانی ، میانه ات خوب می شود»
مدتی بعد از آن ماجرا به خواستگاری خواهرم آمد. پدرم با خوشحالی گفت چه کسی بهتر از شما.
جالب بود روز خواستگاری در حضور خانواده ما و خودش ، عبدالرضا خواسته اش را بیان کرد و گفت:« من با اجازه پدر و مادرم از دختر عمویم خواستگاری می کنم.»
پدرم در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت گفت خیلی هم خوب. تو هم مثل اولاد خودم هستی. بعد عبدالرضا هم قرآنی را که فرمانده اش به او داده بود را به رسم نامزدی به خواهرم داد…
فرمانده شوخ طبع
اصلا توی کتش نمی رفت که به توصیه دیگران عمل کند. بارها به عبدالرضا گفته می شد جایگاه فرماندهی با شوخی و خنده سازگار نیست! اما او عقیده خودش را داشت می گفت: چرا وقتی آدم عبوس و خشنی نیستم، آنگونه جلوه کنم؟ این موقعیت ها هستند که نوع مقابله و برخورد ها را مشخص می کنند. آن روز یکی از موقعیت ها را به ما نشان داد:
بچه ها تا پاسی از شب توی رودخانه دز مشغول آموزش های آبی برای آمادگی قبل از عملیات بدر بودند. برای همین چند نفری روز بعد هنگام مراسم صبحگاه دیر خودشان را به مراسم رساندند. حاج عبدالرضا اما به راحتی از آنها نگذشت. بعد از اتمام مراسم صبحگاه آنها را از صف جدا کرده به سمت جاده در حال احداثی که قیر پاشی شده بود برد و دستور داد روی آن جاده سینه خیز بروند آنها هم بدون هیچ مقاومتی دستور را اجرا کردند. چون می دانستند در چنین لحظاتی نباید انتظار شوخی و خنده را از او داشت.
عادت داشت به وقتش شوخی و خنده باشد و به وقتش جدیت و قاطعیت فرماندهی…
راوی : حسین بلبلی جولا
لبخند مجسم
انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند. این حکایت عبدالرضا شریفی با شهید عبدالحسین صحتی بود! هر دو در اخلاق ، رفتار ، معلومات و آموزه های دینی ، رقت قلب ، سواد و شجاعت مثل هم اما وجه تمایز آنها شوخ طبعی و اهل معاشرت بودن عبدالرضا بود که او را از عبدالحسین که آدمی جدی بود، متمایز می کرد.
شوخی و خنده ابزار رفتاری عبدالرضا بود. این را زمانی متوجه شدم که در گرما گرم عملیات بد،ر وقتی که تقریباً محاصره شده بودیم و دشمن با شلیک های پی در پی خود از زمین و هوا عرصه را بر ما تنگ کرده بود، عبدالرضا برای این که نگذارد بچهها تحت تاثیر شدت این درگیریها باشن،د شوخی هایش گر گرفت و حال و هوای ما را عوض کرد…
راوی : سید عزیز آشنا
فرمانده
کسی نبود به من بگوید: آبت نبود نانت نبود ، جبهه آمدنت چه بود! خواب ناز صبحگاهی ، نوازش های مادرانه و خورد و خوراک راحت را رها کرده و آمده بودم توی چادری وسط زمستان زیر باد و باران تا فرمانده هر صبح زود با پوتین های زمختش درب چادر حاضر شود و فریاد بکشد:« چقدر می خوابید ، بلند شوید ظهر شد!» ساعت پنج صبح زمستان را می گفت ظهر!
آن قدر جوان بودم که هنوز مویی در صورتم در نیامده بود، مرا چه به صبحگاه و ورزش صبحگاهی!
عبدالرضا، فرمانده مان اصرار داشت که ما را مثل یک نظامی وظیفه شناس بار بیاورد. خیلی روی محکم کاری چادر های مان اصرار داشت. می گفت طوری آن را بر پا کنید که زیر پای تان را آب نگیرد و باد تند آن را از جا نکند.
اصلا به او نمی آمد که عضو هیئت تحریریه نشریه ای باشد که برای نوجوانان چاپ می شد و من هر بار منتظر شماره بعدی آن بودم. نویسندگی و فرماندهی را اصلأ در یک ردیف نمی دانستم اما او هر دو را در ذهنم به هم پیوند داد.
فرمانده ای بود قاطع و جدی! اما عصبانی و پرخاشگر هرگز!
آن روز که اصرار کرد مراقب چادر باشیم و ما سرسری گرفتیم، نتیجه اش را دیدیم. وقتی باران آمد و سیلاب ما را گرفت و چادرمان پراز آب شد، چقدر مکافات کشیدیم تا وسایل مان توی آفتاب خشک شد….
راوی: حمید رضوانی نیا
تفسیر
هرچه به او می گفتم نر است ، می گفت بدوش! مگر ول کن بود. اگر به چیزی گیر می داد تا به آن نمی رسید، آرام نمی شد. در اصل می خواست به من دل و جرأت بدهد.
از منی که درست و درمان نمی توانستم یک آیه قرآن را بخوانم ، انتظار داشت فردا در جلسه قرآن کتاب تفسیر استاد مطهری را بخوانم و توضیح دهم!
تا می گفتم نمی خواهم ، نمی توانم دوباره همان آش بود و همان کاسه! بالاخره تسلیم شدم، اما اضطراب مثل خوره به جانم افتاده بود. کسی نبود بهش بگوید آخر ما سرباز ها را چه به این کار ؟ ما آمده ایم توی پادگان آموزش ببینیم و کاری توی جبهه بکنیم و اگر زنده ماندیم برگردیم سر زندگی. جلسه تفسیر قرآن دیگر چه صیغه ای است؟
عبدالرضا هر روز سربازها را در آسایشگاه دور هم جمع می کرد و جلسه قرآن می گذاشت و هر روز از یکی می خواست که مطلبی ارائه بدهد. برای همین کتاب تفسیر قرآن شهید مطهری افتاد گردن من.
تا قبلش این کتاب را ندیده بودم، اما آن روز که نگاه کردم دیدم چقدر ساده و روان نوشته شده. مشتاق خواندن شدم با این که تا آن روز هیچ کتاب مذهبی نخوانده بودم ، عادت به قرآن خواندن هم در من زنده شد و به آن علاقه مند شدم.
امروز در مقام یک مربی قرآن خاضعانه خود را مدیون عبدالرضا می دانم که مرا به این راه کشاند…
راوی: منصور ظفری
پایان قسمت اول
ادامه دارد ….
سلام علیکم
خدا قوت خدا خیرتون بدهد ان شاالله
اگر از این شهدا نگویید کمکم نامشان فراموش ما هم میشود که زمانی با هم بودیم
طوری در همه عملیات ها به جبهه می آمد که ما نمی دانستیم هم متأهل است و هم معلم
یک نفر تازه ازدواج کرده که در همه عملیات ها در گردان خط شکن بلال حضور داشت
خدا رحمتش کنه
خداوند ما را رحمت کند . . . .