دل‌نوشته‌ها

نه عروس خانم های جوان بخوانند و نه کاندیداهای خانم شورای شهر.

این دلنوشته درد دلی بیشتر نیست

بالانویس:

این دلنوشته درد دلی بیشتر نیست. فقط خواهشی دارم. نه عروس خانم های جوان بخوانند و نه کاندیداهای خانم شورای شهر.همین.

کجا داریم می رویم؟

قدم می زنم. آرام آرام در بین ردیف ردیف کعبه غبار گرفته.

سکوت شب های شهیدآباد ، آرامشی دارد که هرجایی نمی شود پیدایش کرد. می رسم به مزار«سید جمشید». روبرویش و نگاه در نگاهش.

یاد گرفته ام که با نگاه حرف بزنم .

سال هاست.

بوق بوق بوق . . .

آرامشم به هم می ریزد.

برمی گردم سمت خیابان.

ماشین عروس در بین ده ها موتور سوار محصور شده است.

بوق بوق بوق .

یک لحظه برمی گردم سمت مزارها .

مزار شهید صدیقی کمی دورتر است.

محمود را مخاطب قرار می دهم و می گویم : «محمود جان ! می شنوی؟ بوق!. یادت هست گفتی که وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. این هم بوق محمود جان!»

بوق بوق بوق .

برمی گردم سمت خیابان.

داماد از ماشین پیاده شده است و دارد بین رفیق هایش می رقصد.

عروس خانم نیمه عریان، دستش را از شیشه ماشین بیرون آورده است و با تکان دادن دسته گل ،هم آهنگ بوق بوق ، همسرش را همراهی می کند.

بین آن همه نامحرم! که ظاهراً در چنین شبی نامحرم معنا ندارد.

حیا هم بی معناست. انگار همه چشم ها باید عروس خانم را زیارت کنند و انتخاب داماد جوان را تحسین، و در این بین عروس خانم چقدر به خود می بالد که کانون این همه نگاه است.
مزار شهیدبیدخ آن طرف قطعه دوم گلزار است. بر می گردم سمتش و با بغض و اشک می گویم:

حسین! یادت هست گفتی : «خواهرم، حجاب تو سنگری است آغشته به خون من. یادت هست گفتی:خواهرم! بدان تفنگي که در دست من است چادري است که بر سر توست، اگر ميل به سلاحم داري چادرت را سلاحم بدان »

حسین جان پس سلاحت کو؟ چادر که هیچ! کاش سفارش به لباسی می کردی که نیمه عریان نباشد.

بوق بوق بوق

انگار توی سرم پتک می کوبند.

می نشینم لبه مزار سید. سرم را می گذارم بین زانوهایم.

بوق بوق بوق

صدای انفجار می پیچد توی گوشم. مردم آمده اند برای نجات افراد زیر آوار. دختر جوان غرق در خاک و خون افتاده است. می خواهند بلندش کنند و بگذارند روی برانکارد.

در اوج بی رمقی فریادش بلند می شود.

 نه. تو رو خدا نه! به من دست نزنین. شما نامحرمید.

– خیلی خون ازت رفته. تو این واویلا مَحرم از کجا بیاریم؟ زن این دور و بر نیست که.

و دختر فریاد می زندو گریه می کند، نه از درد زخم هایش. از درد اینکه مبادا نامحرمی پیکر نیمه جانش را بلند کند و بگذارد روی برانکارد.

– نمیدونم. تو رو خدا به من دست نزنید. قسمتون می دم.

فریاد دختر توی گوشم می پیچد.

به همراه گریه هایش گریه می کنم.

سرم را بلند می کنم.

جیق و بوق و فریاد است که بدرقه می کند تازه عروس جوان را.

کجا دارد می رود؟

خانه بخت را نمی گویم.

راه را می گویم.

کجا داریم می رویم؟

یک نگاه به خیابان و یک نگاه به مزارهای خاک گرفته.

چه حس غریبی است.

سوار موتور می شوم و  با بغض راه می افتم.

خیابان ها شلوغ است.

درو دیوار پر است از عکس های نامزدهای انتخابات.

رنگ در رنگ.

و هر کس با یک ژست و فیگور.

جوان تر ها دارند مدام به در و دیوار عکس می چسبانند و در این میان عکس خانم ها هم به چشم می خورد.

عکس هایی که ویژگی هایشان قابل توصیف نیست.

و گاه در قالب بنرهایی بزرگ با ژست های خاص و آرایش های آنچنانی.

و چه راحت در معرض دید همه قرار گرفته است این تصاویر.

این از آن صحنه قبل که دیدم و این عکس ها هم که پشت بندش.

خیابان امام. خیابان شریعتی. آهنگ هایی که ستادهای انتخاباتی پخش می کنند.

سرم گیج می رود.

توی سرم صدایی مهیب می پیچد.

موشک خورده است در کوچه پس کوچه های اطراف خیابان شریعتی.مردم می دوند سمت محل انفجار. زن میان سالی نشسته است وسط خاک ها. خون آلود و شوکه.

بچه هایش چند لحظه قبل تلویزیون تماشا می کردند.کمی که بهتر می شود جای بچه ها را نشان می دهد.

اولی را مردم در می آورند. پسر بچه است. دومی را هم. او هم زنده است. کر و لال است و به زحمت به مردم می فهماند که یکی دیگر هم آن جا است.

سومی دختر است. از زیر آوار که بیرون می آید: فریاد می زند :

«روسری بهم بدین. چادرم کو؟»

کدام خیابان بود.

راه خانه را گم کردم.

کجا دارم می روم؟

کجا داریم می رویم؟

دختران دیروز این شهر ، شبها با جوراب و  مقنعه و چادر می خوابیدند تا اگر حتی قرار بود به بهشت هم بروند، بی حجاب نباشند.

تا چشم نامحرم حتی به جسم بی جانشان هم نیفتد.

مانده ام.

بهشت که هیچ، یک صندلی شورا که بیشتر نیست. آن هم فقط برای چند سال.

چقدر ارزان؟

برخی ارزش ها که دارد به حراج گذاشته می شود، قیمتش خیلی بیشتر است.

کجا داریم می رویم؟

کجا دارم می روم.

خانه را پیدا کردم.

سرکوچه ما هم انگار از همین تبلیغات نصب کرده اند.

اما نه.

بالایش نوشته است : «انا لله و انا الیه راجعون»

مادر همین همسایه بالایی است که فوت کرده است.

به جای عکسش یک دسته گل گذاشته اند.

چه دسته گل زیبایی است.

عطرش را حس می کنم.

پانویس :

دو واقعه مطرح شده در متن فوق  مربوط به موشکباران های دزفول می باشد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا