محمدی که نشناختیم ( قسمت اول – عطر جوانی)
روایت هایی از زمانه و زندگی شهید محمد شنبول ( پورصابری )
بالانویس:
«شهید محمد شنبول» ، یکی از نیروهای کلیدی و نخبگان اطلاعات عملیات و از یاران نزدیک سرداران شهید حاج احمد سوداگر و علی کمیلی فر است. از محمد کمتر شنیده ایم. شاید هم اصلا نشنیده باشیم. زمانه و زندگی شهید محمد شنبول پتانسیل تبدیل شدن به کتاب را دارد. من با وسعت اندک خود و البته با همکاری فوق العاده خانواده شهید، خصوصاً برادر گرامی ایشان ، در سه قسمت به معرفی این شهید بی نام و نشان و این نخبه اطلاعات و عملیات خواهم پرداخت.
محمدی که نشناختیم
روایت هایی از زمانه و زندگی شهید محمد شنبول ( پورصابری )
قسمت اول : عطر جوانی
عصای دست بابا
محمد اولین فرزند حاج حاجی شنبول بود که در دوم خرداد ماه ۱۳۴۰ در خانواده ای کشاورز به دنیا آمده بود. با توجه شغل پدر و مزرعه سبزی کاری اش که نزدیک شهر بود، از همان کودکی در کنار درس خواندن عصای دست پدر بود. در آن گرمای طاقت فرسای دزفول و زمستان بسیار خشک آن، رنج و سختی های کار را به جان می خرید، اما پدر را دست تنها رها نمی کرد.
راوی: مرحوم حاج غلامعلی پارسایی (دایی شهید)
زمینمان آباد شد
یک قسمت از زمین کشاورزی مان سنگ های زیادی وجود داشت که کشت و کار در آن مشکل بود . برادرم محمد دست به کار شد ، آستین بالا زد و همه ی خانواده و حتی همسایه ها ،با هم به صحرا میرفتیم و هر کداممان زنبیلی به دست گرفته و شروع به جمع کردن سنگ های درشت می کردیم و آنها را بیرون زمین میریختیم. اینطور بود که بعد از مدتی تلاش زمین مان آباد شد.
ملکه پورصابری ( خواهر شهید )
همبازی
کوچک که بودیم ، تابستان ها در کوچه ی خودمان فیتال(۷ سنگ) بازی می کردیم . محمد از همه مان بزرگتر بود و همه در بازی حرفش را قبول می کردیم و به نوعی رهبر گروهمان بود .
بعدها که بزرگتر شدیم و کوچه برایمان جای بازی نبود ، محمد داخل حیاط منزل با بستن یک طناب برایمان زمین والیبال میساخت و با هم بازی می کردیم . هم بزرگترها بازی می کردیم و هم کوچکترها مشغول می شدند و همه به نوعی ورزش می کردیم
ملکه پورصابری ( خواهر شهید )
کنار و شیورون
در دزفول درختان کُنار زیادی وجود داشت ، مخصوصاً در زمین های کشاورزی و باغ ها ، انگار وجود حداقل یک درخت کُنار در کِنار یا وسط زمین های کشاورزی یا باغ ها از واجبات بود . واقعاً چیدن و خوردن کُنار از لذت های دوران بچگی مان بود و یکی از تفریحات سالم آن زمان . فصلش که می شد ؛ درختان پر از کُنار میشدند و یک باد تند کافی بود که زمین از کُنارهای رسیده قرمز پوش شود . برای همین هم هر شبی که باد بود ، فردا صبح قبل از رفتن به مدرسه ، برادرم محمد آماری میگرفت و همراه هر کدام از خواهر و برادرها که مایل بودند به صحرا میرفتیم . هم کُنار جمع می کردیم و هم میخوردیم . تازه خودش هم بالای درخت میرفت و با تکان دادن درخت، کنار بیشتری روی زمین میریخت . همه را که جمع می کردیم به بازار می برد و میفروخت و پولش را برای منزل خرج می کرد و ما هم ذوق می کردیم .
تابستان فصل خاکشیر(شیوَرون) بود. ماهم تعطیل و درس و مشقی نداشتیم . روزها به صحرا میرفتیم و هرکجای زمین خاکشیر بود می چیدیم و همیشه هم چک می کردیم که کداممان بیشتر میچیند و اینطور بود که همیشه رقابت های سالمی داشتیم . خاکشیرها را که به خانه میبردیم مادرمان دست به کار می شد و بعد از خشک کردن آنها زیر آفتاب ، آن ها را طَبَق میزد و جلوی پنکه قرار میداد تا پوست های اضافه از خاک شیرها جدا شوند . خوب که تمیز می شدند آنها رو در بشکه ای میریخت و برای تهیه ی شربت استفاده می کردیم .
ملکه پورصابری ( خواهر شهید )
مربی
محمد از هر فرصتی برای شناساندن اسلام و سبک زندگی و اخلاق ائمه به ما استفاده می کرد و همیشه تلاش می کرد تا با عمل و رفتارش ، آن آموزه ها را در ذهن ما حک کند . نزدیک میلاد امام زمان (عج) که می شد ، پارچه ی سبز تهیه کرده و به مادرمان می داد تا آنها رو بدوزد و در مسجد و اطراف آن نصب کنند .
همچنین علاقه ی زیادی به مسجد و جلسات قرآن و قرآن آموزی داشت و از هیچ تلاشی کوتاهی نمیکرد . حتی صبح زود بعد از نماز و قبل از رفتن به مدرسه به ما قرآن یاد میداد.
ملکه پورصابری ( خواهر شهید )
مبارز
قبل از انقلاب هر شب در مسجد حسینی ، برنامه جلسه قرائت قرآن داشتند. چندین بار قرآن را روخوانی کرده بودند و سپس به برنامه نهج البلاغه و تفسیر قرآن و . . . داشتند.
زمانی که چسباندن عکس امام برای رژیم منحوس شاه جرم سنگینی بود، در مسافرتی به قم، تعدادی نوار و عکس امام را با قطار همراه آورد و در حالی که مأمورین آن جلاد به شدت کیف و ساک اشخاص را برای عکس امام جستجو می کردند، با زیرکی و صحنه سازی خاصی آنها را از دست مامورین رد کرد و شبانه در شهر پخش کرد.
راوی: مرحوم حاج غلامعلی پارسایی (دایی شهید)
مطالعه و کتاب
آن قدر مطالعه می کرد و کتاب میخرید و می خواند که کتاب خواندن از واجبات زندگیمان شده بود و معمولا هم اگر فرصتی پیش می آمد کتاب خریده و به ما هدیه می داد ، طوری که هر کدام از خواهر و برادر ها در منزلمان کتابخانه داریم و بعضی از کتاب ها یادگار قدیمند و به بچه هایمان توصیه می کردیم که آنها را بخوانند .
ملکه پورصابری ( خواهر شهید )
آن دوچرخه به غارت رفته
دوچرخه ای داشت که حاصل چندین ماه کارکردن و زحمت کشیدن و بنایی کردن در زیر آفتاب گرم دزفول بود. رفته بود حوزه برای شنیدن سخنرانی حجت الاسلام فارغ روحانی مبارز دزفول که معمولاً سخنرانی آتشینی داشت.
آن روز مأموران رژیم با حمله به مردم بی دفاع آنها را مورد ضرب و جرح و کشتار قرار داده و در آن حمله دوچرخه ای را که با عرق ریختن و شاگرد بنایی خریده بود، ماموران رژیم به سرقت بردند و هیچ وقت پس ندادند.
راوی: مرحوم حاج غلامعلی پارسایی (دایی شهید)
دست تقدیر
هشتم دی ماه ۱۳۵۷ در تظاهراتی که منجر به شهادت رضا اِزِک شده بود شرکت داشت. چند قدمی بیشتر با رضا فاصله نداشت. سرِ کوچه لب خندق. تیری که خورد به رضا، از چند سانتی متری سر محمد، رد شد. آن تیر آن روز مامور شهادت رضا بود و دست تقدیر شهادت محمد را جای دیگری رقم زده بود.
راوی: مرحوم حاج غلامعلی پارسایی (دایی شهید)
پایان قسمت اول
ادامه دارد