بالانویس:
از عارف شهید عبدالحسین خبری چندین بار در الف دزفول روایت کرده ام. اینجا و اینجا و اینجا . با بازگشتن پیکر پاک و مطهر برادرعبدالحسین ، یعنی شهید عبدالحمید خبری بعد از ۳۹ سال، بد نیست کمی هنم از عبدالحمید بگوییم. عبدالحمیدی که همه جوره مربی عبدالحسین بود و البته کمی هم از مرحوم پدرشان، حاج عبدالنبی که مربی آن دو شهید بود.
عبدالحمید استادِ عبدالحسین بود
روایت هایی از شهید تازه تفحص شده عبدالحمید خبری
به مناسبت چهلمین روز رجعت پیکر پاک و مطهرش
اول:
عبدالحسین و عبدالحمید ثمره و میوه ی زندگی پدر و مادری بودند که همواره در مسیر رضایت پروردگار طی طریق می کردند. پدری که رزق حلالش بهترین هدیه و ارمغانش برای خانواده بود و دفاع از حریم انقلاب را تکلیف می دانست و تا اخرین نفس هم مدافع انقلاب بود.
او پس از شهادت دو پسرش گفت:«منم دوست دارم بِرَم جبهه، اما اجازه نمیدن که بِرَم» گفتم:«شما که با تقدیم عبدالحسین و عبدالحمیدت دینت رو به اسلام و انقلاب ادا کردی! »
گفت: «حسین و حمید برا خودشون رفتن! منم میخوام برا خودم برم! » اما مسئولین هیچگاه اجازه ندادند که این پدر بزرگوار پایش به جبهه برسد.
بعد از شهادت دو فرزندش، روزی در سرمای زمستان بار سفر بست و راهی قم شد. شنیدم تمامی وجهی را که بنیاد شهید به او داده بود، سپرده بود دست علما و برگشته بود. حسین و حمید در چنین مکتب خانه ای سواد عاشقی آموخته بود.
دوم:
مربی حسین قبل از هر کس دیگر، پدرش بود و البته حمید برادرش. روحیات و حالات حسین، شبیه روحیات و حالات حمید بود. شاید از حمید برادرش کمتر گفته باشند. معلم اصلیِ نماز شب خواندن بچه ها، حمید بود و به جرأت می گویم که حسین، حمید را الگوی خودش قرار داده بود.
سوم:
حمید در شانزده- هفده سالگی، اعتکاف های سی- چهل روزه در سبزقبا داشت. خانه شان در مجاورت سبزقبا بود و پدرش در مدت اعتکاف هایش برایش غذا می برد.
اینگونه نبود که حمید فقط به پوسته ی عبادت اکتفا کرده باشد؛ بلکه روح عبادت و اعمال را با تمام وجود درک کرده و فهمیده بود. وی همواره برایم میگفت: ما عبارتی داریم به نام «صراط مستقیم»؛ یعنی یک خط راست؛خطی که یک نقطه اش جایی است که انسان قرار دارد و یک نقطه ی دیگرش جایی است که قرار است انسان به آنجا برسد.
میگفت عبادت ها فقط برای کسب ثواب نیست که روز قیامت خداوند یا ملائکه بنشینند و چُرتکه دستشان بگیرند که بیا ببینم چند رکعت نماز خوانده ای؟ خُب! این رکعت ها میشود این قدر متر از بهشت. یا چند دروغ گفتی! و این دروغ ها می شود اینقدر از آتش جهنم. نه! اینگونه نیست.
حمید همیشه میگفت : در این مسیر مستقیم که حرکت میکنی باید جلو انحرافات را بگیری. واجبات ستون های اصلی اند و کسی نباید به آنها بسنده کند. ساختمان فقط با ستون های اصلی اش پابرجا نیست. این سقف باید تقویت کننده های جانبی داشته باشد و گرنه فرو می ریزد.
میگفت: نوافل و مستحبات، همان تقویت کننده ها هستند. اگر نباشند ممکن است آدم از خط مستقیم خارج شود. اینها از انحرافات جلوگیری میکنند. اینها قید و بندهایی هستند که همیشه باید همراه انسان باشند.
اینها در حد حرف نبود. حمید عمل میکرد. خوب هم عمل میکرد. از نوافل و مستحبات بگیر تا روزه ها و غسل ها و ادعیه ها. همه را موبه مو اجرا میکرد.
در جبهه هم همین برنامه ها بود. برای حمید فرقی نداشت. جبهه ی جهاد اصغر، او را از جنگیدن در جبهه ی جهاد اکبر باز نمیداشت و وقتی این تفکرات و اندیشه های حمید بود و به آن هم عمل میکرد، ببینید چه معلم خوبی برای حسین بود. چه استاد خوبی برای مسیر پر پیچ و خم و پر فراز و نشیب کمال. پس از حسین سخن گفتن، بدون یاد کردن از حمید امکان پذیر نیست.
شهید عبدالحسین خبری
چهارم:
حمید قبل از انقلاب کتاب های دکتر شریعتی و استاد مطهری و . . . را از تهران میخرید و می آورد دزفول. این کتاب ها در آن دوره ممنوع بودند و اگر این کتاب ها را از کسی میگرفتند، اذیت میکردند و گاه زندان هم درپی داشت. حمید به حسین میگفت: «کسی به تو شک نمیکنه! کتابا رو ببر و بفروش.» حسین ده ـ یازده ساله بود که با هماهنگی حمید کتابها را به بازار میبرد و می فروخت. کتابها را میگذاشت داخل یک کارتن و روی کارتن پارچه ای میکشید و هنگام اذان صبح، کنار مسجد آیتالله قاضی میفروخت و وقتی هوا رو به روشن شدن میرفت، برمی گشت خانه. با آن جثه ی نحیف، هیچ کس شک نمیکرد که یک بچه، توزیع کننده ی این کتابهای ممنوعه ی آن زمان باشد.
حتی روزی نظامی ها جلویش را میگیرند و می پرسند که:«توی این کارتن چی داری؟» حسین می گوید:«لباس» و چون میبینند بچه است، بی خیالش می شوند. حسین هم با آن بار کتاب برمیگردد خانه. کتاب هایی که در همان سن کم، خودش اولین مشتریشان بود.
پنجم:
ایستاده بود روبه روی برادرش حمید. خیلی قاطعانه و محکم به حمید میگفت: «حالا که قراره یکی از ما دوتا بره جبهه، پس من میرم.» حمید، شش سال از حسین بزرگتر بود. قبول نمیکرد و میگفت: «من از تو بزرگترم! من بیشتر به درد جبهه میخورم! من میتونم از تو مفیدتر باشم. تو باید بمونی و کمک دست بابا باشی! بابام تو رو خیلی بیشتر از من دوست داره! تو باید بمونی کنار خونواده و من برم جبهه.»
این را حمید راست میگفت. پدرِ حسین، علاقه ی زایدالوصفی به حسین داشت و بارها هم این را هم به زبان آورده بود؛ اما حسین، به این ادلّه قانع نمیشد.
حسین یکی میگفت و حمید هم یکی. آخر سر هم توافق نمی کردند که کدامیک بماند و کدامیک برود. هر کس راه خودش را میرفت. حمید میرفت جبهه و چند روز بعد، حسین روانه میشد و پدر می ماند دست خالی! و این قصه ی هر باره ی اعزام این دو برادر بود.
گاهی در منطقه، وقتی حمید میرفت تا به دوستانش سر بزند، حسین گوشه ای خودش را از چشم حمید مخفی می کرد و کسی دلیل این قایم موشک بازی های حسین را نمیدانست و این داستان دنباله داشت.
شهید عبدالحمید خبری
ششم:
حسین برادر کوچکتر بود، اما از حمید سبقت گرفت و در عملیات رمضان شهید شد و همین آتش بی قراری های حمید را شعله ور تر کرد.
هفتم:
چند ماه بعد از شهادت حسین، حمید هم در والفجرمقدماتی رفت و دیگر خبری از او نشد. تقویم ورق خورد و ورق خورد. مادر رفت، خواهر رفت، پدر هم رفت. حتی پیکر خسته ی پدر را هم گذاشتند توی مزار یادبود حمید و چند سال بعد خبر آوردند که «شهید عبدالحمید خبری» برگشت.
استخوان های سوخته ی حمید را گذاشتند توی آغوش پدری که چند سال پیش در آرامگاه حمید آرام گرفته بود.
شهید عبدالحسین خبری متولد ۱۳۴۵ در ۸ مرداد ماه ۱۳۶۱ در عملیات رمضان و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و برادرش شهید عبدالحمید خبری متولد ۱۳۳۹ شش ماه بعد و در مورخ ۲۳ بهمن ماه ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در جبهه فکه جاویدالاثر گردید و پیکر پاک و مطهرش بعد از ۳۹ سال پیدا و به زادگاهش دزفول رجعت کرد و در جوار مزار برادر شهیدش در شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
شهید والامقام حمید خبری قاری قرآن گردان بلال در دوران قبل از عملیات محرم بود
هر روز صبح زود و بعد از نماز صبح و در مراسم صبحگاه گردان بلال در منطقه شرحانی در استان ایلام و در آن سرمای زمستان سال ۶۱ ، ما هر روز صبح با صدای قرائت قرآن زیبای شهید حمید خبری که با سبک قاریان قرآن برجسته تلاوت میکرد ، مستفیض می شدیم
حمید خبری بسیار چهره جذاب با ریش بلند و سیرت مومنانه اش هر کسی را جذب خودش میکرد
جنس حمید خبری از جنس شهید حمید کیانی بود
بسیار مصمم ، مومن و متدین معتقد و محکم
ستونی بود برای گردان بلال و برای بچههای مسجد لب خندق ، استوار و محکم خستگی ناپذیر
از جنس شهدای مسجد لب خندق همچون علی آخوند رجب ، رحیم طاهر دوره گرد و ….
عجیب جوانان رشید و مومنی بودند
خوشا به حالشان و شهادتشان و سعادتشان
کاش دعایمان کنند و شفیعمان شوند