خاطره شهدا

گفت برنمی گردم و روی حرفش هم ماند

خرده روایت هایی از شهید کریم رشادتیان(روزه دار)

گفت برنمی گردم و روی حرفش هم ماند

خرده روایت هایی از شهید کریم رشادتیان(روزه دار)

زیر صندلی ماشین

پس از شروع جنگ تحمیلی شده بود عضوبسیج شهرک شهید منتظری. هوای جبهه حال و هوایش را به هم ریخته بود، اما به دلیل سن کم نمی گذاشتند برود. آرام و قرار نداشت. یکبار مخفیانه به دور از چشم خانواده عازم می شود. وقتی پدر و برادر برای برگرداندنش می روند، زیر صندلی های ماشین مخفی می شود. بار دیگر هم  سه روز روزه می گیرد، نذر راضی شدن پدر و مادرش. سرانجام دوران خدمت سربازی اش فرا میرسد و از خداخواسته به نیروهای لشکر ۷حضرت ولی عصر(عج) می پیوندد.

 

دائم الوضو

دائم الوضو بود و بيشتر وقت ها روزه داشت. يك بار از او پرسيدم: «چقدر وضو مي گيري؟» پاسخ داد: « وقتي بزرگ شدي مي فهمي كه هر چقدر نماز بخوني و روزه بگيري بازم کمه!».

 راوي: خواهرشهيد

 

بخشیدمت

هنر های زیادی داشت. یکی اش اینکه دست به آچار بود و به مكانيكي علاقه زيادي داشت. روزی در حال تعمير موتورسیکلتش بود که به من گفت : « یه لحظه بیا موتور رو بگیر، میخوام چرخش رو ببندم!»

جلو رفتم و موتور را گرفتم ، اما کم کم روی دستم سنگینی کرد و از دستم افتاد. ناراحت شد و با دستش آرام زد توی کمرم.  من هم قهر كرد و گذاشتم و رفتم.

عصر که به خانه آمد، تحویلش نگرفتم و سرد نگاهش کردم. فهمیده بود که از ماجرای صبح ناراحتم. به هــر شــــكلي سعی داشت دلم را به دست بیاورد، اما من بی خیال ماجرا نمی شدم تا اينكه گفت: «خب! پس حالا که ازم راضی نمی شی، من باید تو قیامت مكافات عملم رو پس بدم! من اگر اون کار رو بهت سپردم و ازت ناراحت شدم، برا این بود که یاد بگیری محکم باشی و از پس زندگی بر بیای! »

حرفش به دلم نشست و لبخند زدم. یعنی بخشیدمت داداش!

 راوي:خواهرشهيد

مفقود میشوم!

بلیط گرفته بودم که با برادرم برویم مشهد. کریم آمد وگفت:« دایی! اگه میشه من رو ببر تهران ملاقات داداش حسینم!» گفتم:« اتفاقاً من و علی می خوایم بریم مشهد. برگشتنش هم می ریم تهران. دوست داری بیا!»

قبول کرد و با هم رفتیم سفر. در مدت سفر مشهد، حرفهایی می زد که واقعا مرا به تفکر وامی داشت. حرف هایی که برایم عجیب و غریب بود. حرف هایی که از سن و سالش بیشتر می زد.

مدتی از این سفر گذشت. رفته بود خدمت سربازی. روزی آمد و فرزندم را گرفت و بوسید و با همه هم خداحافظی کرد. صدایم کرد و درآغوشم گرفت و آرام گفت: « دایی عزیزم! من دارم میرم. ولی کل اون حرفایی که برات می زدم، یادت بمونه!»

با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: «بیا ببوسمت که دیگه این آخرین باریه که منو می بینی! من می رم و یقین بدون که صد درصد مفقودالاثر می شم و دیگه خبری ازم نمیاد! نه خودم، نه جنازه ام!»

رفت و مات و مبهوت فقط سکوت کرده بودم و نگاهم داشت با اشک بدرقه اش می کرد.

راوی: عبدالحسین ملک محمدی

 

آن آرزوهای عجیب

کریم با «شهید محمود فرزانه» و «شهید محمود یوسفی» خیلی صمیمی بود. روزی داشتند  با هم شوخی می کردند و من هم که سن و سالی نداشتم، صدایشان را می شنیدم.

شهید محمود فرزانه می گفت: «دوست دارم طوری شهید بشم که جنازه ام شناخته نشه!» و کریم هم دنبال حرفش رو گرفت و گفت: «ولی من دوست دارم مفقود بشم  و جنازه ام هیچ وقت پیدا نشه!»

همان هم شد. محمود فرزانه در اتوبوس آسمانی گردان بلال آسمانی شد و کریم هم که رفت و دیگر خبری از او برنگشت.

راوی:خواهر شهید

 روی حرفش ماند

غروب عملیات بدر فاصله تقریبا دو کیلومتری گردان بلال تا گردان عمار را برای دیدن کریم پیاده رفتم. در مقر گردان عمار کریم را دیدم. روی پیراهنش پلاک و زنجیر آن را نقاشی کرده و مشخصات خود را بر روی آن نوشته بود. گفتم: «این دیگه چه مُدِلشه؟» خندید و گفت:« نشونه ی خوبیه که بتونین از روش شناسایی ام کنید!»

آن شب گذشت و کریم رفت و پیکری پیدا نشد که شناسایی بشود یا نشود . . . .

راوی: هوشنگ رجبی

 

 

شهید عبدالکریم رشادتیان ( روزه دار) متولد ۱۳۴۴ در عملیات بدر در مورخ ۲۵ اسفندماه ۱۳۶۳ در جزیره مجنون جاویدالاثر شد و مزار یادبود این شهید در گلزار شهدای محمد بن جعفر دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

با تشکر از وبلاگ شهدای شهرک شهید منتظری

‫۲ دیدگاه ها

  1. شهدای دزفول غریب وناشناخته اند،،، شهدای شهرها و‌روستاهای تابعه دزفول از انها غریب تر و‌ناشناخته تر…
    روایت ((آن آروزی غریب))مرا یاد برخورد حبیب بن مظاهر با میثم تمار در بازار برد .
    و اما ماجرای حبیب و‌میثم:

    ميثم تمّار كه از خواصّ اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام بود، بر روى اسبى سوار بود. در اين حال حبيب بن مظاهر اسدى هم از طرف مقابل بدين سو مى‌آمد. و در محلّى كه جمعى از بنى اسد در مجلس خود نشسته بودند به هم رسيدند. و با يكدگر به‌طورى نزديك با هم به گفتگو پرداختند كه گردنهاى اسبانشان به هم رسيد؛ در اين حال حبيب گفت:
    «گويا من دارم مى‌بينم پيرمردى را كه شكمش بر آمده و جلوى سرش مو ندارد، و در كنار دار الرّزق شغلش خربزه‌فروشى است؛ كه وى را به جرم محبّت اهل بيت پيغمبرش بر دار كوبيده‌اند،و بر روى چوبه دار، شكمش شكافته شده است.»

    ميثم در پاسخش گفت:

    «و من مى‌شناسم مردى سرخ چهره را كه گيسوانش از دوسو بافته شده است؛ او براى يارى پسر دختر پيغمبرش خروج مى‌كند و كشته مى‌شود، و سرش را در محلاّت و كوى و برزن كوفه براى تماشاى مردم مى‌گردانند.»
    .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا