معرفی اسوه‌ها
موضوعات داغ

حاج پولاد، واقعاً پولاد است ( قسمت سوم : پنج منهای سه )

روایت حاج پولاد روغنی ، پدر شهیدان علیرضا ، محمدرضا و حمیدرضا روغنی

حاج پولاد، واقعاً پولاد است

( قسمت سوم : پنج منهای سه )

روایت حاج پولاد روغنی ، پدر شهیدان علیرضا ، محمدرضا و حمیدرضا روغنی

 

 

قسمت سوم: پنج منهای سه

چرخ روزگار می چرخد.  می چرخد و می چرخد.

حاج پولاد از معتمدین و همراهان آیت الله قاضی است وگاهگاهی هم راننده ی او.  بارها و بارها آیت الله قاضی با صبر و شکری که در او دیده است، به او گفته است که: « حاج پولاد! تو واقعاً پولادی!»

ماشینی که در اختیار دارد، پیکر شهدا را از این شهر به آن شهر منتقل می کند. حتی مثل همیشه گاهی غسال هم می شود و پیکر های زخم دیده ی فرزندان خمینی را تغسیل و تکفین می کند. تمام هنرها و دار و ندارش را پای جنگ و جهاد می ریزد و لحظه ای کم نمی گذارد.

چهارستون خانه حاچ پولاد چندین بار با توپ و موشک های دشمن آوار می شود؛ ولی او  با دست های خودش دوباره سقف زندگی اش را از نو می سازد و پای چهارستون انقلاب همچنان استوار می ایستد.

انگار دارد الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ را تجربه می کند و یقینا خداوند برایش  أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ  وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ را نوشته است.

مرحوم حاج پولاد روغنی ، نفر دوم از چپ

جنگ همچنان ادامه دارد. حاج پولاد حالا فقط سه پسر برایش باقی مانده است. «حمیدرضا» همینطور که قد می کشد، آرزوی جبهه رفتنش بیشتر قد می کشد و این حاج پولاد و مادر را نگران می کند.

نکند حمیدرضا هم بخواهد برود. نه! دیگر شاید این قلب توان مصیبتی دیگر را نداشته باشد، هرچند از جنس پولاد باشد. این پولاد شاید دیگر با «پنج منهای سه» ذوب شود. نه! دیگر باید راه حمیدرضا را سد کرد.

 همین هم می شود. هم حاج پولاد و مادر و  هم مسئولین اعزام، رضایت به رفتن حمیدرضا نمی دهند. اما راه شهادتی که در این خانه باز شده است، به این راحتی بدون رهرو نمی ماند.

حمیدرضای ۱۵ ساله به هر دری می زند برای رفتن تا در نهایت مجبور به دستکاری شناسنامه و جعل امضای حاج پولاد می شود، اما لو می رود و حاج پولاد به شدت از دستش شاکی می شود.

حالا یا تلاش های مکرر حمیدرضاست و یا یادآوری آن حرف ها که بعد از شهادت علیرضا در عملیات بستان در مسجد جامع زد که بالاخره حاج پولاد رضایت به رفتن می دهد و مادر هم از ترس شرمنده شدن پیش بی بی دوعالم ، از حمیدرضایش هم دل می کند.

شهید حمیدرضا روغنی کوچک دزفولی

حوالی چهارمین سالگرد شهادت محمدرضاست . اردیبهشت ماه ۱۳۶۵. عملیاتی به نام «تک یا مهدی(عج)» در منطقه پیچ انگیزه انجام می شود و طی آن ۲۲ نفر از بچه های دزفول به شهادت می رسند.

این بار هم چند نفر درب خانه حاج پولاد را می زنند و اول پولاد بودنش را به او یادآوری می کنند و بعد هم خبر حمیدرضا را . . .

بار اول علیرضایی که حاج پولاد خودش او را غسل می دهد و توی لحد می گذارد

بار دوم محمدرضایی که پیکرش قابل غسل و کفن نیست

و حالا اتفاقی تلخ تر رخ داده است.

خبری از پیکر حمیدرضا نیست که حاج پولاد بخواهد غسل بدهد یا ندهد. پیکر حمید و ۱۵ تن دیگر از رفقایش توی منطقه مانده است و . . . .

پنج منهای سه . . .

ریاضیات چقدر می تواند بی رحم باشد ، وقتی یک تفریق یک رقمی از یک رقمی ساده اش قرار است آمار پسرهای باقی مانده ی حاج پولاد را محاسبه کند.

پولاد هم ذوب می شود اینجا. به حرف هم ساده نیست که سه پسر جوانت را در راه آرمان هایت قربانی کنی، چه برسد به عمل. اما حاج پولاد و همسرش کماکان صبور و شاکر می مانند و البته چشم انتظار. چشم انتظار برای رد و نشانه ای از «حمیدرضا»ی ۱۵ ساله.

و  چرخ روزگار همچنان می چرخد و می چرخد تا اینکه . . .

 

ادامه دارد . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا