سید مصطفی سبقت گرفت
روایتی از شهید سید مصطفی محمدی زاد
از بچگی با هم بودیم. دو سال از من کوچکتر بود، اما نَفَسمان بند بود به نَفَسِ هم. همه جا با هم بودیم. از بازی و شیطنت بگیر تا دوچرخه سواری و مسجد و جلسه قرآن و درس خواندن و … گاهی هم می افتادیم به جان هم و کشتی می گرفتیم.
جنگ که شروع شد، پای من به جبهه باز شد و سید راه رفتنش بسته. همان دو سال اختلاف سنی ، کافی بود که نتواند خودش را از سد بچه های اعزام رد کند.
یک روز که از منطقه برگشتم، پدرم صدایم کرد و گفت:
«سید! باید سیدمصطفی رو هم با خودت ببری جبهه!»
تعجب کردم. پدر و مادرم به دلیل حضور من در منطقه، مخالف جبهه رفتن سید مصطفی بودند. حالا چه اتفاقی افتاده بود که پدر از من می خواست که او را با خودم ببرم، خدا می دانست. سید مصطفی تازه هنوز سوم راهنمایی بود. باید می چسبید به درس و مشقش. تازه اگر پای او هم به جبهه باز می شد، چون برادر بودیم، باعث می شد که فرماندهان نگذارند با هم برویم خط! من هم که پابند پشت جبهه و تدارکات و .. نمی شدم.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: «نمیشه پدرجان!»
از پدر اصرار و از من انکار که پدرم جمله ای گفت که حیرتم را بیشتر کرد: «ببین! یک کلام ، ختم کلام! اگر با خودت نبریش می میره! »
حیرت زده تر از قبل پرسیدم: «یعنی چی می میره! مگه چی شده؟»
پدرم گفت:«یه هفته است رفته کنج اتاق کز کرده و لب به غذا نمی زنه! اگر نبریش، همینجا سر دستمون میفته و میمیره! فکری کن و با خودت ببرش!»
تازه فهمیدم که سید مصطفی چه نقشه ای کشیده است. اما او برای راضی کردن پدرم ، خوب شگردی به کار برده بود. دست زده بود به اعتصاب غذا و حالا هم رسیده بود به هرآنچه که دلش خواسته بود!
چاره ای نبود. روی حرف پدر نمی شد حرف زد. لبخند سید مصطفی هم چقدر خواستنی تر و شیرین تر شده بود و بعد از این اعتصاب غذا بود که توانست پایش را به جبهه باز کند و حالا باز هم مثل دوره ی کودکی با هم بودیم. شانه به شانه ی هم.
سید مصطفی چند باری در منطقه حضور پیدا کرد و برای خودش دوستان و رفقایی به هم زد و مردی شد برای خودش.
شهید سیدمصطفی محمدی زاد- نشسته از راست نفر دوم
بوی عملیات پیچیده بود. اول اسفندماه سال ۶۲ بود که با سید مصطفی راهی شدیم و رفتیم گردان عمار. حاج محمدرضا صلواتی زاده، باز هم ما را از هم جدا کرد. سیدمصطفی را فرستاد گروهان ۲ و به من گفت تو باید بروی تدارکات.
اسم تدارکات مثل پتک خورد توی سرم. گفتم: «من و تدارکات؟ من نمی روم!»
حاجی گفت: «دو برادر نمیشه با هم برین جلو! پدرتون مریضه و اگه اتفاقی براتون بیفته ، معلوم نیست چه بلایی سر اون بنده خدا بیاد! »
حق با حاج محمدرضا بود. قانون جبهه همین بود. البته هم گاهی بچه ها این قانون را به هم می زدند.
دوباره گفتم: «من برا تدارکات نیومدم! » اما حاج محمدرضا دلایلی آورد که قانع شدم و به شرط اینکه شب عملیات همراه خودش باشم پذیریفتم.
شب عملیات گروهان یک و دو رفته بودند پای کار و من و حاج محمدرضا هم در سنگر تدارکات کنار بی سیم نشسته بودیم.
گروهان یک به میدان مین رسیده بود و میدان مین هم هنوز کامل باز نشده بود.
حجم آتش دشمن خیلی شدید بود و گردان باید عمل می کرد. اگر گردان حرکت نمی کرد، تلفات زیاد می شد. گردان یک موفق به عبور از میدان نشد و گروهان دوم وارد عمل شد. میدان مین باید به هر ترتیب باز می شد.
صدای برادر حداد بود که کسب تکلیف می کرد: «میدون مین هنوز باز نشده! چیکار کنیم ؟»
حاج محمدرضا گفت:«وقت نداریم! هر طوری شده باید راه بیفتین!»
سیدمحمودی، بی سیمچی گروهان دو بود. شاسی را فشار داد تا ما هم بشنویم. صدای الله اکبر بچه ها و انفجار مین ها در هم گم شد. می شد حدس زد آنجا چه اتفاقی رخ داده است.
شهید محمدی زاد سمت چپ
جنگ بود و همه حاشیه ها و واقعیت هایش. چاره ای نبود. تکلیف بر همه ی دلایل و بهانه های عالم ، اولویت داشت. کنار حاجی بودم، اما دلم کنار بچه ها وسط میدان مین.
چند دقیقه بعد برادر حداد از باز شدن معبر خبر می داد و از اینکه بال و پر جوجه هایش شکسته است. از اینکه فقط چند جوجه ی سالم برایش باقی مانده است. همه ی اینها را به رمز می گفت، اما این دل های ما بود که از کشف رمزهای او آتش می گرفت.
به هر ترتیب ، تلاش و جانفشانی بچه ها، آن شب نتیجه نداد و علیرغم باز شدن معبر، به دلیل شکسته نشدن خطوط محورهای چپ و راست و شهید و مجروح شدن تعداد زیادی از نیروهای گروهان یک و دو، بالاخره فرماندهان تصمیم بر عقب نشینی گرفتند. تصمیم سختی بود و برگشتنی تلخ.
ظهر فردا بود که خودم را به گروهان دوم رساندم تا سراغی از سید مصطفی بگیرم. در آن قیامتی که دیشب به پا شده بود، نمی شد از حال و روز سید بپرسم. راه افتادم و همین که چشم بچه ها به من افتاد ، زدند زیر گریه. سعی می کردند در سیبل نگاه من قرار نگیرند. دلم ریخت. این گریه ها فقط یک معنی و مفهوم می توانست داشته باشد.
حداد و چند نفر از تک و توک نیروهای گروهان دو که سالم برگشته بودند، دوره ام کردند. حدس زدن اتفاقی که رخ داده بود، سخت نبود. نگذاشتم آنها شروع کنند. خودم پیش دستی کردم و گفتم:
«سیدمصطفی شهید شده یا زخمی؟»
حداد گفت: «کمتر از ده نفر بودیم که از میدون مین رد شدیم. دستور عقب نشینی که آومد، مجبور شدیم برگردیم. تو راه برگشت، یکی از زخمیا سید رو صدا زد و کمک خواست. سید هم برگشت و وسط اون آتیش ریختن دشمن، رفت سراغش. هنوز چند قدمی نرفته بود که . . . »
حداد سرش را پایین انداخت. منتظر ادامه حرف هایش بودم.
گفتم: «که چی ؟!»
گفت:«که یه تیر . . . یه تیر خورد به سرش و افتاد …رفتم بالای سرش … تو بغل خودم . . . . »
حرف هایش انگار داشت تکه تکه از بدنم جدا می کرد. انگار کسی داشت استخوان هایم را یکی یکی خُرد می کرد. او می گفت و من می شنیدم و از درون شعله می گرفتم. سید مصطفی شهید شده بود. دوست داشتم خواب باشد، اما نبود. نه خواب بود و نه رویایی که به شوق تمام شدنش و از خواب بیدار شدنش ، صبور باشم. اما چاره ای جز صبر نبود.
سیدمصطفی راستی راستی سبقت گرفته بود از من، همان برادری که سال های سال جانمان بند بود به جان هم و یک روح بودیم در دو بدن. کل وجودم گریه بود، اما باید استوار می ایستادم. کمرم شکسته بود، اما نباید خم می شدم. زانوهایم توان نداشت، اما نباید سست می شدم. به خاطر روحیه ی بچه ها.
خواستم سیدمصطفی را ببینم، اما حاج محمد رضا گفت که پیکرش همان جا توی میدان مین مانده است. شب می رویم و برش می گردانیم. حتی نگذاشت خودم برای آوردن سید بروم و التماس ها و حتی داد و بیدادهایم هم ثمر نداد.
فردا صبح، من با دو کوله پشتی روی دوشم داشتم بر می گشتم دزفول. خبر را باید خودم می دادم، اما چگونه! چگونه باید با خودم کنار می آمدم و با دنیایی که دیگر سیدمصطفی در آن نبود. سید مصطفایی که نفسم بند بود به نفسسش . . .
با هم رفته بودیم و حالا بی او داشتم بر می گشتم. با یک کوله درد و یک کوله پشتی به جا مانده از سید مصطفی. از یک سو، کوله پشتی ها را روی شانه هایم جابجا می کردم و از دیگر سو، واژه های جمله بندی های خبر شهادت سید را.
تصویر سید مصطفی روبرویم لبخند می زد. مثل همان لبخندی که روز موافقت پدر برای جبهه رفتنش روی لب داشت.
کوله بر دوش و داغ بر دل داشتم به روزهای بدون سید مصطفی می اندیشیدم.
چقدر کمرشکستگی آزارم می داد.
بی برادری …
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
شهید سید مصطفی محمدی زاد متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۱۳۶۲/۱۲/۴ در عملیات خیبر و در منطقه پاسگاه زید به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است