می خواهم مادرم را ببینم
روایتی ناب، نادر و شگفت انگیز از یک بانوی امدادگر دزفولی
بالانویس:
مطلب قدری طولانی است. خواستم در دو قسمت منتشر کنم، دیدم ممکن است روایت شهید شود. لذا در یک قسمت منتشر می کنم.
می خواهم مادرم را ببینم
روایتی ناب، نادر و شگفت انگیز از یک بانوی امدادگر دزفولی
سرکارخانم شهلا دینوی زاده
پرده اول :
مدت ها بود پیگیر فرصتی بودم که کتاب « از آن ۱۸ ماه و هفت روز » سرکار خانم «شهلا دینوی زاده(آبنوس)» را بخوانم. شنیده بودم ایشان خواهر «شهید بهروز دینوی زاده» از فرمانده هان شهید دزفول است.
در این کتاب که روایت ایشان از دوران هفده سالگی خودش و امدادگری در بیمارستان افشار دزفول در فاصله شروع جنگ تا عملیات فتح المبین است، به موارد جالبی برخوردم که تصمیم گرفتم به مرور در الف دزفول منتشر کنم.
یکی از این موارد ، قصه شهادت یک سرباز مجروح اهل تهران در آغازین روزهای جنگ، در بیمارستان افشار دزفول بود که در آخرین لحظات حیاتش، مکالماتی تکان دهنده ، دردآور و روضه وار، با بانوی امدادگر دزفولی دارد و نهایتا پس از لحظاتی شهید می شود.
خانم دینوی زاده، او را شهید «حسن رحیمی» معرفی کرده بود.
تصمیم گرفتم ، اطلاعاتی از آن شهید پیدا کرده و روایت شهادتش را از زبان بانوی امدادگر دزفولی منتشر کنم تا اگر احیاناً خانواده اش از این روایت بی خبر هستند، در فضای مجازی به دستشان برسد.
اما در لیست بنیاد شهید، ده ها شهید با نام حسن رحیمی وجود داشت ، ولی تاریخ و محل شهادت هیچ کدام منطبق بر روایت خانم دینوی زاده نبود.
چندین روز پیگیری و جستجوی من جستجوی من نهایتاً بدون نتیجه ماند و تصمیم گرفتم که علی رغم میل باطنی ام، قید این سوژه جدید را بزنم!
هر چند که شهیدِ این ماجرا و خدای این شهید تقدیر دیگری را قرار بود رقم بزنند.
پرده دوم:
حین خواندن کتاب و نیز روزهای پس از آن، حسی مرا به سمت نوشتن از خاطرات «شهید بهروز دینوی زاده» می کشاند. نیت کرده بودم در الف دزفول و در حد بضاعت او را معرفی کنم. کار را با پیام دادن به یکی دو نفر از یادگارهای دفاع مقدس و نیز جستجو در فضای مجازی شروع کردم.
در این بین ، با مطلبی مواجه شدم که حیرت زده ام کرد. یعنی شما هم بجای من بودید، مبهوت می شدید. اصلا همین حالا هم برایتان بگویم که چه اتفاقی افتاده است، شگفت زده فقط زیر لبتان می گویید: «الله اکبر! از این شهدا و کارهای عجیب و غریبشان!»
من دنبال «بهروز» بودم، اما نام و نشانی از «حسن» پیدا کردم. آری. «حسن». همان سرباز جوان شهیدی که در ثانیه های آخرین حیات مادی اش با خانم دینوی زاده همکلام می شود و درخواست هایی دردآلود و سوزناک دارد. حرف هایی که شنیدنش دل انسان را خون می کند.
«حسن» به زیباترین و عجیب ترین شیوه ممکن، خودش را نشان داد. من تا کنون نتوانسته بودم او را پیدا کنم، چون فامیل اش اصلاً رحیمی نبود.
خانم دینوی زاده ، خردادماه ۹۸ در مصاحبه با یک خبرنگار ، ماجرای این سرباز شهید جوان را مطرح می کند و می گوید: « در کتاب نام کوچکش را حسن آوردم، ولی فامیلش را تغییر دادم و الان پشیمان هستم که چرا این کار را کردم . نامش حسن جاسبی زاده بود »
حالا چرا و به چه دلیل خانم دینوی این تغییر نام را صلاح دانسته، بماند. ماجرا این بود که حالا می توانستم ، ماجرای حسن و گفتگوی او با بانوی امدادگر هفده ساله دزفولی و آن واژه های روضه وار را برای مردم روایت کنم.
حالا شما این ماجرای این سرباز شهید را پس از گذشت ۴۳ سال مرور کنید. اما بعد از آن منتظر باشید که ماجرا از این هم جالب تر و حیرت انگیزتر خواهد شد.
شهید حسن جاسبی زاده
پرده سوم:
بخشی از مصاحبه ی خانم دینوی زاده با روزنامه جوان، مورخ شنبه ، ۴ خرداد ۱۳۹۸ که پرده از نام واقعی آن سرباز شهید برداشت :
« من در کتابم خاطرهای از یک مجروح را آوردهام که نامش «حسن جاسبی» اهل تهران بود. در کتاب نام کوچکش حسن را آوردم، ولی فامیلش را تغییر دادم و الان پشیمان هستم که چرا این کار را کردم. حسن از گردن به پایین قطع نخاع شده بود. فقط میتوانست سرش را تکان بدهد. او را از اتاق عمل با فشار معمولی به بخش آوردند. یک دستش سرم و یک دستش خون وصل بود. وقتی به هوش آمد رو به من گفت: «شما کی هستید؟»
گفتم:« من خواهر شما هستم.»
گفت: « من خواهر ندارم و اصلاً نمیدانم خواهر داشتن چه حسی دارد.»
گفتم:« من مثل یک خواهر کنارت هستم و هرچه خواستی میتوانی به من بگویی.»
گفت:« من چیزی نمیخواهم، فقط میخواهم دستم را تکان بدهم. چرا نمیتوانم تکانش بدهم؟»
حسن خبر نداشت که قطع نخاع شده است. شاید ۱۹ یا ۲۰ سال بیشتر نداشت. کمی که گذشت، گفت: «میخواهم مادرم را ببینم.»
گفتم: « نگران نباش! نهایتاً تا فردا شب پیش مادرت هستی.!»
سرکار خانم دینوی زاده
احساس کردم از من رنجید. سرش را به طرف دیگری چرخاند. بعد از من آب خواست. چون دکتر منع کرده بود، گفتم:« نمیتوانم آب بدهم!»
نگاه خاصی به من انداخت که یعنی تو میگفتی هر کاری بخواهم انجام میدهی و حالا نمیتوانی یک لیوان آب به من بدهی. رفته رفته حال حسن بد شد. فشارش را گرفتم. روی ۱۰ بود. کمی بعد همینطور فشارش پایین آمد. سریع پرستار را صدا زدم. آمد و تا خواست حسن را جابهجا کند، دیدیم کل ملحفهاش از خون سرخ شده است. نگو خونریزی داشته و چون از گردن قطع نخاع بود، خودش هم متوجه درد و خونریزی نشده بود. حسن چند دقیقه بعد به شهادت رسید و او را به سردخانه منتقل کردند. من دنبال پیکرش رفتم و تا نیم ساعت بعد، نمیتوانستم از پشت درِ سردخانه تکان بخورم. در همان حال رو به آسمان کردم. به ماه نگاه کردم و گفتم: «تو شاهد باش و به مادر حسن بگو کسی بالای سر پسرت بود وقت جان دادن. کسی که مثل خواهرش بود، اما دخترت نبود.»
پرده چهارم :
خب! تا اینجای ماجرا اگر با الف دزفول همراه بوده اید، قدری دیگر هم همراه باشید. ماجرا از این جذاب تر و البته حزن آلودتر خواهد شد و البته شگفت انگیزتر.
اینجا بود که من قصد کردم تا روایت را بنویسم و منتشر کنم تا شاید اگر خانواده ی این شهید خبر ندارند، به نحوی خبردار شوند. اما اتفاق جالب دیگری رخ داد.
«حسن جاسبی زاده» حقیقتاً خودش به میدان آمده بود و داشت مسیر الف دزفول را نشان می داد. در جستجوهایم در فضای مجازی، متوجه شدم همان خبرنگار خوش فکری که چهارم خرداد با خانم دینوی زاده مصاحبه کرده است، ایده ای را که به ذهن من رسیده، چهار سال پیش عملی کرده است.
چند مدت بعد از چاپ آن مصاحبه، خبرنگار آدرس خانواده شهید حسن جاسبی زاده را پیدا می کند و برای اولین بار و پس از ۳۹ سال خانم دینوی زاده را با پدر و مادر شهید رو به رو می کند. حالا برای اولین بار آن امدادگر هفده ساله ی چهار دهه پیش ، می آید و چشم در چشمان گریان و ملتهب مادر حسن ، قصه ی آن روز را در اوج گریه و دلتنگی روایت می کند.
پرده ی آخر :
۲۵ خرداد ۱۳۹۸ ، روزنامه جوان ، به قلم آقای علیرضا محمدی:
اوایل خرداد ۹۸ بود که با خانم دینویزاده به عنوان امدادگر و نویسنده حوزه دفاع مقدس مصاحبهای انجام دادیم. وقتی حرف به خاطره شهید حسن جاسبیزاده رسید، تصمیم گرفتیم خانوادهاش را پیدا کنیم. با بنیاد شهید تماس گرفتیم و زودتر از آنچه انتظار میرفت، شماره یکی از برادرهای حسن در اختیارمان گذاشته شد. همان روز با مهدی جاسبیزاده برادر کوچکتر شهید قرار ملاقات گذاشتیم؛ این خبر برای دینویزاده که نزدیک به چهار دهه انتظار دیدار مادر شهید را میکشید، غافلگیرکننده بود. گزارش ما از دیدار با خانواده شهید حسن جاسبیزاده را پیش رو دارید.
۳۹ سال تأخیر
گرمای پیش از ظهر یکی از روزهای خردادماه در محله افسریه تهران اندکی آزاردهنده است. پیش از خانم دینویزاده به منزل شهید رسیدهام و تصمیم میگیرم تا آمدن ایشان صبر کنم. خانه پدر شهید در یکی از واحدهای ساختمانی نسبتاً قدیمی قرار دارد که با نمای آجر سهسانتی، مزین به تابلوی تصاویر سه شهید است. اسامی شهدا را میخوانم: «رستم اعتمادی» که این کوچه نیز به نامش است، سال ۶۳ در سومار به شهادت رسیده است. «رضا علایینور» سال ۶۱ در سومار و علی کشرانی سال ۶۷ در اسلامآباد غرب شهید شده است. هر سه نفر بعد از شهید جاسبیزاده آسمانی شدهاند. حسن از اولین شهدای جنگ است. یادم میآید در مصاحبهای که با خانم دینویزاده داشتم، میگفت: تا آنجا که ذهنش یاری میدهد حسن ۱۷ مهر ۵۹ شهید شد. در اولین روزهای جنگ، روزهای غافلگیری، روزهایی که هنوز خیلیها از عمق و شدت جنگ خبر نداشتند، خون حسن آن سوی رودخانه کرخه ریخته بود.
اتومبیلی از راه میرسد و خانم دینویزاده پیاده میشود. سلام و احوالپرسیها را همان جلوی در انجام میدهیم و زنگ واحد ۳ را میزنم. در باز میشود و صدایی مردانه از ما میخواهد به طبقه دوم برویم. از دینویزاده خواهش میکنم پیش برود و خیلی زود از گفتهام پشیمان میشوم چراکه دوست داشتم اولین دیدار او با مادر شهید را تمام و کمال ببینم. قدمهایم را تندتر میکنم. مادر جلوی در ایستاده است. دینویزاده تا او را میبینید خم میشود دستهایش را ببوسد. به حسن قول داده بود. مادر از قول و قرارها خبر ندارد و به رسم ادب و تواضع دستش را کنار میکشد. روی هم را میبوسند و اولین قطرات اشک ریخته میشود. دینویزاده ۳۹ سال دیر آمده است!
آغاز ماجرا
همه فرزندان خانواده جاسبیزاده حاضر هستند. این خانواده پنج فرزند پسر داشت که حسن بزرگترینشان بود. بعد از او، حسین و علی و محمد و مهدی به دنیا آمدند و هنوز هستند. اینجا کنارمان نشستهاند و مشتاق شنیدن خاطرات دینویزاده سکوت کردهاند. اما خانم امدادگر سابق! مشتاق حرف زدن با مادر شهید است. قول داده بود دستش را ببوسد که نشد، قول داده بود سلام پسرش را به او برساند که شد.
حسین که در نبود حسن بزرگترین فرزند خانواده است، از روز اول جنگ میگوید. میخواهد داستان را تا جایی بگوید که خانواده خبر دارد و از آن به بعد را به دینویزاده بسپارد. میگوید: «یادم میآید روز ۳۱ شهریور در مغازه شوهرخالهام بودم. حسن آمد. وابستگی زیادی به خاله و شوهرخالهام داشت. مرتب میآمد و به آنها سر میزد. کمی آنجا بودیم و با هم به خانه برگشتیم. اوضاع غیرعادی به نظر میرسید. گفتند جنگ شروع شده است. نفهمیدم چطور شد که از پادگان تماس گرفتند و از حسن خواستند خودش را به آنجا برساند. شش، هفت ماهی میشد که در لشکر ۲۱ حمزه خدمت میکرد. فردای همان روز حسن زنگ زد و گفت: اعزام دارند. خوزستان داشت از دست میرفت و وقت دست روی دست گذاشتن نبود.»
چند صد کیلومتر آن طرفتر، عراقیها با عبور از مرز به طرف کرخه در حرکت بودند. اگر از پل نادری میگذشتند شهرهای دزفول و اندیمشک و نهایتاً گلوگاه خوزستان در خطر سقوط قرار میگرفت. داخل شهر دزفول، شهلا دینویزاده به بیمارستان افشار دزفول است فراخوانده میشود. او روز قبل دوره امدادگری را در همین بیمارستان تمام کرده بود و حالا باید به مداوای عملی مجروحان میپرداخت.
کوچه آشتیکنان
در همان حال، چند صد کیلومتر عقبتر، در کوچه آشتیکنانِ خیابان ارج تهران (کوچهای که اکنون به نام شهید حسن جاسبیزاده نامگذاری شده است) مادر و پدری میانسال نگران فرزند سربازشان بودند. شمسی صابونیان، مادر شهید میگوید: «حسن که رفت تا چند روز خبری از او نداشتیم تا اینکه اولین نامهاش به دستمان رسید. دوباره چند روز بیخبر بودیم و این بار دومین و آخرین نامهاش ۱۸ مهر ۱۳۵۹ به دستمان رسید»
حسن در نامهاش نوشته بود: « همین الان در لب رود کرخه داخل سنگر برای شما نامه مینویسم. هماکنون ارتش عراق عقبنشینی کرده و ما میخواهیم پیشروی را شروع کنیم. دعا کنید که ایران بر عراق مزدور پیروز شود…» حسن زیر نامه را با تاریخ ۱۴ مهر ۵۹ امضا زده بود.
پدرش که نگران حال او بود، با دیدن نامه حسن تصمیم میگیرد به جنوب کشور برود.
رضا جاسبیزاده پدر شهید میگوید: «وقتی نامه حسن را خواندیم، تصمیم گرفتم دنبالش بروم. مادرش هم میخواست بیاید که گفتم تو بچه کوچک داری. آن موقع مهدی یک سال و نیم داشت. رفتم کمی آجیل و میوه خریدم تا برای حسن ببرم، اما فردای همان روز خبر رسید که توی روزنامهها اسمی شبیه اسم حسن را در لیست شهدا چاپ کردهاند»
۱۷ مهر ۱۳۵۹ شهلا دینویزاده در بیمارستان افشار دزفول حضور داشت که یک مجروح نسبتاً قدبلند و جوان را از اتاق عمل
تحویلش میدهند. آن موقع برای هر مجروح بدحال یک امدادگر در نظر گرفته میشد تا ششدانگ حواسش معطوف مجروح باشد. تخت مجروحان بدحال را هم در سالن میگذاشتند که مبادا داخل اتاق از مقابل چشمها دور بمانند.
تخت شماره یک
مراقبت از مجروحان تخت یک سالن بیمارستان افشار برعهده شهلا دینویزاده ۱۷ ساله بود. خودش میگوید: «حسن را که تحولم دادند فشارش نرمال و روی ۱۰ بود، اما به یک دستش سرم و به دست دیگرش خون وصل بود. کمکم به هوش آمد و اولین حرفی که زد مادرش را صدا کرد: « مامان! مامان جان….»
مادر شهید بیتابی میکند.
دینویزاده میگوید تا مادر آرام نشود حرفم را ادامه نمیدهم.
مادر چادرش را روی صورتش کشیده و هقهق گریه میکند. برای بار اول است که از آخرین ساعات عمر پسر ارشدش میشنود. آرامتر که میشود، دینویزاده ادامه میدهد: «به حسن گفتم مادرت اینجا نیست، چی میخواهی؟ پرسید کی هستی؟ گفتم امدادگرم. گفت: مادرم را میخواهم. اصلاً تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ گفتم بیمارستان افشار دزفول است و من هم خواهر شما هستم. گفت: من که خواهر ندارم. اصلاً نمیدانم خواهر داشتن چه حسی دارد! گفتم من مثل یک خواهر کنارت هستم و هرچه خواستی میتوانی به من بگویی. گفت: من چیزی نمیخواهم، فقط میخواهم دستم را تکان بدهم. چرا نمیتوانم تکانش بدهم؟ چرا هیچ دردی ندارم؟ خبر نداشت که قطع نخاع شده است. به او گفتم حسن درد نداری، چون برایت پارتیبازی کردهاند و مورفین تزریق کردهاند.
دختر نداشتهات
دینویزاده با اشک ادامه میدهد: کمی که گذشت حسن دوباره گفت: میخواهم مادرم را ببینم. گفتم تو چقدر مامانی هستی. برای خودت مردی شدی، سربازی!
احساس کردم از من رنجید. سرش را به طرف دیگری چرخاند. بعد از من آب خواست. چون دکتر منع کرده بود گفتم نمیتوانم آب بدهم. نگاه خاصی به من انداخت که یعنی تو میگفتی هر کاری بخواهم انجام میدهی و حالا نمیتوانی یک لیوان آب به من بدهی. رفته رفته حال حسن بد شد. فشارش را گرفتم. روی ۱۰ بود، اما همینطور پایین آمد. سریع پرستار را صدا زدم. حسن از من خواست قول شرف بدهم کاری کنم تا فرداشب پیش مادرش باشد.
گفتم هر روز صبح ساعت ۱۰ از پایگاه دزفول پرواز به طرف تهران است. اسم تو را هم داخل لیست اعزامیها نوشتهایم. (واقعاً هم اسمش را در لیست آن پرواز نوشته بودیم). گفت: قول بده تو هم بیایی. گفتم آخه من امدادگرم، اینجا مسئولیتهایی دارم. نمیتوانم همراهت بیایم.
کمکم حال حسن بدتر شد. گفت: چشمم آب نمیخورد بتوانم مادرم را ببینم. بعد از من قول گرفت که حتماً پیش مادرش بروم. گفت: به مادرم بگو تو دختر نداشتی، اما من یک خواهر داشتم. بگو که تو خواهرم بودی. بگو که در لحظات آخر من تنها نبودم. تو بالای سرم بودی. از من خواهش کرد دست مادرش را ببوسم»
بعد از آخرین قولهایی که حسن از شهلا دینویزاده میگیرد، فشارش به کمترین حد میرسد و تلاشهای کادر پزشکی هم جواب نمیدهد. او شامگاه ۱۷ مهر ۵۹ در بیمارستان افشار دزفول به شهادت میرسد و پیکرش را ساعت ۱۱ شب تحویل سردخانه میدهند.
دینویزاده میگوید آن روز مقابل در سردخانه مینشیند و تا ساعتی نمیتوانسته آنجا را ترک کند. همان جا رو به ماه میکند و میگوید: «تو شاهد باش که من تا آخرین لحظات در کنار حسن بودم. به مادرش بگو کسی بالای سر پسرت بود وقت جان دادن. کسی که مثل خواهرش بود، اما دخترت نبود»
محبوب بچههای محله
جمع را سکوت فراگرفته است. حتی محمدامین برادرزاده ۱۶ ساله حسن که هیچگاه عمو را ندیده، بغض کرده و با افسوس به گریههای خانم دینویزاده و مادربزرگ و پدربزرگش نگاه میکند. دینویزاده حرفهایش را اینطور تمام میکند: «حسن انتخاب شده بود. همان چند ساعت مهمان من بود، اما ۳۹ سال مهمان ذهنم شد. هیچگاه فراموشش نمیکنم»
حالا دیگر خانواده جاسبیزاده نادانستهها را فهمیدهاند. کیفیت شهادت عزیزشان برای آنها معلوم شده است. خصوصاً مادر و پدر شهید حالا آرامتر به نظر میرسند. علی و محمد دو برادر دیگر شهید از خاطرات تشییع پیکر حسن میگویند. علی میگوید: روز ۱۹ مهر در روزنامههای کیهان و اطلاعات اسم حسن در لیست شهدا درج شده بود. بچههای محلهمان اسمش را خوانده بودند و چند ساعت بعد این موضوع را به اطلاع ما رساندند. البته در روزنامهها نام او را به اشتباه حسن قاسمی و حسن جاسمی نوشته بودند. به همین خاطر من به معراج شهدا رفتم تا حسن را شناسایی کنم.
«محمد برادر دیگر شهید هم میگوید: «تشییع پیکر حسن و ۱۹ شهید دیگر همزمان بود. آن موقع پیکر شهید سنجابی فرمانده حسن را هم آورده بودند. مارش نظامی میزدند و مراسم پرتشریفاتی برگزار شد. شهید بهشتی هم برای شهدا نماز خواند. بعدها شهید فلاحی و مرحوم ظهیرنژاد به منزل ما آمدند»
علی در ادامه حرف برادرش میگوید: «حسن در محلهمان بین کوچک و بزرگ محبوب بود. آن قدر که هر کس فهمید شهید شده است، خودش را به بهشت زهرا رساند. از میان انبوه جمعیتی که آن روز در تشییع شهدا آمده بودند، بسیاری از آنها از اهالی میدان خراسان و خیابان ارج بودند. روز خاکسپاریاش در بهشت زهرا بعد از نماز من خیلی گریه میکردم. به واسطه یکی از آشناهایمان که از محافظان شهید بهشتی بود به ایشان معرفی شدم. پیش شهید بهشتی رفتم و ایشان مرا در آغوش گرفت و گفت: آنها (شهدا) رفتند. من و تو باید به فکر خودمان باشیم»
نوار قرآن
از مادر شهید میخواهم خاطرات کودکیهای پسرش را تعریف کند. نزدیک ۸۰ سال دارد و ذهنش یاری نمیدهد. ریحانه جاسبیزاده برادرزاده شهید که گویا رابطه نزدیکی با مادربزرگش دارد، او را کمک میکند. ریحانه میگوید: « مادربزرگم برای من خیلی از عمو حسن تعریف کرده است. گویا عمو علاقه خاصی به صوت قرآن داشت و مرتب نوار قرآن گوش میداد. تا آنجا که همسایهشان به مادربزرگم میگوید به پسرت بگو چرا اینقدر قرآن گوش میدهی؟ وقتی مادربزرگ این حرف را به عمو میگوید عموحسن در جواب به شوخی میگوید به خانم همسایه بگو از این به بعد نوار خاله سوسکه گوش میدهم»
دومین حسن!
از صحبتهای رد و بدل شده در میان جمع متوجه میشوم که ۲۸ سالی میشود خانواده جاسبیزاده دوباره صاحب یک حسن دیگر شده است! زهرا نوری همسر حسین جاسبیزاده و عروس خانواده که در جمع حضور دارد، در این خصوص میگوید:
« من موقعی عروس این خانواده شدم که حسنآقا به شهادت رسیده بود، اما تعریف ایشان را از همسر و مادر شوهرم خیلی شنیدهام. زمانی که فرزند اولم را باردار بودم و خودم هنوز از بارداری خبر نداشتم، خواب دیدم نوزاد پسری در آغوش دارم و آن را به طبقه پایین منزلمان میآورم. آن زمان ما و پدر و مادر همسرم یک جا زندگی میکردیم. در خواب وقتی به طبقه پایین آمدم، بچه را به مادر همسرم دادم و گفتم همین الان بچه را طبقه بالا شستم. مادر شوهرم همین طور که مرا نگاه میکرد گفت: این حسن است که به دنیا آمده است. این حسن است. کمی بعد متوجه بارداریام شدم و خدا فرزند پسری به ما داد که به واسطه این خواب و ماندگاری نام شهید حسن جاسبیزاده، اسمش را حسن گذاشتیم. پسرم حسن الان ۲۸ سال دارد و طلبه است»
زمان خداحافظی که فرا میرسد، تازه حرفهای مادر شهید و خانم دینویزاده گل انداخته است. ۳۹ سال از قولی که یک امدادگر داوطلب به رزمنده در شرف شهادت داده، میگذرد و حالا که به حرفهای این دو نگاه میکنم، آخرین جمله شهید جاسبیزاده در ذهنم تداعی میشود. حسن گفته بود: به مادرم بگو تو دختر نداشتی، اما کسی بود که در آخرین لحظات عمرم برایم خواهری کرد.
چه قصه ای ست قصه دلتگی حسن ها برای مادر..
این حسن ها چقدر مظلومند ..این حسن ها چقدر مادری اند
خوشحالم که اگر خانم دینوی دیر رسید ، ولی بالاخره رسید به آن مادر . . .
امان از مادرهایی که روایت پسرشان را نشنیده رفتند
برادرارجمندم جناب موجودی. سپاسگزارم که همچنان پیگیر روایت شهیدان و شاهدانید. ماها تا ابد مدیون خون شهدا و صبوری مادرانشان هستیم. امید که من حقیر هم در راه زنده نگه داشتن یاد وخاطره این بزرگان،قدمی نه در حد انها، به قدر بضاعت اندکم بردارم.
سلام و احترام
بسیار ممنونم از اینکه لطف کردید و مهمان الف دزفول شدید
ان شالله که در مسیر شهدا ثابت قدم، پاینده و سرافراز باشید.