خاطره شهدا
موضوعات داغ

نادعلی اینجاست! من وجودش را حس می کنم

روایت هایی از شهید جاویدالاثر نادعلی سامانی

بالانویس۱:

بچه های هیات محبان اباالفضل العباس(ع) که چند مدت پیش برای دیدار خانواده شهید نادعلی سامانی رفته بودند، می گفتند: مادر آلزایمر داشت و چیزی به یاد نمی آورد، اما وقتی شروع کردیم به خواندن زیارت عاشورا شروع کرد به گریه کردن.

بالانویس ۲:

بچه های هیات می گفتند: وقتی عکس نادعلی را دادیم دست مادر، زبانش باز شد به حرف زدن و همان چند جمله را هم که گفت، در و دیوار با او گریست:

« نه عروسیشـَه دیدُم… نه تَشییع‌ جنازَه‌شَه دیدُم…  نه موردَشَه دیدم . . . نه چیاشَه دیدم . . . . هیچی ازش ندیدُم… » فیلم همین چند ثانیه حرف زدن مادر را انتهای همین پست آورده ام.

بالانویس ۳:

مادر نادعلی بعد از چهل سال چشم انتظاری رفت پیش نادعلی. خدا روحش را شاد کند و با شاخ شمشاد شهیدش همنشین باشد. ان شالله

 

 

نادعلی اینجاست . من وجودش را حس می کنم

روایت هایی از شهید جاویدالاثر نادعلی سامانی

 

دوشِ گرد و خاک

گاهی که می آمد خانه ، انگار با خاک و گرد و غبار دوش گرفته بود. سر و صورت و موها و ریش و لباس هایش را می تکاندی ، دوسه مشت خاک کاسب می شدی.

مدت زمان زیادی نمی ماند. در حد یک دوش گرفتن ساده و می رفت. بدون اینکه بگوید کجا بوده است و به کجا می رود.

راوی: خواهر شهید

 

آن جلوجلوها

از کار و مسئولیت و برنامه ها و ماموریت هایش هیچ وقت حرف نمی زد. هر از چندگاهی هم که توی خانه پیدایش می شد، به او می گفتم: « داداشم! عزیزم! تو رو خدا نری اون جلو جلوها! وضعیت تو با خیلی های دیگه فرق داره! یه پدر و مادر پیرداری که بهت احتیاج دارن!»

می گفت: «جلو جلوها کجا بود؟ من پشت خطم ، جلو نمی رم که! کار خاصی هم انجام نمی دم!»

راوی: خواهر شهید

ترکش باران

برای حمام کردن آمده بود خانه. آب گرم نداشتیم! با کتری آب گرم کردم و گرفتم توی سرش. غرق خاک و خُل بود و آب گِل راه گرفت روی زمین! ناگهان دلم ریخت. دیدم تمام بدنش پر از ترکش های ریز ریز است.

حیرت زده پرسیدم: « داداش! پس این ترکشا چیه ؟ اگر تو واقعاً جلو نمی ری پس از کجا ترکش خوردی؟!»

انگار فهمیده بود که هیچ راه فراری از سوال های مکرر من ندارد، آرام گفت: «بی خیال آبجی! اینا خودشون کم کم و به مرور زمان درمیان! دل نگران نباش!»

راوی: خواهر شهید

 

زخم سینه

آن روز وقتی داشت لباس عوض می کرد، چشم افتاد به باندپیچی روی سینه اش. تعجب کردم. گفتم: «پس این دیگه چیه؟! راستشو بگو! مگه زخمی شدی؟!»

سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: «نه بابا! یه جوش بوده، دکتر برام درش آورده!»

خودم فهمیدم طبق معمول دارد مرا دور می زند، اما بعدها یکی از رفقایش بهمان گفت که نادعلی زخمی شده و توی آبادان بیست روزی بستری بوده است بیمارستان. لام تا کام به ما حرفی نمی زد. مگر اینکه ناغافل زخم هایش را می دیدیم و لو می رفت.

راوی: خواهر شهید

 

تلخ ترین خبر

وقتی خبر مفقود شدنش را به ما دادند، تا مدت ها همسرم می رفت و بین پیکر های شهدا دنبالش می گشت. از این شهر به آن شهر و از این معراج شهدا به آن معراج شهدا.

بی خبری بد دردی بود. بلاتکلیف بودیم و چاره ای جز این کار نبود. خانواده رفته بودند خارج دزفول و فقط من و همسرم تنها دزفول بودیم.

گاهی همسرم پس از چند روز که برای پیدا کردن نادعلی برمی گشت، چند روز غذا نمی خورد. می گفت خدا می داند که چه پیکرهایی را می بینم.! بی سر ، بی دست، تکه و پاره! جیب هایشان را حتی می گردم تا شاید نشانه ای از نادعلی پیدا شود. اما هیچ کدامشان نام و نشانی از نادعلی ندارد.

بعد می نشستیم کنج خانه و با هم گریه می کردیم.

راوی: خواهر شهید

و او گم شد

ماجرای مفقود شدن نادعلی را به این شرح برایمان روایت کرده اند:

 نادعلی از نیروهای اطلاعات و عملیات بود. در چهارم اسفندماه سال ۱۳۶۲ در منطقه پاسگاه زید ، شبی نادعلی به همراه سه همرزم دیگرش می روند برای شناسایی منطقه. اما هیچ وقت بر نمی گردند و هیچ کس از سرنوشت آنان کوچکترین اطلاعی ندارد.

پرونده ی حیات مادی نادعلی همینجا نیمه تمام باز می ماند. نه شهادتش را کسی تأیید می کند و نه اسارتش را و نه پیکرش بر می گردد، تا ماجرا با ُمهر شهادت در شناسنامه نادعلی پایان بگیرد.

این تنها اطلاعاتی است که از خط مقدم نبرد به خانواده نادعلی می رسد و از این تاریخ پریشانی و چشم براهی برای آنان آغاز می شود.

راوی: حاج عبدالرضا آماده

 

خبری در راه

یک سال و نیم بعد از ماجرای مفقود شدن نادعلی ، خبر می رسد که یکی از آن سه نفری که به همراه نادعلی برای ماموریت شناسایی در منطقه پاسگاه زید رفته بودند، در اسارت دشمن بوده و به دلیل مجروح بودن آزاد شده است.

امیدها جوانه می زند. جان ها شور پیدا می کند و دل ها بی قرار شنیدن خبری شیرین از نادعلی است. هرچند تلخ ترین خبر عالم اسارت است، اما برای خانواده ای که یک سال و نیم بی قرار شنیدن خبری از شاخ شمشادشان هستند، اسارت می تواند بهترین خبر عالم باشد.

برادر و پسردایی نادعلی برای دیدار آن شاهد از سفربرگشته راهی خرم آباد می شوند و بالاخره با همرزم و همراه نادعلی چشم در چشم می شوند. جوانی لاغر و تکیده که یک پایش را از دست داده است.

بی مقدمه می روند سر اصل مطلب. چه خبر از نادعلی؟! اونم پیش شما اسیر بوده ؟

گره هایی که در ابروهای آن جوان می افتد و نگاه مضطرب رو به پایینش ، نشانه های خوبی نیست. اگر خبر خوبی از نادعلی داشت، باید چشمانش برق شوق می داشت و صورتش نقشی از لبخند. اما هیچ کدام از اینها اتفاق نمی افتد.

جوان سرش را می اندازد پایین و آرام و شمرده روایت آن روز واقعه را تعریف می کند.

راوی: حاج عبدالرضا آماده

میدان مین

« آن شب درون یک میدان مین گرفتار شدیم. بدجوری کارمان گره خورد. دنبال راه چاره بودیم که انفجار یک مین، همه چیز را به هم ریخت. همه مان ترکش خوردیم و مجروح شدیم. من و یکی دیگر از بچه ها جراحتمان کمتر بود، اما نادعلی و آن دیگری بدجوری مجروح شده بودند و افتاده بودند توی میدان مین!

صدای انفجار ، عراقی ها را از حضور ما مطلع کرد و بلافاصله آمدند بالای سرمان. من و یکی از دوستانمان که جراحتمان کمتر بود را به اسارت گرفتند و آوردند پشن خط خودشان.

وقتی با ایما و اشاره و کلامی دست و پاشکسته از سرنوشت نادعلی و دوست دیگرمان پرسیدم، پاسخشان تلخ و دردآلود بود. در حرف های نیمبندشان از شهادت دونفرشان می گفتند. با آن اوضاعی که من از نادعلی دیدم، حرفشان دروغ نبود. نادعلی با آن اوضاع وخیمش ، بعید بود زنده مانده باشد.

نادعلی همان جا شهید شد و اینکه آن نامرد ها با پیکرش چه کردند را فقط خدا می داند.

راوی: حاج عبدالرضا آماده به نقل از همرزم و جانباز آزاده ی همراه شهید سامانی

مزار یادبود

بعد از گزارش آن جانباز آزاده ، فرم های احراز شهادت بنیاد شهید را بردیم و او امضا کرد و تأیید کرد که نادعلی به شهادت رسیده است و لذا علیرغم میل باطنی ، خانواده برایش مزار یادبودی در گلزار شهدای بهشت علی دزفول دست و پا می کنند و مراسمات ترحیم و چهار هفته و چهلم برگزار می شود.

اینجا پرونده ی نادعلی با شهادت تمام می شود، اما وقتی پیکری در کار نباشد، نباید از چشم ها توقع انتظار نداشت و نباید از دل ها انتظار داشت که از گمشده شان دل ببرند.

با اینکه خبر شهادتش تایید شده بود، اما پدر و مادر و خواهر و برادرها یک لحظه را بدون چشم انتظاری سپری نکردند.  

راوی: حاج عبدالرضا آماده

 

رفیق نادعلی

پدرش حال و روز خوبی نداشت. آلزایمر هم داشت. کسی را نمی شناخت. حتی نزدیک ترین عزیزانش را. گفتم بروم و سراغی از او بگیرم. وقتی کنارش رسیدم و خودم را معرفی کردم، برقی در نگاهش بود. گفتم: «سلام حاجی! منم عبدالرضا! رفیق نادعلی!»

نادعلی را که گفتم انگار گره های ذهنش وا شد و مرا به اسم صدا کرد.

مادرشهید متعجب مانده بود که پدر با آن وضعیت حافظه اش چگونه مرا شناخته است؟ یقینا از برکت نام و البته داغ نادعلی بود که هنوز برای او تازگی داشت. فردا صبح خبرآوردند که پدرش رفت به زیارت نادعلی!

راوی: حاج عبدالرضا آماده

نادعلی اینجاست

چندین سال بعد از تایید شهادت نادعلی به همراه مادر رفته بودیم سفر مشهد. حوالی مشهد امام زاده ای بود که تصمیم گرفتیم آنجا برای نماز و نهار توقفی داشته باشیم.

ناگهان حال و روز مادرم به هم ریخت. التهابی عجیب در چشمانش موج می زد. دلشوره گرفته بود و آرام و قرار نداشت. علتش را که جویا شدم، گفت: «مادر! نادعلی اینجاست! وجود پسرم را دارم حس می کنم! عطر نادعلی را دارم استشمام می کنم.»

گریه می کرد و عجیب ریخته بود به هم.

خادم امام زاده حال و روز مادرم را که دید ، علت را جویا شد. ماجرا را گفتیم. خادم متحیر پاسخ داد: اتفاقا چند مدتی است که در این امام زاده شهید گمنام دفن کرده اند. بیایید مزار شهدای گمنام را نشانتان بدهم.

مادرم تا این حرف را شنید ، به سرعت دوید و ناله کنان خودش را انداخت روی یکی از آن مزار ها. گریه هایش دل سنگ را آب می کرد. ما هم به همراهش به گریه افتادیم. اشک می ریخت و می گفت: «این نادعلی است! من خودم حسش می کنم! من عطر نادعلی را استشمام می کنم!»

خدا عالم است که چه رازی در این ادراک مادر بود . شاید واقعاً . . . . .

راوی: حاج عبدالرضا آماده به نقل از خواهر شهید

این هم آخرین تصاویر بجا مانده از مادر شهید سامانی که پس از ۴۰ سال صبوری به مهمانی پسر رفت. همین ۳۰ ثانیه خودش سیصد ساعت روضه است.

 

شهید نادعلی سامانی  متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۴ اسفندماه ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در منطقه پاسگاه زید جاویدالاثر شد.  مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای  بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

با تشکر از هیات محبان اباالفضل العباس (ع) دزفول

‫۱۲ دیدگاه ها

  1. سلام علیکم بما صبرتم و نعم عقبی الدار… روح این شهید بزرگوار همنشین علی اکبرِحسین علیه السلام و ان شاء الله مادر بزرگوارشان مهمان بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها…
    🥀🥀🥀🥀🥀

  2. کسی می داند چرا وقتی مادر ناد علی گفت خدایا شکرت و‌عکس را بوسید من یاد گودال قتلگاه افتادم؟؟؟ کسی میداند چرا بیشتر روایتهای شهدا ما را به کربلا می برد؟؟؟

    1. جنس داغ شهدای ما از جنس داغ کربلاست و همین است رمز ماندگاری نامشان و دردی که روز به روز تازه تر و داغ خیزتر می شود

    1. یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون‌

  3. سلام و عرض ادب خدمت شما
    بسیار عالی
    یک سوال برام پیش اومده
    اگر اون موقع که خانواده بهمراه مادر شهید، به امام زاده نزدیک مشهد مقدس می روند و این احساس به مادر شهید دست میده که شهید در همین جا حضور دارند و مزار شهید گمنام رو بهشون نشان میدن،
    چرا برای شناسایی اقدامی نشده و پیگیر نشدند؟؟

    1. با سلام
      در این خصوص اطلاع دقیقی ندارم
      اما بر اساس تاریخی که راوی می فرمودند ، این اتفاق قبل از سال ۸۱ بوده و قبل از سال ۸۱ از شهدای گمنام نمونه DNA برای شناسایی نگهداری نشده است.
      شناسایی شهدای گمنام با استفاده از DNA از سال ۱۳۸۱ کلید خورده و احتمال می دهم به همین دلیل یا پیگیری نشده و یا اگر شده به نتیجه نرسیده است.

  4. جناب دکتر موجودی خداوند به شما توفیق وسعه صدر عنایت فرماید.تحقیق وبیان و حتی خواندن این مطالب بسیار سخت وحزن آور است.اما چاره ای نیست باید گفته شود ودر تاربخ ثبت گردد.

    1. سلام و ارادت
      حاج کریم عزیز
      چه روایت های نابی که راویان بدون اینکه اسرارش را پرده بردارند با خود بردند
      و چه روایت هایی که بدون اینکه گفته شود، زیر خاک خواهد رفت.
      کاش اینگونه نبود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا