خاطره شهدا
موضوعات داغ

ماهی های بی غیرت

روایت هایی از شهید غلامحسین پرچه خوار زاده

بالانویس:

برای نوشتن از غلامحسین پرچه خوار زاده ، حاج کریم به کمکم آمد. هر کس از او می گفت از مظلومیت و صبوری و آرامشش می گفت. از فقری که بر زمانه و زیستنش حاکم بود و پرستاری هایش از پدر و مادر پیرش. از دست های پینه بسته ای که حاصل سالها کار کردن در کوره آجر پزی بود و از یتیمی زودهنگام دختربچه هایش.

من وقتی از او می نوشتم، تمام این غربت را حس می کردم. خصوصاً وقتی آخرین دلنوشته هایش را که به عنوان وصیت به یادگار گذاشته بود، می خواندم، بغضم گرفت. چقدر زیبا و البته دردناک و مظلومانه بودند آن آخرین واژه های ثبت شده با قلم غلامحسین. حتماً بند آخر این پست را بخوانید.

 

ماهی های بی غیرت

روایت هایی از شهید غلامحسین پرچه خوار زاده

کوره چینی

از زمانی که تابستان ها در کوره پزخانه های اطراف دزفول کار می کردم،  غلامحسین را می شناختم. غلامحسین ته تغاری مادر پیرش بود. او در طول سال های تحصیلی، همزمان برای گذران زندگی  والدین پیر و از افتاده خود کار می کرد. کار در کوره آجر پزی. کاری سخت و طاقت فرسا ، خصوصاً در هوای گرم و شرجی تابستان های دزفول.

در کوره آجر پزی ، کار او «کوره چینی» بود. کار کوره چینان این بود که تمام خشت هایی را که قرار بود پخته و آجر شوند را به داخل کوره منتقل کرده و می چیدند. در کوره، این بخش از کار، بسیار سخت و طاقت فرسا بود.

یک نفر که معمولاً سن بالایی داشت، دم ورودی کوره می ایستاد. خشت ها را دوتا دوتا از « جالُق » یا همان خورجین الاغ ها بیرون آورده و به دست «جفت گیر»ها می داد. جفت گیرها که معمولاً چند جوان پر توان  بودند، خشت ها را به دست «کوره چین»ها که واردترین افراد در کار کوره بودند، می رساندند و کوره چین ها با تخصصی که داشتند، خشت ها را در کوره به گونه ای می چیدند که آتش از میان آنها عبور کرده و پخته شوند. در کار کوره چینی از صبح تا عصر هیچ گونه استراحتی در کار نبود و افراد به صورت انفرادی  ناهار می خوردند و در حین نهار خوردن، یکی از افراد علاوه برکار خود، کار کسی که ناهار می خورد را هم انجام می داد.

خشت هایی که به کوره برده می شد، همه مربوط به ماههای قبل و یا سالهای قبل بودند و لذا خشک و خشن بودند و زبر. به این علت دست های کوره چینان غالبا پر از زخم و تاول بود و البته پینه بسته.

دست «جفت گیر»ها هم به دلیل اینکه خشت ها را برای همدیگر پرتاب می کردند، زخمی تر و پر پینه تر از بقیه بود. اگر این همه از کار کوره چینان گفتم، برای این بود که بگویم کار غلامحسین چقدر سخت بود. کار غلامحسین در کوره ها «کوره چینی» و «جفت گیر»ی بود. کاری طاقت فرسا که غلامحسین را برای انجام کارهای سخت در زندگی و جبهه جنگ و مبارزه با مشکلات زندگی آماده و مهیا کرده بود.

 

فرزند مسجد

غلامحسین فرزند مسجد و جلسات قرآن بود. هم قبل از انقلاب و هم بعد از انقلاب. او از شاگردان شهید عبدالرحیم نصیریان در جلسات قرآن مسجد کرناسیان بود که با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران برای پاسداری از دستاورد های انقلاب  ابتدا به واحد ذخیره سپاه پیوست. در ستاد ذخیره سپاه همراه دیگر دوستان به فراگیری آموزش های نظامی پرداخت و آماده خدمت به اسلام و انقلاب شد.

همزمان کار و درس را در اولویت خود داشت تا اینکه جنگ شروع شد و غلامحسین جزو اولین کسانی بود که به جبهه ها رفت. او پدر و مادر پیر خود را به خواهرش می سپرد و می رفت جبهه.

 

جبهه آبادان

روزی غلامحسین را دیدم که تازه از جبهه آبادان برگشته بود و لباس پلنگی به تن داشت. با آن شرایطی که در خانواده داشت، جبهه آبادان را هم رفته بود. جبهه آبادان واقعا جبهه سختی بود و هر کس برمی گشت تا مدتها از سختی کار در این جبهه می گفت. هم از بعد مسافت با دزفول و هم شرایط آن جبهه. اما ندیدم غلامحسین روزی از خودش و کارهایش حرفی بزند.

شهید پرچه خوار زاده، نفر سوم ( چفیه سفید دور گردن )

در اوج گمنامی

غلامحسین جوانی بود ساکت و اخلاق مدار. هیچ گاه ندیدم از خودش حرف بزند. هیچ گاه ندیدم از رنج ها و زحماتی که در زندگی متحمل شده است، حرفی به میان بیاورد. کسی که از زندگی و مشکلاتش خبر نداشت، گمان می کرد که او یک زندگی راحت و بی دردسر دارد.

جالب تر اینکه اکثر اهالی محل، از جبهه رفتنش بی خبر بودند. او از خانه لباس های نظامی اش را نمی پوشید و در محل با آن لباس ها آفتابی نمی شد.

معمولاً می رفت ستاد ذخیره سپاه و آنجا لباس هایش را عوض می کرد و راهی می شد و وقتی هم از جبهه برمی گشت ، همینطور. لباس ها را در ستاد ذخیره عوض می کرد و با لباس معمولی برمی گشت خانه و در همان روزهایی هم که در شهر بود، می رفت سر کار برای اینکه معیشت خانواده اش روی زمین نماند.

 

فرمانده

جنگ که قدری طولانی شد و عملیات های پی در پی به وقوع می پیوست، غلامحسین به سبب دلاوری ها و جنگندگی ها و ثبات قدم و لیاقتی که از خودش نشان داده بود،  شد یکی از فرمانده دسته های گردان بلال.

مدت ها در خطوط مختلف نبرد فعال بود تا اینکه به عضویت رسمی سپاه پاسدارن در آمد و ازدواج کرد. به سبب پیری والدین و متاهل شدن او و سابقه حضور زیادش در جبهه، سپاه او را فرمانده یکی از نواحی بسیج سپاه قرار داد، اما کار در شهر، روح بزرگ او را اقناع نمی کرد.

غلامحسینی که مدت ها در جبهه ها پدافندی  و در عملیات های مختلف، شرکت فعال داشت و منش او زحمت و تلاش در وضعیت سخت و دشوار بود، به پشت میزنشینی عادت نداشت و نمی توانست دوری جبهه ها و رفقایش را تحمل کند. لذا توی شهر بمان نبود و عموماً جبهه بود.

 

موشکباران

در روزگار موشکباران دزفول، گاهی به شوخی می گفت: «ای کاش یکی از این موشکا بخوره توخونه ما تا خونه رو بازسازی کنیم» و همه می خندیدیم!

 

صدای ناله یک پیرمرد

من گهگاهی از خانه ی مجاور مسجد، صدای پیرمردی را می شنیدم که ناله کنان با فرزندش حرف می زد. مراقبت از پدر و مادری پیر و بیمار، در خانه ای محقر و کاهگلی، همه ی افتخار غلامحسین بود. غلامحسین در کنار این کار بزرگ، از همان روزهای اول جنگ تا روزی که به شهادت رسید ، پایش از جبهه بریده نشد.

شهید پرچه خوار زاده – نفر اول از چپ

منزل مادری

منزل مادری غلامحسین دیوار به دیوار مسجد کرناسیان بود. گفتم:«منزل مادری!» چون او سال ۶۱ بود که علاوه بر تمام سختی ها، طعم تلخ یتیمی را هم چشید و سهم غلامحسین شده بود مادری پیر و خانه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی!

او باید هم کار می کرد و هم درس می خواند. حُسنِ همجواری او با مسجد، ثمره اش داشتن اعتقادات محکم دینی و مذهبی غلامحسین بود. او هیچگاه از نداری گله و شکایتی نداشت.

 

دل بریدن

غلامحسین همیشه آزمایش سختی در پیش داشت. دل کندن از زن و فرزند و مادر پیرش کار ساده ای نبود. خصوصاً آخرین باری که هنگام رفتن، علاوه بر دختر کوچکش، مسافر کوچکی هم در راه داشت و با آن همه سختی و تنگا و فقر در زندگی و همین دل بریدن را دشوار و دشوارتر کرده بود.

این آزمایشی بود که مدعیان زیادی را از امتحان الهی رفوزه کرده بود. کسانی که خیلی از غلامحسین در ظاهر بزرگتر و موجه تر بودند. حرف از جبهه و انقلاب می زدند، سخرانی می کردند، شعار می دادند و مدام حرف از خدا و پیامبر وجهاد می زدند، اما پای عمل که می رسید، نمی توانستند پدر و مادر و همسر و فرزندان خود را به امید خدا رها کنند و بروند جبهه؛ اما غلامحسین که تحمل سختی های جسمی را از کوره پزخانه ها و کار بدون وقفه ودستانی پینه بسته چون دستهای پینه بسته پیران ریش سفید آموخته بود، غلامحسینی که سالها در جلسات قرائت قرآن در مساجد «کرناسیان» و «حاج صوفی» مقابل قرآن زانو زده بود و با تلاوت قران در کودکی و نوجوانی ایمان را با گوشت و پوست و خون خود آمیخته بود، غلامحسینی که با مطالعه کتاب های مذهبی و انقلابی، پیچ و مهره های  اعتقادات خود به خدا و دین و ایمان محکم کرده بود ، چنان مهار نفس را به دست گرفته بود که هیچ مانعی ، سد راه دل کندنش از دلبستگی های مادی نمی شد.  

 

ماهی های بی غیرت

شب عملیات والفجر ۸ و در همان لحظه های اول شکستن خط دشمن ، در لحظاتی که نیروها داشتند از قایق ها پیاده می شدند ، غلامحسین به واسطه ی رگبار تیربارهای دشمن به آرزویش رسید و پیکرش افتاد توی آب های اروند.

چند روزی از شهادتش گذشته بود که پیکرش را پیدا کردند. نه بعضی تصاویر قابل وصف است و نه بعضی روایت ها قابل نقل. پیکرش تقریباً سالم مانده بود ، اما سر و صورت و گردنش. . . !

فقط سربسته بگویم که از آن سیمای نورانی و خندان غلامحسین فقط یک جمجمه باقی مانده بود. در همان چند روزی که پیکر پاکش مهمان آب های اروند بود، ماهی ها خیلی بی غیرتی کرده بودند . . .

( تصویر پیکر شهید موجود است، اما به دلیلی که در بالا گفته شد از انتشار آن خودداری می کنم )

 

بی بابا

دختر دوم غلامحسین  چند ماه بعد از شهادت بابایش به دنیا آمد و من هر وقت از درب خانه شان می گذشتم ، از درب آن خانه محقر و فقیرانه کاهگلی ، به یاد چهره ی مظلوم و خندان غلامحسین و دخترهایی که یکی شان هیچ وقت چهره بابایش را ندید ، بغض می کردم و اشک مهمان گونه هایم می شد.

شهید پرچه خوار زاده – نفر سوم ایستاده از چپ

از زبان غلامحسین

شاید بهترین توصیف از وضعیت زمانه و زندگی غلامحسین ، همان چند خطی باشد که خودش در وصیتش نوشته است. مرور این دلنوشته های غلامحسین دل سنگ را هم آب می کند :

 

«خدايا اگر چه مادري پير و همسري مظلوم و فرزندي صغير و بي گناه را بدون سرپرست گذاشته ام، اما تو سرپرست همه بندگاني! من آنها را به تو مي سپارم و تو از آنان محافظت فرما.

خانواده عزيز خجالت مي كشم از اينكه برايتان چيزي بنويسم؛ اما اي مادر پير! بدان كه آنچه در توانم بود، براي رضاي خداوند، رضاي تو را جلب كردم.

خيلي متأسفم از اينكه شماها را در چنين مصيبتي گذاشتم، اما چه كنم؟!  مگر مي شود رضاي خدا را با چيز ديگري عوض كرد؟

 اگر مي شد حتماً این کار را مي كردم.

و تو اي همسرم! نمي دانم در اين دو سال زندگي با من چه ديده اي جز دربدري و دوري از من! اما بايد مرا ببخشي و من جداً از تو معذرت مي خواهم و نيازمند به بخشش تو هستم!

تو همچون فاطمه زهرا(س) هستي. مشكلات و نارسائي ها را پنهان كرده و ابراز نمي كني. اما فاطمه زهرا(س) به هنگام مرگ هم سن تو بود، در حالي كه حسن و حسين را داشت و آنگونه رنج كشيد كه تاريخ استقامت آن معصوم را سراغ ندارد. او علي(ع) را تنها گذاشت و اين بار من تو را تنها مي گذارم. مي روم در حالي كه فاطمه را به يادگار گذاشته ام

و تو اي دخترم فاطمه خداوند خواست تا تو يتيم شوي و جزء دختران شهدا باشي! اگر كسي سراغ پدرت را گرفت بگو با حضرت مهدي(عج) خواهد آمد.

اگر دلت گرفت بر سر مزار من برو و آرام خواهي شد.

نمي دانم چه بگويم! خجالت مي كشم هم از شما و هم از خداوند متعال كه هيچ نتوانستم آنگونه كه بايد باشم، زندگي كنم ؛ ولي به شما وصيت مي كنم كه فرزندي كه بعد از من به دنيا مي آيد، اگر پسر بود نام او را محمد و اگر دختر بود نام يكي از معصومين را به او بگذاريد.

 

اما پيامي براي ملت عزيز. اي مردم دنيا توقف گاهي است كه براي آسايش مسافراني كه اندك زماني از اين وادي عبور مي كنند ساخته شده. پس آن قدر در اين دنيا بمان كه از قافله در حال حركت عقب نماني.

 

افسوس كه دير بخود آمديم و آنچه نبايد مي كرديم، كرديم و آنچه نبايد مي گفتيم، گفتيم. حال مرگ را رو به روي خود ديديم و پشيمان و سرگشته وا مانده ايم كه چه خواهد شد؟! در حالي كه مرگ هميشه در انتظار ما بود و ما از آن غافل و روگردان. آري اي مردم قرار است بميريم چرا امروز نميريم و حسين گونه نميريم و اگر قرار است از اعمال ما بپرسند، چرا امروز خود نپرسيم و اگر عذاب است چرا امروز به خود نبينيم كه چه سخت است عذاب قيامت.

غلامحسين پرچه خوار زاده        ۱۵/۱۱/۱۳۶۴

 

 

پاسدار شهید غلامحسین پرچه خوار زاده، متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۳۰ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در اروند رود به شهادت رسید. مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

راویان : حاج مهران موحد ، حاج منصور ظفری

با تشکر از حاج کریم غیاثی

‫۹ دیدگاه ها

  1. سلام با خواندن متنهای الف دزفول عمیقا به فکر میروم شهدا رفتند اما چه مسیولیت سنگینی به جای گذاشتند
    سختی هاو دلتنگی هایی که خانواده های آن ها تحمل می کنند چه بار سنگینی به دوشمان گذاشته و ما چه کردیم ؟؟؟
    چه کار بزرگی می کنید ما رو با شهدا آشنا می کنید

      1. جهل گاهی رافع مسؤلیت
        ولی جهل به سرگذشت شهدا
        اتفاقا مؤاخذه دارد و باید جوابگو بود افسوس که این روزهای دنیا خیلی از ما رو غافل کرده…همه ش دغدغه دان وآب….از خودم خجالت زده هستم چه برسه از این شهید بزرگوار و از خدا……غم نان!چه توجیه بچه گانه ای برای بیخبری،ایشون سختی کشید ولی مسؤلیت صیانت از دین خدا لحظه ای غافلش نکرد….بدا بحال همچو منی که وصله ی ناجور شدم

  2. سلام بر شما ای شهیدان راه حق
    سلام بر شما ای مجاهدان برای خون حسین (ع)
    دوباره کوچه کوچه دلم پر شده از عطر وجود شما
    کاش میشد در کنارتان بود.کاش میشد فرار کرد از همه نیرنگ ها و ناپاکی ها و بدی های روزگار ما…
    کاش میشد دوباره حضورتان غبار از دل های آلوده یمان بزداید…
    کاش باز هم میزها سنگر شوند و لباس های مجلل…همان لباس های خاکی و زیبا
    دلم گرفته از این همه رنگ و ریا
    اصلا بهتر است ننویسم.دلم لک زده برای سادگی…
    برای نور خدا…
    برای شهدا…
    و فقط میگویم این منم در راه مانده ای بی پناه
    و پرو بال شکسته ای که بی حضورتان توان پرواز ندارد…

  3. بابا کجا میری هی جبهه جبهه؟….کم سختی کشیدی؟
    مادر پیرت رو‌نگاه کن..زن جوونت که بار شیشه داره رو رو‌نگاه کن …فاطمه ات رو‌نگاه کن …بچه تو راهت رو‌نگاه کن ..اصلا فکر کردی خونتون روز تولدش چه اوضاعی داره؟ اصلا به فکر بغض اون ها موقع فوت کردن شمع های تولدشون بودی؟اصلا به فکر روز عروسی شون بودی؟
    و‌تو‌خندیدی و گفتی من همه را به خدای حافظ مطلق می سپارم ،و من بر می گردم، من با سپاه امام زمان برمیگردم و‌تو بریدی و خندیدی و‌رفتی و ان شالله به زودی خواهی آمد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا