خاطره شهدا
موضوعات داغ

چند مدیر مثل «مش حمید» سراغ دارید

روایت هایی درس آموز و تکان دهنده از فرمانده شهید «عبدالحمید صالح نژاد» در خصوص رعایت بیت المال

 

چند مدیر مثل «مش حمید» سراغ دارید

روایت هایی درس آموز و تکان دهنده از فرمانده شهید «عبدالحمید صالح نژاد» در خصوص رعایت بیت المال

با دوچرخه می رفت

در جبهه که بود روز و شب نداشت. تمام دقیقه های عمرش را وقف خدمت کرده بود. یک ماشین از سپاه شبانه روز در اختیارش بود برای انجام کارها و پیگیری های معمول. بیشتر روزهایش هم در جبهه می گذشت.

گاهی که چند روزی به مرخصی می آمد تا سری بزند به زن و بچه اش، ماشین را می گذاشت توی خانه و با دوچرخه می رفت این ور و آن ور.

یک روز به این رفتارش معترض شدم. دلایل زیادی در ذهنم داشتم که او با استناد به آنها می توانست از ماشینی که در اختیارش بود، استفاده کند، اما می دانستم او زیر بار هیچ توجیهی نمی رود.

اما بالاخره یک روز فرصت را مناسب دیدم و موضوع را مطرح کردم. لبخندی زد و گفت:« پول بیت المال ، بنزین بیت المال ، ماشین بیت المال! اینا اسمش روشِه! مال بیت الماله! نمی خوام به هیچ وجه ، پای ذره ای از اینا توی زندگی ام باز بشه! »

راوی: شهید جاویدالاثر مدافع حرم عبدالحسین سعادتخواه ( قفلی )

 

با تاکسی بروید

مادرم به همراه زن دایی (همسر دایی حمید) دارند از بازار بر می گردند خانه. بین راه دایی حمید را پشت فرمان تویوتای سپاه می بینند. مادرم می‌گوید:«سلام داداش! خانمت خیلی خسته شده. تو این وضعیت بارداری سختشه مثل ما راه بره. یه لطفی کن و ما رو برسون خونه»

اما دایی حمید در خواست مادرم را قبول نمی کند و می گوید: « این ماشین مال من نیست که بخوام ازش استفاده شخصی کنم! مال سپاهه! مال بیت الماله! یه تاکسی بگیرید و برید خونه! »

راوی: خواهر زاده شهید

شرمنده ام

خانه مان موشک خورده بود و به تعمیرات اساسی نیاز داشت. باید می رفتیم بنیاد مرمت و بازسازی تا در خصوص وضعیت خانه مان تعیین تکلیف کنیم.

یکی از روزهایی که حمید از جبهه آمده بود شهر، پدرم به او گفت: « حمید! بابا! باید بیای و با هم بریم ستاد مرمت و درباره ماجرای خونه ببینیم که چکار باید بکنیم! »

حمید با احترام، چشمی گفت و پدرم سوار تویوتا شد و هنوز چند متری از خانه فاصله نگرفته بودند که برگشتند. پدرم پیاده شد و حمید رفت. از قیافه پدر معلوم بود که قدری دلخور است. پرسیدم: «نرفته چرا برگشتید؟»

گفت: «حمید بهم گفت : بابا خیلی شرمنده ام و معذرت میخوام که اینو بهت می گم. ممکنه ناراحت هم بشی! اما این ماشین مال بیت الماله. اینو دادن دست من برا اینکه ماموریت ها و کارای سپاه رو باهاش انجام بدم، نه اینکه باهاش برم دنبال کارای شخصی خودم و خونواده ام! اگه ممکنه لطف کن با تاکسی برو ستاد مرمت! »

راوی: برادر شهید

 

آن روز سخت و تلخ

می گفت: دزفول را موشک زده بود و گرد و غبار و دود شهر را پوشانده بود. این وسط ناگهان کلیه های پدرم به شدت درد گرفت. درد شدیدی که امانش را گرفته بود و مدام داشت به خودش می پیچید. چاره ای نبود. باید او را به بیمارستان می رساندم. فکر و خیال آدم هایی که حالا نیاز به کمک داشتند و خانه هایی که بر سر مردم آوار شده بود، لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت و در این بین پدرم هم حالش اصلاً خوب نبود.

پدر را بلند کردم و گذاشتمش عقب تویوتا تا ببرمش بیمارستان. بنده ی خدا از درد مچاله شده بود و معلوم بود دارد درد بسیار شدیدی را تحمل می کند.

پایم را گذاشتم روی چدال گاز و به سرعت حرکت کردم به سمت بیمارستان. در بین راه بودم که یک موشک حوالی مسجد جامع به زمین برخورد کرد و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شد. آن موشک انگار زنگ خطری برای من بود چرا که همزمان با صدای انفجارش ، یادم افتاد که دارم از ماشین سپاه استفاده ی شخصی می کنم.

ناگهان پایم را به شدت روی پدال ترمز فشار دادم و ماشین با صدای بلند و کشیده ی ، کشیده شدن لاستیک هایش روی آسفالت خیابان، با تکان شدیدی ایستاد.

ماشین را به کنار خیابان برده و گوشه ای پارک کردم و همانجا دلم را گره زدم به خدای رحمن و رحیم و با تمام وجودم از او عذرخواهی کردم. توبه و استغفار کردم که خدایا مرا ببخش. سختی شرایط حواسم را به هم ریخته بود. خدایا برای اینکه در شرایطی خاص، غافل شدم و از بیت المال برای کارهای شخصی و رسیدگی به وضعیت پدرم استفاده کردم، مرا ببخش.

پدرم را در حالی که هنوز داشت با درد دست و پنجه نرم می کرد، از عقب وانت بغل کردم و کنار خیابان گذاشتم روی زمین. بنده ی خدا گمان کرده بود رسیده ایم به بیمارستان. گفت: «حمید! بووه! رسیدیم بیمارسون ؟!»

در حالی که از دیدن وضعیت و حال و روز پدرم، بغض توی گلویم چنگ می زد و اشک دور چشمانم می چرخید، گفتم:«نه! الان می رسیم!»

کنار خیابان منتظر ماندم تا تاکسی یا وسیله ی پیدا شود و پدرم را برسانم بیمارستان. اشک شوق اینکه خدا بلافاصله به دلم انداخت تا از ماشین استفاده شخصی نکنم با اشکی که از حال و روز پدرم در چشمانم جمع شده بود، با هم یکی شد.

بالاخره ماشینی پیش پایم ایستاد. تویوتای سپاه را کنار خیابان قفل کردم و پدرم را با ماشین کرایه، رساندم بیمارستان.

راوی: عزت الله معتمد

لباس غواصی

شب عملیات والفجر۸ بود و حمید فقط چند قدم با شهادت فاصله داشت. در آن خداحافظی های آخر گفت: «فقط از یک مسئله واهمه دارم و آن هم این است که فردای قیامت نتوانم جوابگوی مردمی باشم که از نان سفره هایشان هم گذشتند و آن را برای ما فرستادند جبهه! »

مکثی کرد و اشاره کرد به لباس غواصی اش و گفت: «این لباس های غواصی خدا می داند با چه هزینه های بالا و با چه مشکلات و دردسرهایی برای ما تهیه شده است و ما حالا به راحتی داریم ازش استفاده می کنیم. وقتی هم که شهید شدیم، این لباس از بین می رود و دیگر قابل استفاده نیست. حیف است اموال بیت المال اینطوری از بین برود! کاش بتوانیم حداقل مفید باشیم!»

و من مانده بودم و غروب و حرف های حمید و حیرتی که سراسر وجودم را گرفته بود. حمید به جانی که می خواست تقدیم کند، نمی اندیشید،  دغدغه ی بیت المالی را داشت که با شهادتش از بین می رفت.

راوی: یاور ماه پیکر

 

 

شهید عبدالحمید صالح نژاد متولد ۱۳۴۰ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ در اروندرود به فیض شهادت نائل آمد و مزار مطهرش در کنار دو برادر شهید دیگرش «محمدرضا» و «عبدالمجید» در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

منابع:

تابناک

کانال یاد شهدا

کتاب ردپای آفتاب نوشته غلامرضا کاج

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا