بالانویس:
متن زیر بازنویسی مصاحبه ای است که در سال ۱۳۹۵ توسط پایگاه دزمهراب با مادر شهید غلامحسین عسل انجام شده است.
عسل برای عسل
روایت هایی از شهید غلامحسین عسل
هدیه شب عید
سومین فرزند و اولین پسرم بود. شب میلاد امام علی(,) به دنیا آمد. پدر بزرگش گفت:«اسمش را می گذاریم غلامحسین» همان هم شد. غلامحسین که آمد زندگی مان رنگ و رونق دیگری گرفت.
جلسه قرآن
خودش که اهل مسجد بود، بچه های محل را هم جمع می کرد و با خودش می برد مسجد ، جلسه قرآن. می گفت: «مادر! این بچه ها از حالا باید به مسجد رفتن عادت کنن. باید با قرآن انس بگیرن! باید ارزش ها رو بشناسن و با اعتقاد بزرگ بشن که خدای نکرده تو زندگیشون راه رو اشتباه نرن! »
قرآن
یاد ندارم شبی بدون وضو خوابیده باشد و ندیدم که نماز شبش ترک شود. علاقه عجیبی هم به قرآن داشت. هم در خانه قرآن می خواند و هم شیفته جلسه قرآن بود.
خمس عجیب
داشتم جارو می زدم که آمد و بدون مقدمه گفت: «مادر! می دونی که باید خمس بچه هاتو بدی؟» گفتم: «یعنی چی؟! من خمسی ندارم که بدم! این دیگه چه جور خمسیه؟»
لبخند زد و گفت: «خمس بچه هات منم! پنج تا پسر داری، باید یکی رو در راه خدا بدی بره! باید منو در راه خدا هدیه کنی! باید اجازه بدی برم جبهه!»
حریف سماجت و پافشاری و اصرارهای غلامحسین نشدم. آنقدر حرف زد و دلیل و منطق آورد که رضایت دادم.
در دو سنگر
عشق و علاقه اش به جبهه، از شوقش به درس و مدرسه نمی کاست. هم جبهه می رفت و هم همزمان درس هایش را می خواند. یادم هست در کرخه مشغول آموزش نظامی بود و برای امتحان هایش می آمد دزفول و می رفت سر جلسه امتحان. بدون اینکه سر کلاس رفته باشد، با بهترین نمره امتحاناتش را قبول می شد. یک جورهایی در دو سنگر می جنگید. سنگر جبهه و سنگر مدرسه.
اهل سکوت
هیچ وقت نمی گفت در جبهه چکار می کند. هر بار می پرسیدم، یک جوری حرف را عوض می کرد. یک روز که خیلی نگرانش شده بودم، چادرم را سرم کردم و رفتم مسجد امام جعفر صادق(ع). از یکی از مسئولین سراغ غلامحسین را گرفتم و گفتم :«خبر دارید ازش؟ میشه بگید تو جبهه چیکار میکنه؟»
گفتن: «نگران نباش مادر! حالش خوبه! غلامحسین آرپی جی زنه! »
دلم لرزید. گفتم:«تو رو خدا جاشو عوض کنید! قسمتون می دم! »
آن بنده خدا هم گفت :«چشم مادر! میگم مسئولیت دیگه ای بهش بدن!»
چه خوش خیال بودم من! فکر می کردم دیگر همه چیز درست شد. برگشتم خانه! اما تا نمی آمد و قد و بالایش را نمی دیدم ، خیالم راحت نمی شد.
آشغال های جبهه را جمع می کنم
خیلی کم می آمد مرخصی. یک بار بدجوری پیچیدم به پر و پایش که باید بگویی در جبهه چکار می کنی؟ مثل همیشه سعی کرد بحث را عوض کند، اما وقتی دید این تو بمیری با قبلی ها فرق دارد گفت:
«دا! آشغالا جبهه نَ جمع بکنم!»
ماتم برده بود. آنقدر ساده نبودم که با این حرفش بازی بخورم. گفتم: «مگر جبهه آشغال دارد که تو جمع کنی؟!» اما قسم خورد که دارد آشغال های جبهه را جمع می کند. قسم که خورد دیگر سکوت کردم و ادامه ندادم، اما ته دلم می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه دارد.
بعدها که همرزمانش پرده از مسئولیت های غلامحسین برداشتند و گفتند که جزو نیروهای اطلاعات و شناسایی است، فهمیدم که با چه زیرکی مرا فریب داده است. جمع کردن اطلاعات و نقشه ها و وضعیت مواضع دشمن را به آشغال جمع کردن تعبیر کرده بود، تا من دلنگرانش نشوم.
زخم
قریب چهل روز از عملیات والفجر۸ گذشته بود که خبری از غلامحسین نبود. اسمش بین شهدا هم نبود. هر لحظه می مردم و زنده می شدم. تا اینکه روزی تلویزیون مجروحین بستری در بیمارستان را نشان می داد که یک لحظه چشمم افتاد به غلامحسین. پشت به دوربین بود، اما برای منِ مادر ، شناختنش کار سختی نبود. فریاد زدم: «دیدمش! دیدمش! بخدا خودش بود! غلامحسین بود. من از موهاش شناختمش! »
حدسم درست بود. عراق در فاو شیمیایی زده بود و غلامحسین از ناحیه کمر و چشم به شدت دچار سوختگی شده بود. بعد از مدت نسبتاً زیادی که از بیمارستان مرخص شد، چشمهایش قدرت بینایی اش را از دست داده بود. کم کم و به مرور زمان بینایی اش برگشت.خداوند او را دوباره به من هدیه داده بود.
کربلای ۴
کربلای ۴ با آن همه مفقود و شهید که به پایان رسید، آمد و گفت: «مادر بیا و راستش رو بهم بگو! چیکار کردی که من شهید نشدم با اینکه همه رفیقام شهید شدن؟»
گفتم: «همه پیامبرا و اهل بیت(ع) رو قسم دادم که طوریت نشه! »
سری با لبخند تکان داد و رفت.
آن خداحافظی عجیب
برای عملیات کربلای ۵ که می خواست برود، قصه با دفعات قبل خیلی تفاوت داشت. بیش از سه بار از من خداحافظی کرد. می گفت: «دایه خداحافظ!»
هر بار می رفت و دوباره برمی گشت و نگاهش را می انداخت توی چشمایم و می گفت: «دایه خداحافظ»
دلِ من هم بدجوری به آشوب افتاده بود. انگار هم او می دانست برای بار آخر است که دارد با من خداحافظی می کند و هم می دانستم وداع آخر است، اما هیچکدام به روی خودمان نمی آوردیم.
هر بار می گفتم: «به خدا سپردی! دَس خدا و جناب علی سِپُردی عزیزم!»
بالاخره آخرین خداحافظی را هم بر زبان آورد و آخرین پاسخ مرا هم شنید و راهی شد.
احلی من العسل
غلامحسین قد و قامت بلندی داشت. همیشه بهش می گفتم: «مادر! این کلاه آهنی رو سرت کنی ، تیر نخوری، دردت به جونم!»
انگار دلم می دانست چه تقدیری در انتظارش است. به من گفتند تک تیرانداز عراقی در جبهه شلمچه او را هدف گرفته است. تیر خورده بود به صورتش! او را به بیمارستان منتقل می کنند، اما در بیمارستان، به «احلی من العسل» می رسد.
لباس سفید
جنگ زده بودیم و زیر چادر زندگی می کردیم. شب خواب عجیبی دیدم. غلامحسین با یک لباس سفید روبرویم ایستاده بود، بدون اینکه حرفی بزند. سفیدی لباس خیلی چشمم را گرفته بود.
از خواب که بیدار شدم، شوهر خواهرم آمد. گفتم: «هان! خیر باشه! خبریه؟!»
سرش را انداخت پایین و مِن مِن کنان گفت: «انگار. . . انگار غلامحسین زخمی شده و بردنش بیمارستان!»
دلم ریخت. تصویر غلامحسین و آن لباس سفید پیش چشم هایم نقش بست. دلم گواهی دیگری می داد. گفتم: «نه! مجروح نشده! راستش رو بگو! حتماً شهید شده! من دیشب خوابش رو دیدم! مطمئنم که شهید شده …»
آرام تر از همیشه
اصرار داشتند برای دیدن پیکرش نروم. اما دل مادر که اینطوری راضی نمی شود. رفتم بالای سرش. آرام خوابیده بود. آرام تر از همیشه! هیچ وقت چنین آرامشی در خواب پسرم ندیده بودم.
شهید غلامحسین عسل ، متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۲۳ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۵ و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول ، زیارتگاه عاشقان است
آخیش
دلم کباب بیس سی مارش
خداوند در اون دنیا عوضش دهد ان شاالله
چه گوهرهایی داشتیم ای خدا
چه جوانهایی بودند
زمانه و دوران دفاع مقدس چه جوانهایی را برای اسلام و انقلاب پرورش داد
رحمت خدا بر شهیدان و رهروان شهدا
کاش دعایمان کنند این عند ربهم یرزقون ها . . . .