جمال دلنشین ( قسمت دوم )
روایت هایی خواندنی و جذاب از شهید والامقام جمال قانع
بالانویس ۱:
اینکه این خاطره ها چگونه با نظر و نگاه خاص شهید «جمال قانع» جمع شد، بماند! اتفاقی که برای روایت این خاطرات رخ داد، سندی دیگر بر حیات طیبه و زنده بودن حقیقی این شهداست.
بالانویس۲:
دوستان و همرزمانی که با جمال معاشرت داشته اند محاسن زیادی را از او بخاطر دارند اما شوخ طبعی و خوش اخلاقی او از هم مشهورتر و معروفتر بود …
بالانویس ۳:
مطالب باید در ۵ قسمت ارائه می شد، اما من در ۳ قسمت به شما تقدیم می کنم.
جمال دلنشین ( قسمت دوم )
روایت هایی خواندنی و جذاب از شهید والامقام جمال قانع
صاحب خانه ی غرغرو
در عملیات والفجر ۸ جمال قانع از غواصان گردان بلال بود. بچه های گردان بلال زودتر از گردان عمار به منطقه خضر نبی در کنار بهمن شیر اعزام شده بودند.
بچه های بلال به گمانم در یک ساختمان بهداشت روستایی استقرار یافته بودند که بچه های گردان ما( عمار) به آنجا اعزام شدند.گردان ما در ساختمان کناری گردان بلال استقرار یافته بود.
به محض اینکه مستقر شدیم جمال آمد و با صدای بلند گفت: « چون ما زودتر به اینجا آمده ایم، پس صاحب خانه ما هستیم و شما مستاجر ما هستید. خیلی زیبا و شیرین هر روز عین یک صاحب خانه ی بداخلاق و غرغرو دم در حیاط وسطی می ایستاد و مرا صدا می کرد و از ریز و درشت کارهای ما ایراد میگرفت: « آخه چقدر آب مصرف می کنین؟ آهای! چرا اینجا آشغال می ریزین! چرا لباساتون رو سر بند رخت خونه ی ما پهن می کنین!»
عارض می شوم
هر روز تهدید می کرد که اگر گاو و گوسفندان و مرغ و خروس هایتان پایشان را بگذارند توی باغچه ی ما ، به پاسگاه عارض می شوم و هر روز با یک ایراد و اشکال به مبلغ کرایه خانه خیالی اش می افزود.
شهید جمال قانع – تکیه داده به دیوار نفر دوم از چپ
ماجرای پسر خیالی جمال
یک عکس قدیمی رنگ و رورفته از یک مرد روستایی قد بلند پیدا کرده بود که تصویر چهره ی مرد اصلاً پیدا نبود. قد و قواره ی آن مرد به اندازه ی قامت نخل کوتاهی بود که کنار آن عکس گرفته بود.
جمال این عکس را با خود می آورد و می گفت : « یانه کووَکُم مَحَدَلیه! فرسنیدُمشه خارج! ار اومده وا حوشَه پتی کُنِه! مَخُم زونه دُهامِش.»( این پسرم محمدعلی است. فرستادمش خارج. اگه برگشت باید خونه رو خالی کنید ، میخوام زنش بدم)
ما هر روز اسیر داستان هایی از پسر قد بلند جمال بودیم. اگر می خواستیم از زیر گوش دادن خاطرات آن پسر خیالی در برویم، دست ما را به زور می گرفت و می گفت: « کجا؟! هنی کُلشَه نَگُفتُمَه » ( کجا؟! هنوز همه اش رو نگفتم! ) و ما که دیگر مُخمان از این قصه های جمال سوراخ شده بود، پا به فرار می گذاشتیم و او هم می دوید دنبالمان و می گفت: «کجا! ویسَک! ویسَک تا هنی سیت گووُم» ( بمان! صبر کن! می خوام هنوز از پسرم برات بگم!»
هر کس جمال را با آن عکس می دید که درب خانه ایستاده ، از ترس قصه های پسر خیالی جمال پا به فرار می گذاشت.
آن چلوپتوی به یادماندنی
بعد از تمرینات سخت و سنگین غواصی،شیطنت ها، شوخی ها و داستان های تخیلی جمال کاری می کرد که خستگی به تن بچه ها نمی ماند و همه سرحال می آمدند. بمب انرژی و روحیه بود.
روزانه کرایه اش را بالا تر می برد. یک روز که بابت کرایه فرضی که برای ما مشخص کرده بود به ما بدجوری فشار آورد و می خواست وسایلمان را بریزد توی کوچه. با محمدعلی دورقی(شهید) نقشه ای کشیدیم.
رفتم و به جمال گفتم: «بچه ها می گن به صابخونه بگو بیاد باهاش حرف بزنیم و در مورد کرایه یه فکری بکنیم بالاخره»
جمال قدش را راست کرد و سینه اش را جلو داد و خیلی جدی و عین یک صاحبخانه ی شاکی دنبال من راه افتاد. دیگر خودمان هم کم کم داشت باورمان می شد صاحب خانه است. غر می زد و قدم بر می داشت.
به محض اینکه وارد اتاق شد، هنوز داشت غر می زد که طبق برنامه قبلی چراغ ها خاموش شد و من فقط فرصت کردم عینکش را بردارم. بچه ها یک پتو انداختند رویش و حالا نزن و کی بزن. اما خب قدرت بدنی خوبی داشت و سریع از زیر دست و پاها خودش را نجات داد.
آن شب ، تا نصفه شب فقط می خندیدیم و باعث بانی آن همه لبخند دلنشین، جمال بود.
پلاژ سد تنظیمی دزفول ، روز آخری که چادر ها جمع و نیروها آماده حرکت به سمت منطقه عملیاتی والفجر هشت هستند
در این تصویر هم جمال قانع مشغول شیطنت است
در این تصویر شهیدان حمید حویزی ، بهروز مقدسیان ، جمال قانع ، محمد علی اردی زاده ، سید مرتضی مکی نیا و نیز جانبازان مرحوم علی حسین جمشیدی و سید رضا شاهرکن الدینی همه از بچههای غواص گروهان مالک گردان بلال هستند و در حال صبحانه خوردن بعد از جمع آوری وسایل و چادر ها بخاطر سرمای بهمن ماه دور بخاری علاالدین
جوراب های سوراخ
روزهای اول تمرینات غواصی، لباس هایی که برایمان آورده بودند لباس های خوبی نبود. لباس های لاستیکی سفت و محکمی که عمدتا سایزشان مناسب بچه ها نبود و از طرفی هم لباس و فین غواصی به اندازه کافی نداشتیم.
عمدتاً می دیدم که جمال عمداً تعلل می کند تا بچه ها لباس های کامل تر را بپوشند. جوراب ها هم اکثرا پاره بودند. هیچوقت ندیدم جمال جوراب سالمی داشته باشد.
روزی من و جمال دیرتر از همه از بهمنشیر آمدیم بیرون. هر دو یک فین و یک جوراب پاره پوشیده بودیم و حال و روزمان دیدنی بود. در حال راه رفتن در لابلای نخل ها بودیم که پای هر دوی ما با دو خار نوک تیز و بلند نخل سوراخ شد و دردش تا عمق وجودمان پیچید.
گاهی هم یک لنگه جوراب پاره را می گرفت توی دستش و می گفت: « اگر بووَم فَهمه که کووَکِش جورابِ سیلا و دِردَه بپوشه، خودش جورابِ خِره بفرسنه سییُم ! »( اگر بابام بفهمه که من جورا بپاره و سوراخ می پوشم، خودش میخره و برام میفرسته )
زیر پای عراقی ها
قبل از شروع عملیات والفجر ۸ بچه های غواصِ هر گردان برای آشنایی با منطقه و محور عملیاتی یگان خود به سمت خط عراقی ها می رفتند. آن شب نوبت ما بود. اروند در حالت مد بود و ما هم در یک متری و زیر پای عراقی ها.
در حال بررسی منطقه اطراف بودیم که جمال از سمت راست ما به همراه تعدادی از بچه های گردان بلال رسیدند. شوخ طبعی جمال همان جا گُل کرد. سرش را آورد بیخ گوش من و گفت: « اگر کرایه خونه رو زیاد نکنید و با اون مبلغی که بهتون گفتم موافقت نکنید، الان دستت رو میذارم تو دست بعثی ها!». حالا توی دل شب و زیر پای عراقی ها و در آن سکوت مطلق، جمال یاد کرایه خانه اش افتاده بود. ناخواسته زدم زیر خنده! طوری خنده ام بند نیامد که حاج کریم پور محمد حسین(شهید) که در آن زمان معاونت اطلاعات عملیات لشکر بود با شنا خودش را به من و جمال رساند و سر هر دوی ما را فرو کرد زیر آب.
« خونه خرابا! زیر پا عروقیون ویستیم! چتونه په؟! لِک هله دگه! » ( خونتون خراب! زیر پای عراقی ها هستیم! بی خیال شین دیگه! پس چتون شده ؟)
شعار معروف جمال
عامل روحيه در مراسم ورزش صبحگاهي بود. با صداي گرمش نوحه مي خواند و شعار مي داد. نيروهاي رزمنده هم چفيه ها را از گردن باز مي كردند و در هوا می چرخاندند
شعار معروفش را همه به یاد دارند : « امام اول … علي! … يار پيمبر … علي!… ساقي كوثر … علي! …»
این شعار را چنان محكم و با صلابت مي خواند كه عرش به لرزه مي افتاد.
در عين حال رزمنده اي بود فداكار و از جان گذشته. دلاوری بسیار با ایمان محکم و قوی و بسیار با اخلاق و دوست داشتنی بودند. او از شوخ طبعی زیبا و صدایی محکم و رسا برخوردار بود و صدای محکم و استوار او در جبهه ها و تمرینات نظامی بعدها در دوران دفاع مقدس نشان از اقتدار و پایمردی و بلند همتی وی در جبهه ها بود.
چهره پنهان جمال
محال بود جمال را ببینی و با جملهای و قِصاری و لُغُزی تو را نخنداند که این چهره ی ظاهری جمال بود که همه می دیدند و جان می گرفتند از آن جمال خندان.
اما چهره ی پنهان جمال را شاید کمتر کسی دیده باشد. توفیقی که یک بار نصیب من شد و او را شبی که برای سرکشی به بچهها در حال گشت زنی بودم، دیدم.
آن شب صدای ناله و مناجاتی توجهم را جلب کرد. اتفاق تازه ای نبود. سکوت آن شب ها را همیشه مناجات کننده هایی بودند که بشکنند و از ملائکه الله دلبری کنند. کنجکاوی ام گل کرد. تجربه ثابت کرده بود، صاحبان همین ناله ها هستند که در روزهای آینده روی شانه هایمان می روند شهیدآباد و بهشت علی. برای همین کشف این آدم ها می توانست دست شهدای آینده را برایمان رو کند و یقیناً آنها هم راضی به دیده شدن نبودندف چون معمولاً گوشه ای دنج و دور از محل استقرار را انتخاب می کردند.
پی صدا را گرفتم و در محلی دنج، جمال را با یک فانوس و کتاب دعا دیدم! حیرت و تعجب سراسر وجودم را گرفت. هر کس هم جای من بود، حیرت زده می شد. آن روح نا آرام و آن وجود سرشار از شیطنت و شوخ طبعی و این ناله ها و گریه ها و مناجات ها ، اصلاً با هم انطباق نداشت.
ازآن شب نگاهم به جمال عوض شد. فهمیدم پشت پرده ی این جمال خندان و پرشور ، جمالی پنهان شده است که به جمال الهی اتصال دارد.
پرواز
ما پنجاه و چهار غواص از گردان بلال بوديم كه با دوازده نفر بچه هاي اطلاعات–عمليات لشكر، شصت و شش نفر ميشديم. حدود هشت نفر از بچه هاي ما گم شده بودند كه بعدها شنيديم آنها در ساحلي درآمدهاند كه ساحل خودي بوده است، نه ساحل دشمن.
چند تا از سيم خاردارها را بريديم و موانع خورشيدي را به عقب كشيديم. بچه هاي اطلاعات–عمليات لشكر با چند نفر از بچه هاي ما به جلو رفتند. من و برادر خضريان مانديم تا همه رد شدند. از موانع دوم كه مي گذشتيم، تمام مين ها و تله هاي انفجاري را خنثي كرديم تا اينكه به موانع سوم رسيديم. اين حركت از ساعت ۹:۱۵ تا ۹:۵۵ دقيقه طول كشيد.
بچه ها به جاي مهم و حساس، يعني بيست متري دشمن، رسيده بودند. صداي نگهبانان عراقي به خوبي شنيده ميشد و از سخنانشان كه «عَدّد، عَدّد» مي گفتند، مشخص بود كه بو بردهاند. تيربار عراق در بالاي سرمان كار ميكرد و ما در زير پاي سنگرها خوابيده بوديم.
آنچه پيش از آن به ما گفته شده بود اين بود كه در آن محل، سراشيبي اي وجود دارد كه مي بايست از آن بالا بكشيم و به راحتي پايين برويم، ولي وقتي به آنجا رسيديم، ديديم يك ديوار بسيار بلند قرار دارد.
چون نفرات اول وضعيت ديوار را نمي دانستند با سر و كله از بالا به زمين خورده بودند، از جمله شهيد حميد كياني كه وقتي رفت و آنگونه افتاد، گفت: «واقعاً چقدر بلند است»
عبدالنبي پورهدايت حدود سه – چهار قدم رسيده به آن ديوار با انفجار نارنجك دشمن به شهادت رسيد.
در همانجا درگيري سختي شروع شد كه جمال قانع و چند نفر به سمت چپ رفتند و يك سنگر مهمات دشمن را منهدم كردند. همان جا گلوله به سر جمال خورد و زخمي شد و به حالت اغما افتاد كه بعد از چند دقيقه به شهادت رسید.
جمال الهی
صبح عمليات والفجر ۸ «جمال قانع» گوشه سنگري آرميده بود و آرام از چند جاي بدنش خون چكه مي كرد؛ او به جمال الهی پیوسته بود… لحظاتي بعد ملائك او را به آسمان بردند…
او چندی قبل از شهادت در وصیت نامه صوتی خود چنین گفته بود: «بنده ورثه اي ندارم كه تقديم انقلاب و اسلام عزيز بنمايم پس بگذاريد جان خود را اگر خداوندبه بزرگواريش قبول كند فداي اسلام وامام زمان (عج) ونايب بر حقش كنم. بنده كه چيزي ندارم تقديم اسلام كنم پس اجازه دهيد؛ خونم را در راه دين مقدس اسلام اگر قبول فرمايد بريزم …»
شهید جمال قانع ، متولد ۱۳۴۳ که در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در اروند رود به شهادت رسید. مزار مطهر شهید جمال قانع در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.
با تشکر از : مسعود پرموز ، حاج مصطفی آهوزاده ، حاج کریم غیاثی ، حاج ناصر آیرمی ، حاج عباس داوری ، حاج مهران موحد فر ، آقای کلانریان ، آقای معینی و نیز پایگاه فرهنگی رایحه