حاج قاسم قول داد علی حتما برمیگردد(قسمت چهارم)
روایت زندگی شهید مدافع حرم علی سعد از زبان همسرش
روایت زندگی شهید مدافع حرم علی سعد از زبان همسرش
قسمت چهارم
حاج قاسم قول داد علی حتما برمیگردد
چهار سال شب و روز به این فکر میکرد الان علی کجاست؟ سرش را کجا روی زمین میگذارد و کیلومترها دورتر از ما شبش را صبح میکند. حالش چطور است؟ چهار سال در حسرت این مانده بود که یک بار دیگر او را «کلی» صدا کند و سر به سرش بگذارد. هزار بار تمرین کرده بود وقتی علی برگردد چطور این همه مدت نبودش را با عصبانیت سرش خالی کند؟ اما آخرش به این میرسید که نه، علی بیاید چیزی نمیگویم. فقط به جبران آخرین باری که در آغوشش نگرفتم به سمتش خواهم رفت و اندازه چهار سال فراق، او را تنگ در آغوش میگیرم.
اما سرنوشت برای کلثوم ناصر، همسر شهید مدافع حرم علی سعد که از سال ۹۴ منتظر آمدن شوهرش بود، فراق رقم زد و سال ۹۸ آب پاکی جدایی از همسر روی را دستش ریخت.
*حاج قاسم قول داد علی حتما برمیگردد
چهار سال با فکر اسارت علی زندگی کردم. هر بار که حاج قاسم را در مراسمها میدیدم، میگفت: خیالت راحت باشد، علی خوب است، هیچ اتفاقی جدیدی هم نیفتاده، نگران نباش! این جملههای حاجی برای چند وقت به من انرژی میداد. البته حاج قاسم هیچ وقت به من نگفت او زنده است، اما به من قول میداد که علی حتماً برمیگردد.
*علی آمده بود بدون اینکه من خبر داشته باشم
ایام عید سال ۹۸ بود. آقایی از دفتر حاج قاسم زنگ زد گفت: خانم سعد منزل تشریف دارید؟ حاج قاسم میخواهد بیاید خانهتان. گفتم: خیر است، اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، هدف دیدن شماست، اما اگر آماده نیستید نمیآیند. گفتم: نه این چه حرفی است. فقط من خانه پدرم در شهرستان هستم، همین امروز راه میافتم به سمت تهران. صدای حاج قاسم را از پشت تلفن میشنیدم که گفت: نه، بگو تعطیلات عید را بگذران بعد بیا.
یک هفته گذشت، دوباره همان آقا تماس گرفت و پرسید: خانم سعد برنگشتید؟ گفتم: شما که به من گفتید دیدار افتاد به بعد از تعطیلات! با حالتی نگران ادامه دادم: اگر اتفاقی افتاده، من بیایم. اما گفت: نه.
پیکر علی آمده بود، اما هنوز به من چیزی نگفته بودند. خلاصه همان شب با خواهرم و بچهها حرکت کردم به سمت تهران. تا رسیدم زنگ زدم دفتر حاج قاسم و اطلاع دادم که دیشب به تهران آمدم. آن آقا پرسید: با چه کسی آمدید؟ گفتم: با خواهرم و بچههایم برگشتم. باز هم صدای حاج قاسم را از پشت تلفن میشنیدم که با ناراحتی گفت: این چه کاری بود کردید؟ چرا او را کشاندید تهران؟ ممکنه الان ظرفیتش را نداشته باشد. صدای حاج قاسم را خیلی واضح نمیشنیدم. برای همین شک نکردم. فقط پرسیدم: چیزی شده؟ آن آقا گفت: نه حاج قاسم میگوید میخواهید بروید مشهد زیارت؟ با ناراحتی گفتم: شما مرا از شهرستان کشاندید تهران، حالا میگوید نمیخواهی بروی مشهد؟ این دیگر چه کاری است؟ اگر حاج قاسم میخواهد به منزل ما بیاید، تشریف بیاورید. گفت: چون خوزستان سیل آمده حاج قاسم باید به آنجا برود.
خلاصه برای ما بلیت فوری گرفتند و راهی مشهد شدیم. یکی از همکارهای علی را در حرم دیدم. روز میلاد بود. تا مرا دید پرسید: خانم سعد از امام رضا(ع) چه میخواهی؟ گفتم: به نظر شما در این ۴ سال ضجه زدن، من چه میخواستم؟ البته احساس میکنم امام رضا(ع) دیگر صدایم را نمیشنود. اما فقط میخواهم علی برگردد. گفت: فکر کن الان علی اینجاست. این را که گفت: گریهاش گرفت و رفت. نگو پیکر علی را برای طواف به حرم امام رضا(ع) آورده بودند اما باز هم بیخبر بودم. خواهرم گفت: او هم همکار علی بوده و دوستش دارد، تو کاری کردی که این مرد هم به گریه افتاد.
اینها همه در حالی بود که من هنوز نمیدانستم حتی همسرم شهید شده! ما را در هتلی دور از حرم اسکان دادند. چون آخر تعطیلات بود، همه رفته بودند و تنها بودیم. با ناراحتی به خواهرم گفتم این چه کاری بود که با ما کردند؟ حتی یک نفر نیست اینجا با او صحبت کنیم. خواهرم گفت: چون اخلاقت بد است و هر که را میبینی، سراغ علی را میگیری. آنها را خسته کردی. گفتم: این چه حرفی است که میزنی؟ مگر اولین بار است که من سراغ علی را میگیرم؟ گفت: نمیدانم شاید میخواستند تنبیهات کنند که آنقدر به پر و پایشان نپیچی! خلاصه یک جوری خودمان را قانع کردیم که اتفاقی نیفتاده.
*حال خودم را نمیفهمیدم
وقتی مدت سفر مشهد تمام شد و خواستیم برگردیم، مجددا آن آقا از دفتر حاج قاسم تماس گرفت و گفت: خانم سعد میخواهید حالا که آمدید مشهد، یک روز هم بروید شمال؟ با بیحوصلگی گفتم: شمال میخواهم چه کار؟ مدارس شروع شده، تعطیلات هم تمام شده. برگردم که بچهها بروند مدرسه. اما اصرار کرد که بروید زود برمیگردید. قبول کردم، رفتیم یک شب هم شمال ماندیم اما من دیگر در حال خودم نبودم. بعد از یک روز برگشتیم به سمت تهران.
*علی گفت: خواهش میکنم جیغ نزن!
صبح محمدمهدی و معصومه را راهی کردم به سمت مدرسه و خودم هم چون خیلی خسته بودم، خوابیدم. ساعت حدود ۱۱ صبح بود که یکی از همکارهای علی از ایثارگران سپاه زنگ زد و گفت: خانم سعد تشریف دارید؟ بچهها میخواهند برای عید دیدنی به منزل شما بیایند. بیحوصله و خسته بودم برای همین ناراحت شدم و گفتم: آقای موذن نمیدانم این چه کاری است که شما میکنید. من دیشب از مسافرت رسیدم و اصلا انرژی ندارم. قبلا همیشه قرارهایتان را برای چهار بعدازظهر به بعد میگذاشتید. الان چرا صبح میخواهید بیایید؟ گفت: اگر ناراحتید یا مشکلی هست اصلا مزاحم نمیشویم. خیلی عادی برخورد کرد. گفتم: نه تشریف بیاورید. قدمتان روی چشم، اما بچهها مدرسه هستند. گفت: با آنها کاری نداریم، میخواهیم با شما صحبت کنیم.
حدود ساعت ۱۱ بود که ۶ آقا با یک خانم و یک کودک به منزل ما آمدند. وقتی آنها را دیدم یک لحظه شوکه شدم، نگاهشان کردم. آقای موذن شروع کرد به صحبت و این که خانم سعد خیلی صبور است و از پس سه بچه به خوبی در این ۴ سال بر آمده و هر مشکلی بوده خودش حل و فصل کرده. در دلم گفتم: آقای موذن یک جوری تعریف میکند که انگار آنها مرا نمیشناسند و آمدهاند خواستگاری! این چه مدل صحبت کردن است؟
استرس داشتم. سینی شربت را که آماده کرده بودم میلرزیدم بیاورم. آقای موذن متوجه شد حال من اصلاً طبیعی نیست. خودش سینی را گرفت و گفت: من پذیرایی میکنم. روحانیای هم همراه آنها بود و شروع کرد به صحبت، گفت: شما صبر زینبی دارید و برگزیده خدا هستید. آقای محمدی یکی دیگر از همکاران علی گفت: حاج آقا! خانم سعد دارد قبض روح میشود. اگر اجازه دهید این حرفها را تمام کنید و بگذارید اصل مطلب را بگویم. من نگاه کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: نمیدانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه، پیکر علی برگشته. الان هم در معراج شهدای تهران است.
دیگر نمیفهمیدم دور و برم چه خبر است؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی علی شهید شده. انگار همان لحظه علی را دیدم که جلویم زانو زد. دستهایش را به حالت التماس جلوی من گرفت و گفت: کلی! فقط جیغ نزن! دوست ندارم جلوی همکارهایم گریه کنی. ازت خواهش میکنم. به خدا قسم من صورت علی را مقابل خودم میدیدم.
گفتم: آقای محمدی دیگر چیزی نگو! همان لحظه اهالی محل آمدند خانه ما. قبل از اینکه همکاران علی به خانه ما بیایند عکس او را چاپ کرده و در همه محل پخش کرده بودند.
*من باید علی را میدیدم
همکاران علی گفتند ما باید برویم معراج تا پیکر را آماده کنیم. علی باید فردا به دزفول منتقل شود. با ناراحتی گفتم: چرا نمیگذارید علی پیش من بماند؟ گفتند: خودش وصیت کرده و نوشته دوست دارد دزفول دفن شود. گفتم: آقای محمدی خواهش میکنم فراهم کنید من علی را در معراج ببینم.
*باید به بچههایی که چهار سال منتظر بودند چه بگویم؟
آن سال معصومه خیلی بیتابی میکرد و حال روحیاش بد بود. نبود علی در این چهار سال حسابی بیقرارش کرده بود. برای همین به آقای محمدی گفتم: خواهش میکنم صبر کنید بچهها از مدرسه برگردند، خودتان این خبر را به آنها بدهید. چون من اصلاً توانایی چنین کاری را ندارم. این که به آنها بگویم برای بابایتان چه اتفاقی افتاده. در تمام این چهار سال به آنها گفته بودم بابای شما زنده است و برمیگردد. اصلاً نگفته بودم ممکن است چه اتفاقی بیفتد. آقای محمدی گفت: باشه میمانیم تا بچهها برگردند.
*خوابی که تعبیر نشد
جالب است چند وقت قبل از آمدن پیکر علی. در خواب او را دیدم. به من گفت: کلی خانه را آماده کن، امسال برمیگردم. من که دائم منتظر او بودم، به استناد همین خواب، آن سال همه خانه را کاغذ دیواری کردم، مبل جدید خریدم، فرشها را شستم، گفتم بگذار وقتی علی برمیگردد ببیند خانهاش مرتب است.
حالا از شنیدن خبر شهادتش شوک بدی به من وارد شد. بچهها که از مدرسه آمدند و جمعیت را دیدند، تعجب کردند. معصومه آمد پرسید مامان چه شده؟ چرا چشمهایت قرمز است؟ دست راستم نشست. محمد مهدی هم رفت کنار آقای محمدی.
آقای محمدی رو کرد به معصومه و گفت: دخترم مواظب مادرتان باشید. او دیگر تنهاست، بابای شما شهید شده. معصومه تا این را شنید با گریه خودش را در آغوشم انداخت. او ۱۲ سالش بود و شنیدن چنین خبری برایش سخت بود.
همکاران علی وقت رفتن گفتند خانم سعد آماده باشید یک ساعت دیگر ماشینی میآید دنبالتان تا بروید معراج. اهالی محل شروع کردند عزاداری و خانه را آماده کردند. من اصلاً در حال خودم نبودم، اینکه چه کسی میرود، چه کسی میآید؟
یک ساعت بعد ماشین آمد دنبال ما و راه افتادیم به سمت معراج. قرار بود علی را بعد از ۴ سال ببینم.
ادامه دارد
منبع: خبرگزاری فارس