تاریخ‌نگاریخاطره شهدا

یک دیدار غریبانه

دیدار پدر و مادر شهید علیرضا روغنی با فرزند شهیدشان پس از 38 سال

دیدار پدر و مادر شهید علیرضا روغنی با فرزند شهیدشان پس از ۳۸ سال

یک دیدار غریبانه

 

علیرضا بالاخره برق رضایت را در چشمان پدر می بیند. درست است که ۲۳ ساله است ، اما با رضایت قلبی  بابا راهی شدن طعم دیگری دارد.

بچه های دزفول همه با صفا هستند  و « علیرضا » به تناسب محله شان و البته علاقه ای که به بچه های «عباسعلی» دارد، همراه آنان می شود. ( بقعه متبرکه  عباس ابن علی از نوادگان امام سجاد(ع) که در دوران دفاع مقدس از پایگاه های اعزام نیرو به جبهه های حق علیه باطل بوده است)

عملیات «والفجرمقدماتی» در راه است و علیرضا اعزام می شود. عملیات موفقیت آمیز نیست و تعداد شهدا و اسرا و مفقودین مشخص نیست. فقط ۳۲ پیکر از شهدای عملیات به شهر باز می گردند.

شهید علیرضا روغنی در جمع بچه های پایگاه «عباسعلی» – نشسته از راست نفر دوم

شهید علیرضا روغنی در جمع بچه های پایگاه «عباسعلی» – نفر وسط

شهادت و اسارت برخی توسط رفقایشان تأیید می شود و از سرنوشت برخی ها هم خبری در دست نیست و «علیرضا روغنی» جزو آن دسته است که خبر از او تنها بی خبری است و فقط  برخی شواهد از اسارت او خبر می دهد.

چشم انتظاری آغاز می شود. پدر، هر جایی که دستش می رسد از علیرضایش سراغ می گیرد ، اما نه نامه ای از او دریافت می شود که دلیلی بر اسارتش باشد و نه کسی به قطع از شهادت او خبر می دهد.

بازگشت اسرا و برنگشتن علیرضا آب پاکی را روی دست پدر و مادر می ریزد. «حاج کاظم» بعد از بازگشت اسرا بیشتر به تکاپو می افتد و از هر جایی که امکان پیدا کردن رد و نشانه ای باشد ، سراغ علیرضا را می گیرد، اما هیچ نشانه ای پیدا نمی شود که نمی شود.

مادر عصرها می رود روی پشت بام مشرف به کوچه و نگاهش را می دوزد به انتهای کوچه تا شاید خبری از «علیرضا» یش شود. در خلوت تنهایی اش مویه می کند و اشک می ریزد و با پسرش حرف می زند.

حالا دیگر پدر و مادر می دانند که باید چشمشان به دست بچه های تفحص باشد و گوششان به صدای در یا تلفن که خبری از بازگشت پیکر او برایشان بیاورند.

طی بیست سال بعد از پایان جنگ ، استخوان و پلاک ۲۰ تن از شهدای والفجر مقدماتی به شهر بر می گردد، اما باز هم نام و نشانه ای از علیرضا پیدا نمی شود. روزی پدر زیر درختی کنج جاده،  جوجه گنجشکی را می بیند. آن را از زمین بر می دارد تا روی درخت بگذارد، که مادر آن جوجه پیدایش می شود و به دست های حاج کاظم نوک می زند.

ناگهان حال او منقلب می شود و زار زار گریه می کند. می گوید: این گنجشک با اینکه جوجه اش را می دید، اینگونه حال و روزش به هم ریخت ، من چه کنم که سال هاست از جوانم بی خبرم و باز هم زار زار گریه می کند مردی که کمتر دردهایش را در مقابل فرزندانش رو می کند.

حاج کاظم «بیست سال» بیشتر فراق را تاب نمی آورد و چشم های منتظرش در سال ۱۳۸۱ بسته می شود. اما این مادر است که هنوز پشت بام خانه می نشیند و چشم انتظاری می کشد.

هنوز ۴۱ تن از بچه های والفجر مقدماتی به شهر برنگشته اند و علیرضای او هم یکی از ۴۱ گمشده ی والفجر مقدماتی است.

انتظار مادر هم ۳۴ ساله می شود و در آذرماه ۱۳۹۵ چشمانش بسته می شود، بدون اینکه از شاخ شمشادش خبری برایش بیاورند و او هم می رود تا در جوار حاج کاظم، علیرضایش را در عالم بالا زیارت کند.

و حالا در بهمن ماه ۱۳۹۹ پس ازگذشت  ۳۸ سال از شهادت علیرضا، خبری در شهر می پیچد.

علیرضا برگشته است.

خیلی دیر ، دیرتر از آنچه همه فکرش را می کردند. دیگر علاوه بر اینکه پدر و مادر مسافر شده اند، برخی از خواهر و بردارها هم نیستند که به استقبالش بیایند. اما یک شهر برای علیرضا پدر و مادر می شود و خواهر و برادر.

تابوت سبک علیرضا بر شانه های شهر می رود و عطر علیرضا و رفقای تازه از سفر برگشته اش در شهر می پیچد. اما دیگر پدر و مادری برای آغوش باز کردن وجود ندارد.

پیکر علیرضا بر شانه های مردم نزدیک مزاری می شود که ۳۸ سال از خالی بودن، رنج برده است و حالا قرار است استخوان های سوخته ی علیرضا را در بر بگیرد. اینجاست که صدای حاج ناصر برادرش بلند می شود: «علیرضا را باید به دیدار پدر و مادرم ببریم»

پیکر پاک و مطهر شهید علیرضا روغنی

تابوت دوباره بلند می شود و بر روی شانه های مردم راهی قطعه صالحین می شود. صحنه ی دردناکی رقم می خورد. تکان دهنده است و زجر آور.  تابوت سه رنگ علیرضا روی مزاری قرار می گیرد که پدر و مادر سال هاست در آن آرام گرفته اند. چه استقبال عجیبی. چه دیدار دردآوری. چه وصال تلخی و شاید هم شیرین. شیرین بخاطر اتفاقاتی که پشت پرده های غیب رقم می خورد و ما از آن  بی خبریم.

و این تصویر برای ثبت در تاریخ می ماند. می ماند تا گواهی باشد و اتمام حجتی باشد برای آنان که نام و یاد این شهدا و پدر و مادرهای چشم انتظارشان را فراموش کرده اند. آنان که با نام این بچه ها و خانواده هایشان نان می خورند. آنان که راهشان را نمی روند.

و این تصویر روزی در محضر دادگاه الهی ، سندی محکم خواهد بود برای به سمت آتش فرستادن عده ای و به سمت بهشت قرب الهی رفتن عده ای دیگر.

البته أَفَلاَ تَعْقِلُونَ، أَفَلا تَذَکَّرُونَ، أَفَلاَ تَتَفَکَّرُونَ . . .

 

پانویس:

شهرستان دزفول در عملیات والفجر مقدماتی تعداد ۹۳ شهید و حدود یکصد اسیر دارد که پیکر پاک و مطهر ۳۸ تن از شهدای این عملیات هنوز به شهر و دیارشان برنگشته است.

‫۸ دیدگاه ها

    1. سلام و ارادت ما را پذیرا باشید حاج ناصر عزیز
      کمترین کار ما همین قطره کوچک است در مقابل دریای بیکران کاری که شهدا کردند
      محتاج دعای شما هستم و باز هم تبریک و تسلیت عرض می نمایم

  1. با سلام خدمت دوست وهمکار عزیزم دکتر موجودی
    از قلم روان و احساسی شما لذت بردم از شعر دردناک دزفولی که سرودی و از زحماتی که در مراسم شهدا کشیدی ممنونم. ایشالله به مدد شهدا و امام شهدا همیشه در این راه ثابت قدم باشی. اجرت با سیدالشهدا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا