داستان کوتاه

دست هایی که رو  نشد

یک داستان کوتاه،  برای این روزهایی که به سختی می گذرد

بالانویس ۱:

این متن را دو سال پیش نوشته بودم. چقدر با حال و هوای این روزهایمان سازگار است.

بالانویس۲ :

حکایت این روزهایی که بر من می گذرد و حکایت برخی آدم هایش، حکایت بغضی غریب است که چنگ می اندازد بر گلوی آدم. حکایت اتاق تنگ و تاریکی که نفست تنگ می شود در آن. مثل همین هوای پراز ریزگرد خوزستان. حکایت دردی است که هست و باید تحملش کرد، اما برای من جز به نوشتن سبک نمی شود.

بالانویس ۳:

این فقط یک داستان است. فقط و فقط یک داستان که در تخیلات خود ساخته ام. نه شخصیت ها واقعی است و نه داستان حقیقی است. این را گفتم که نه به کسی بر بخورد و نه کسی به خود بگیرد . اما تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . . .

دست هایی که رو نشد

قصه اول :

 صفحه اول – سال ۱۳۵۴- یک ساختمان نیمه کاره

ابراهیم : اسماعیل! تویی؟!  از کی تا حالا شاگرد بنا شدی؟ پس اون پولایی رو که باهاش برا «فاطمه خانوم» دارو می خریدی و می گفتی یه آدم خَیّر داده از مُزد شاگرد بنایی خودت بوده؟

اسماعیل: ببین! فاطمه خانوم هیچ کس رو نداره! تنها پسرش رو هم ساواک گرفته. قول بده به کسی نگی وگرنه منم دستتو رو می کنم که همه ی دفتر و مدادهات رو میدی به احمد و رحیم که بابا ندارن. بعد دفترای قدیمیتو با پاک کن پاک می کنی و دوباره استفاده می کنی. همیشه هم از آقا معلم بابت کثیفی دفترت کتک می خوری.

صفحه دوم  – اوایل سال ۱۳۵۷- نیمه شب

اسماعیل : یا اباالفضل! ابراهیم تویی! زهره ترک شدم تو این تاریکی! پس این عکسای امام رو تویی که شبا می چسبونی به در و دیوار محله؟

ابراهیم : آره! ولی فکر نکن خبر ندارم که کل اطلاعیه های امام رو کی پخش می کنه تو خونه ها! خودم دیدمت! پس بذار بین منو خدا باشه ! وگرنه منم دستتو رو می کنم ها – با خنده –

صفحه سوم – سال ۱۳۶۰- مسجد محل

ابراهیم: تو واقعا ۱۶ سالته؟ عجب دودره بازی هستی اسماعیل؟ رفتی شناسنامه تو دستکاری کردی که ثبت نامت کُنَن برا اعزام؟

اسماعیل : دودره باز اونه که الان انگشت شصت پاش جوهریه و به جای اینکه رضایتنامه رو بده باباش، شصت پای خودشو زده زیرِ رضایتنامه! ساکت میشی یا  دستتو رو کنم؟

صفحه چهارم – سال ۱۳۶۴- منطقه عملیاتی والفجر۸

اسماعیل – بالبخند- : مُجرم پیدا شد! دستا بالا!  باید حدس می زدم باید کار تو باشه . اینکه هر شب بیای و لباسای بچه ها رو بشوری و پهن کنی رو بند. پوتینا رو واکس بزنی و جیم بشی. فردا تو کل منطقه جار می زنم و لوت میدم.

ابراهیم: خب برو بگو! منم به همه میگم اون صدای گریه ی توی نخلستون که شبا تا توی چادر میاد مال کیه! برو بگو تا منم دستتو رو کنم!

صفحه پنجم – سال ۱۳۶۵ – عملیات کربلای ۴ (اروند رود)

ابراهیم : اسماعیل بدو سوار قایق شو!  فکر نکن ندیدمت که جلیقه ت رو دادی به رضا! آخه تو که خودت شنا بلد نیستی، چرا جلیقه ت رو بخشیدی؟

اسماعیل: راست می گی تو خودت چرا سوار قایق نمی شی!  فقط بچه ها رو سوار می کنی و میگی من خودم با شنا میام! آخه مگه تو شنا بلدی، دستت رو رو کنم تو این وضعیت؟

صفحه آخر : سال ۱۳۹۵

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام ۱۹ ساله و یک شهید گمنام ۲۱ ساله ازعملیات کربلای ۴.

اسماعیل : آخرش حرف حرفِ خودت شد؟  گمنام موندی. نمی دونم چطور ترکش دقیق خورد توی پلاکت و اثری ازش نموند.

ابراهیم– بالبخند- : ساکت شو لطفا اسماعیل خان! کاش می شد دستتو رو می کردم و به این ملت می گفتم که نصف بدنت رو کوسه ها خوردن و پلاکت موند توی شکم کوسه های اروند!

 قصه دوم

صفحه اول – سال ۱۳۵۴- مدرسه

بهروز: ای نامرد! بهزاد! تو که یه بار تغذیه گرفتی ! دوباره اومدی تو صف ؟

بهزاد: خفه شو وگرنه به همه می گم هر روز تغذیه ی بچه هایی رو که غایب هستن کِش میری و میزاری تو کیفت. بهروز! دهنت چفت و بست داشته باشه وگرنه دستتو رو می کنم ها !

صفحه دوم- اوایل سال ۱۳۵۷- اونجا

بهزاد : بهروز ! تو کجا؟ اینجا کجا ؟ شمام بله ؟  فکر نمی کردم  تو هم اهل این برنامه ها باشی؟ بابات می دونه؟ دستتو رو کنم ؟-باخنده-

بهروز : تو خودت اینجا چیکار می کنی بهزاد؟ اگه بابا جونت بفهمه که تیکه بزرگت گوشِتِه ؟ دوست داری دستمو رو کن تا منم دستتو رو کنم. . . –باخنده-

صفحه سوم- سال ۱۳۶۰- توی کوچه

 بهروز : بهزاد! شنیدم بابات می خواد تو رو بفرسته خارج  برا ادامه تحصیل؟ حالا واقعاً برا ادامه تحصیله یا فرار از خدمت سربازی؟ از کدوم مرز قاچاقی می خوای در بری دکتر!!!! –با خنده-

بهزاد : ببین بهروز ! هر کی ندونه من که خوب می دونم که بابات چند تا انبار داره که برنج و روغن احتکار می کنه! دهن لقت رو نبندی و جایی حرفی بزنی،  با یه تلفن دستتونو رو می کنم.

صفحه چهارم – سال ۱۳۶۸ – اتاق کنفرانس سازمان

بهزاد : به . . . ! سلام حاج آقا بهروز! خودتی ؟ شنیدم این پست و مقامت یه گوشه ی کاره! ساخت و ساز! واردات صادرات! راستی ! پایان خدمتتو از کجا خریدی آقای مهندس؟ آخه جبهه هم که نبودی ؟ بنازم به پول بابا جان که چه می کنه !!!!

بهروز: به به! و علیکم دکتربهزاد! پایان خدمتمو از همونجا خریدم که تو مدرکتو خریدی!  دیگه مطمئن شدی جنگ تموم شده که برگشتی! حتماً خوب کسایی پشتت بودن که توی این دو سه ماه که برگشتی، تونستی تا اینجا برسی!  در ضمن آخرین بارت باشه اسم بابای منو میاری وگرنه به همه میگم خارج که بودی بجای درس خوندن چه غلطی می کردی ها !!! پس بی خیال شو تا دستتو رو نکنم!!!

صفحه پنجم- سال ۱۳۸۰- اتاق مدیرکل

بهروز :  بهزاد جان! حالت چطوره ! شنیدم کل قوم و خویشات رو استخدام کردی! توی سالن، فامیلیتو که یه نفر صدا کنه، ده نفر برمی گرده سمت آدم ! – خنده- یه فکری هم برا عروس دامادای ما بکن دکتر!

بهزاد : آدم فامیلاشو استخدام کنه ، صد شرف داره به اینکه تو هر مناقصه ای یه سهمی داشته باشه و وام های اونجوری بگیره و حقوقای نگفتنی! بذار دهنم بسته باشه بهروز. می دونی اگه بخوام یه ساعته دستتو رو می کنم ها. پس خفه لطفاً…

 صفحه  آخر – سال ۱۳۹۵

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام ۱۹ ساله و یک شهید گمنام ۲۱ ساله ازعملیات کربلای ۴.

 بهزاد : چقدر پیر شدی بهروز !  این همه کارو با هم خودت انجام می دی واقعاً؟ نظارت بر شرکت هات تو دبی و ترکیه! کشتی هات! اداره ی اون شرکت هواپیمایی! انحصار واردات بوق ! و . . . -خنده- تازه الانم اومدی که دوربین ها ثبتت کنن .. – خنده –

 بهروز :  به به! دکتر جانِ عزیز! خوبی ! شنیدم همه ی دختر پسرا و عروس ها و دومادات مدیری شدن برا خودشون! راستی اونام درس خودنشون مث باباجونشون بوده یا نه؟ -خنده –  لابد مدرک باباشون بهشون ارث رسیده ! –خنده- هیچکس که ندونه من که می دونم دکتر- پس بذار مث همیشه ساکت باشم و دستتو رو نکنم . تو مراقب باش تو این عکس هم خوب بیفتی که بعدا به دردت می خوره . . . – خنده –

 و بهروز و بهزاد در صف اول تشییع دو شهید گمنام  همپای هم، قدم برمی دارند . با کت و شلوارهای اتوکشیده و پیراهن های یقه دیپلمات و دو تابوت روی شانه های شهر همچنان روان است. یک شهید  گمنام ۱۹ ساله و یک شهید گمنام ۲۱ ساله از عملیات کربلای ۴.

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا