بالانویس :
خردادماه سال ۹۵ بود که مطالبی منتشر کردم به نام «مادران علاگه به دست». مطلبی که با استقبال بسیار زیاد مردم دزفول و خصوصاً خانواده های شهدا مواجه شد و در آن از تصاویری فراموش شده از مادران شهدا گفتم.
چند روز پیش تصویری بسیار زیبا از نقاشی هنرمرد پرافتخار دزفول جناب آقای خدادادی به دستم رسید. چقدر زیبا یکی از این مادران علاگه به دست را نقاشی کرده بود. چقدر لذت بردم از دیدن این اثر بسیار زیبا.
تصمیم گرفتم بعد از شش سال ، مطلب مادر علاگه به دست را در کنار این شاهکارهنری آقای خدادای منتشر کنم. احسنت بر جناب خدادای عزیز که این تصویر فراموش شده را برای مردم به بهترین شکل ممکن ، نقش زد.
مادران علاگه به دست
یادکرد تصاویری که این روزها دیگر به چشم نمی آید
تصویر اول : صحرا !
عمو هادی سال ۵۸ شهید شده بود و دایی علیرضا و فروزان سال ۶۰ و من از همان کودکی ، پنجشنبه های زندگی ام گره خورد با شهیدآباد رفتن. آن روزها شهیدآباد رفتن جزء ثابت برنامه ی زندگی مردم دزفول بود. خصوصاً خانواده هایی که خود شهید داده بودند و کمترخانواده ی دزفولی بدون شهید یافت می شد و کمتر برنامه ای می توانست بر « صحرا رفتن »[۱] اولویت پیدا کند و اگر کسی برنامه ای برای عصر پنجشنبه می گذاشت ، بقیه می گفتند : «پِشنبه خو مَخیم روویم صحرا. . . [۲] »
تصویر دوم: علاگه ی شهیدآباد
آن دوره، مردم کمتر ماشین داشتند. یادم هست بابایم اول باید می رفت درب « خانه ی بی بی ». بی بی، علاگه به دست آماده بود و با یکی دوتا از عمه ها سوار ماشین می شدند و می رساندیمشان شهیدآباد. دوباره بابایم برمی گشت و این بار می رفتیم درب « خانه ی دایه » . دایه و خاله ها آماده بودند و خاله می گفت: «علی! علاگه ی شهیدآباد رو بیار!». علاگه را بر می داشتم و بابا می گذاشتش صندوق عقب ماشین و راه می افتادیم سمت شهیدآباد.
عصرهای پنجشنبه ، همیشه علاگه ی شهیدآباد گوشه ی ایوان آماده بود. برخی محتویات «علاگه ی شهیدآباد» همیشه ثابت بود و برخی هایش تغییر می کرد. ثابت های علاگه ی شهیدآباد یک زیرانداز کوچک بود به اندازه ی فاصله ی بین دومزار که معمولاً « دایه » می دوخت برای نشستن کنار مزارها و یک جلد قرآن و «روقبری» هایی که اسم علیرضا و فروزان روی آن گلدوزی شده بود و گاهی اوقات قوطیِ خالیِ یک حلب چهار و نیم کیلویی روغن، که دایه درب آن را کامل باز کرده بود و لبه هایش را با سنگ یا چکش صاف کرده بود تا دستت را نَبُرد و یک دسته فلزی زده بود به آن، تا اول قوطی را پر از آب کنند و سنگ مزارها را بشویند وبعد روقبری ها را پهن کنند و روقبری ها هم قصه ی خودش را داشت. این که معمولاً سال به سال و هنگام عید عوضشان می کردند و روقبری نو دوخته می شد.
اما محتویات علاگه ی شهیدآباد که هر هفته تغییر می کرد، خوراکی هایش بود. آن روزها هم «دایه» و هم «بی بی» و هم همه ی مادران شهدا ، بهترین خوراکی هایی را که در خانه داشتند، می ریختند توی علاگه ی شهیدآباد و می آوردند سر مزار شهیدشان. اصلاً گاهی اوقات برخی خوراکی ها را به قصد شهیدآباد می خریدند. کلوچه های محلی ، نقل و شیرینی و شکلات ، خرما و حلوا و بیسکویت و بهترین میوه های فصل.
تصویر سوم : مادران علاگه به دست
آن روزها اکثر خانواده های شهدا، یک علاگه داشتند مخصوص شهیدآباد رفتن. عصر پنجشنبه که می شد، خیابان آفرینش و خیابان امام خمینی پر بود از زن های علاگه به دست که دیگر همه ی راننده ها می دانستند این ها مادر های شهدا هستند و علاگه ، یک نشانه بود برای این که مقصدِ مسافر کنار خیابان را بدانی ، بدون این که از او بپرسی کجا می خواهد برود.
چارچرخ ها[۳] ،ترمز می کردند و زن ها سوار می شدند عقب چارچرخ و مقصد شهیدآباد بود. از آن طرف، خیابان منتظری[۴] هم که به پل قدیم ختم می شد، پر بود از مسافران علاگه به دستی که می خواستند بروند «علی او دَس اُ» یا همان «بهشت علی» امروز.
و علاگه یک نشانه بود تا بسیاری از ماشین هایی که از آن مسیرها عبور می کردند این مسافران علاگه به دست را سوار کنند و اغلب بدون این که ازشان کرایه بگیرند، برسانندشان به مقصد.
بهشت علی و شهید آبادِ آن روزها هم دنیایی بود برای خودش. روقبری های رنگارنگی که با سلیقه و حوصله گلدوزی شده بود، روی مزار ها پهن می شد و اول قرآن مهمان روقبری می شد و بعد هم خوراکی هایی که مدام به زائرین مزارها تعارف می شد و هر کس خوراکی برنمی داشت، صدای مادر شهید را می شنید که «تون خدا یِکه وِردار، سی دِل فاتِحِه [۵]» و برو بیایی بود کنار هر مزار و قطعه ی شهدا پر بود از شور و شیدایی.
اثر ارزشمند جناب آقای خدادادی با عنوان «علاگه شهیدآباد»
آخرین تصویر : سکوت و سکون
و امروز نه از «علاگه» خبری هست و نه از «روقبری» و نه از زنان علاگه به دستِ کنار خیابان که منتظر چارچرخ هستند تا بروند «صحرا». آن زنان علاگه به دست ، یا سال هاست که همنشین سفره ی فرزند شهیدشان شده اند یا رمقی در پاهایشان نیست که بخواهند بروند «صحرا».
امروز «صحرا رفتن» اولویت برنامه ی زندگی کسی نیست و با این که همه ماشین دارند ، کمتر کسی می رود تا از شهدا یادی کند و دلش در جوار این سنگ ها و قاب عکس های مقدس آرام گیرد. این روزها دیگر کسی روقبری گلدوزی نمی کند و سنگ قبرهای شهدا ، عصرهای پنجشنبه هم مثل هر روزدیگر هفته، خاک گرفته و فراموش شده ، در سکوت و سکون آدم ها، روزگار می گذرانند.
این روزها خیابان منتهی به پل قدیم ، دیگر برو بیایی ندارد. پل قدیم را بسته اند و پل شناور را هم آب برده است و بجای تندیس یک «مادر علاگه به دست» ، که نماد سال ها عبور و مرور عصرهای پنج شنبه ی آن روزهاست ، تندیس دو پسر بچه گذاشته اند ، بدون پیراهن، چاق و سیاه چرده که پیامش را هیچ وقت نفهمیدم.
چقدر زود فراموش کار شدیم! چقدر زود خیلی از تصاویر یادمان رفت! تصاویری که به فرهنگ مان پیوند خورده بود. فرهنگ صبر و مقاومت و انتظار! تصاویر مادران علاگه به دستی که تا آخرین لحظه یاد فرزند شهیدشان با آنان بود و زنده نگهداشتن آن یاد را به ما سپردند و ما چقدر برای این میراث ارزش قائل شدیم را خودمان بهتر می دانیم. کاش کمی به خود بیاییم!
یاد آن روزهای سراسر عشق و شور و احساس بخیر. یاد آن صفا و صمیمیت ها ، یاد آن مادران علاگه به دست . . .