راوی این سطرها ، غلامرضا نویدکیا، مسئول بخش عشایر سردشت کمیته امداد امام خمینی (ره) دزفول است که شاهد عینی حادثه و از مجروحان آن اتفاق تلخ است.
روایت امداد
روایت لحظه به لحظه از شهادت امدادگران کمیته امداد امام خمینی شهرستان دزفول
همگی از بچههای جبهه و جنگ بودیم، جنگ که تمام شد، بخشی از روحمان را در جبههها جا گذاشته بودیم، وارد شدن در کمیته امداد و دستگیری از مددجویان، عطش خدمت را تا اندازهای میتوانست در وجودمان سیراب کند.
آن روزها جاده آسفالته در مناطق عشایری معنا نداشت، مسیرها صعب العبور و مال رو بودند، ماموریت به مناطقی مثل لالی، میان کوه، سالند یا تله زنگ، حدوداً ۱۵ روز تا یک ماه طول میکشید، کیسههای آرد ۸۰ کیلویی را به عشایری که در مناطق محروم زندگی میکردند میرساندیم گاهی برای حیواناتشان هم کاه و یونجه میبردیم.
سختی راه رسیدن به این روستاها به حدی بود که حتی قلوه سنگی که تکیه گاهی برای بالا رفتن از مسیرها باشد وجود نداشت و باید خودت را به اسب یا قاطر میبستی، ۳ شبانه روز طول میکشید تا معلم آموزش و پرورش میتوانست، خودش را به این مناطق برساند و به دانش آموزان درس بدهد.
دربخش عشایری سردشت که ۵۰ روستا داشت، همه اهالی۵۰ روستا از یک چشمه آب استفاده میکردند. کشت و کاری در منطقه انجام نمیشد، حتما باید به این مناطق سرکشی میکردیم.
اهالی روستا، بچههای کمیته امداد را خوب میشناختند، ناجی روزهای سختشان بودند هر وقت ماموریت میرفتیم یک گروه ۱۰ نفره بودیم، که اعزام میشدیم. ازبین بچههای کمیته امداد، بعضیها گلچین بودند، نگاهشان به کار فراتر از وظیفه بود، شب و روز نداشتند، موقع سختیها خم به ابرو نمیآوردند، گویی لبخند رضایت مدد جویان، گمشدهی زندگیشان بود.
امدادگر شهید سعید رشاد
با سعید رشاد از نوجوانی دوست بودم، پسر محجوب و متواضعی بود، پدرش رو از کودکی از دست داده بود، قسمت مدد جویی کمیته فعالیت میکرد، وقتی خانوادهای نیاز به کمک داشت، خواب به چشمش نمیآمد تا نیاز آنان را برآورده کند. صبر و حوصله بالایی داشت.
یک روز برای یک خانواده جهیزیه برده بودیم، معمولا با ماشینهای بدون آرم در مناطق تردد میکردیم تا نکند، محتاجی شناخته شود یا با انگشت اشاره نشان داده شود.
وقتی جهیزیه را به در خانه رساندیم، داماد خانواده در حیاط ایستاده بود، سعید رشاد طوری وانمود کرد که فامیل عروس است و من را هم که همراهش بودم، رانندهی وانت معرفی کرد با هم وسایل را خالی کردیم، حتی رشاد در عروسی هم شرکت کرد تا کسی از ماجرای مددجو بودن خانواده عروس باخبر نشود.
امدادگر شهید حمید لیاقت مهر
حمید لیاقت مهر هم از کسانی بود که مهر مددجوها به حدی به دلش نشسته بود، که با وجود قبول شدن درآزمون استخدامی شرکت نفت، تصمیم گرفت در کمیته امداد بماند.
قسمت خودکفایی کار میکرد، پشتکار بالایی داشت وام ۸۰ هزار تومانی برای روستائیان تهیه میکرد، و برایشان دام میخرید، به جای گاو محلی که شاید ۱ کیلو هم شیر نداشت، دامهای اصلاح شده در اختیار روستائیان قرار میداد که روزانه ۲۰ کیلو شیر تولید میکردند و معیشتشان از آن زمان، دگرگون شد.
خیلی از همین روستاییان در حال حاضر گاوداری دارند و ۱۰ نفر هم نیروی کار آنجا مشغول به کارند.
امدادگر شهید حسن کاهو کار
حسن کاهو کار، در روزهای دفاع مقدس رزمنده بی بدیل خمپاره انداز ۸۲ میلیمتری بود، وقتی وارد جبهه شده بود ۱۵ ساله بیشتر نداشت، شناسنامه اش را دستکاری کرده بود تا در گردان ادوات او را بپذیرند.
وقتی قابلیت هایش را در جبهه نشان داد، در گردان بلال او رابه عنوان آر پی جی زن، میشناختند.
مسئول جلسه قرائت قرآن و برگزاری مراسمات مذهبی هم بود، بسیار طبع بلندی داشت بعد از جنگ هم که به کمیته امداد آمد، امداد گر ماهری بود کار مردم اُلویتش بود. هر کاری از دستش بر میآمد دریغ نمیکرد.
بسیار جوان قدرتمندی بود کیسه آرد ۸۰ کیلویی را به دوش میکشید و در خانه مدد جوها به زمین میگذاشت.
امدادگر شهید علیرضا قبیتی
علیرضا قبیتی از بچههای صدقات بود، شبها به همراه هم صندوقهای صدقات را باز میکردیم، کاری که دیگران در ۸ ساعت انجام میدادند او در ۲ ساعت انجام میداد. برای آمارگیری که به همراه هم ماموریت میرفتیم گاهی هفتهها میگذشت و ما رنگ خانه را نمیدیدیم.
علیرضا قبیتی، حسن کاهو کار، حمید لیاقت مهر و سعید رشاد سرشان درد میکرد برای کار، از لحاظ تعهد کاری، حیطه وسیع تری را انتخاب کرده بودند، چشمهای که نامش ایثار بود، چشمهای جوشان که در قلب هرکسی شروع به جوشش نمیکند.
لحظه آسمانی شدن امدادگران ۱۳ بهمن ۱۳۷۶ بود، یک گروه ۷ نفره شده بودیم که قرار بود، برای شرکت در جلسه و انجام بازدید راهی شهرستان شوش شویم.
بعد از جلسه نوبت به بازدید از روستاها رسید روستاهایی در منطقه عنکوش و صالح شطیط در منطقه غرب کرخه. ما بچههای جنگ بودیم منطقه را میشناختیم، در مسیر رسیدن به روستا، کمی خسته شده بودیم.
در یک مسیر فرعی ماشین را متوقف کردیم تا کمی پیاده روی کنیم و بعد به راهمان ادامه دهیم، قرار بود از طرحهای های خود اشتغالی شوش بازدید کنیم و تجربه هایشان را در مناطق دیگر به کار بگیریم.
ترکشهای باقیمانده از جنگ روی زمین مشخص بود، قسمتی از آر پی جی روی زمین افتاده بود. گِل چاشنی را که پاک کردم متوجه شدم که عمل نکرده است.
اهمیتی ندادم، محوطه خیلی وسیعی بود.
رَد موتورسیکلت اهالی روی خاکش پیدا بود، به سمت یک شیب حرکت کردیم. ساعت حدودا ۵ بعد از ظهر بود، در حال قدم زدن با هم شوخی میکردیم، به حمید لیاقت مهر گفتم؛ یک دهن برایمان بخوان، به فاصلهی نیم متر، حسن کاهو کار جلوتر از من حرکت میکرد، لیاقت مهر، سمت چپم حرکت میکرد، سعیدرشاد هم ۴ متری با ما فاصله داشت آخرین نفرات آقای افضل زاده و پورتوسل بودند که در مسیر حرکت میکردند.
ناگهان صدای انفجاری به یکباره زمان را در هم شکست. انفجاری که هیچ کس فکرش را هم نمیکرد، شدت انفجار به حدی بود که من و حسن کاهو کار را ۶ متر آنطرفتر پرت کرد، من با صورت به زمین خوردم و حسن به پشت زمین خورد، حسن را صدا زدم، آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که وقتی به خودم آمدم، دریک ماشین به همراه آقای پور توسل و افضل زاده به سمت بیمارستان در حرکت بودیم و دوباره از حال رفتم. سعید رشاد و علیرضا قبیتی را با مینی بوس آوردند. بعدها فهمیدم که حسن کاهو کار و حمیدلیاقت مهر همان لحظه انفجار شهید شده بودند.
در بیمارستان نظام مافی، سعید رشاد کنار دستم بود، از بچهها خواستم که بیقراری نکنند، رشاد با آن چهره معصومش سری تکان داد و فواره خون از گردنش جاری شد. صدای زمزمههای آرام قبیتی را هم میشنیدم.
منطقه آلوده به مین بود و ما اصلا انتظارش را نداشتیم
براثر انفجار مین ۴ نفر از بهترین امداد گران کمیته امداد شهید شدند، مین والمر یک نوع مین بود که از خاک بالا میآمد و بعد منفجر میشد، قدرت تخریبی بالایی داشت ۲۴۰۰ ساچمه در مین با شدت موج انفجار به بچهها اصابت کرد. در اثر این اتفاق از گروه ۷ نفره مان ۴ نفر شهید و ۳ نفردیگر هم مجروح شدند.
حسن کاهو کار، حمید لیاقت مهر، علیرضا قبیتی و سعید رشاد، جانشان را در مسیر خدمت به محرومان فدا کردند.
انسانهایی دردمندی، که شب و روزشان برای رسیدن به امورات مردم گذشته بود، در مسیر خدمت، درهای شهادت به رویشان گشوده شد. وخداوند مزد اخلاصشان را به بهترین وجه ممکن، تقدیمشان کرد.
تصاویر آن تشییع با شکوه خوب در خاطرم نقش بسته است و فوج فوج آدمهایی که پشت تابوتها زار میزدند. معلوم بود از مددجویان کمیته امداد هستند. زنها چه مویهای میکردند در فراق و مردها چقدر راه رفتنشان شبیه آدمهای کمر شکسته بود. نکته مهم این بود که تمامی این امدادگران از خانواده شهدا و ایثارگران بودند.
من حدود یک هفته در بیمارستان بستری بودم صد ترکش به بدنم اصابت کرده بود، چند ماه طول کشید تا دوباه سر پا شدم. حالا ۲۴ سال از آن زمان گذشته ومن، غلامرضا نویدکیا، مسئول بخش عشایر سردشت دزفول ، که در فاصلهی نیم متری انفجار مین حضور داشتم، نظاره گر شهادت رفقایم بودم.
جاماندن از همرزمان ۸ سال دفاع مقدس و پس از آن، شهدای مسیر خدمت، اندوهی وصف نشدنی را در قلبم نشانده. فرق است بین کسی که شهادت را در آغوش میکشد وکسی که مرگ به سراغ او میآید و با اکراه و ترس جان میدهد.
میدانم که راه شهادت همیشه باز است و کسب این مقام برای همه آزاد. میدانم که باید قفل قفس تن را بشکنم، از مرز ایثار عبور کنم تا به رواق شهادت برسم. میدانم هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست.
به قول شهید سید مرتضی آوینی : شهادت لباس تک سایزی است که باید تن آدمی به اندازۀ آن درآید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش.
حسن کاهوکار، مسئول جلسه قرائت ما بود از صمیمیت و گرمی دوستی که هرچه بگم کم گفته ام ،جوان پرشور و حرارتی بود که تمام بچه ها نوجوانان و جوانان محله را مسجدی کرد ،اردوبرگزار میکرد، رودخانه میرفتیم ،منزل شهدا میبرد مارا ،هرشب با هممون که دست میداد و احوالپرسی، دستان ما را محکم می فشرد و با لبخند میگفت که گرون شده ای ،او فرشته نجات خیلی از جوانان بود با اخلاق خوبش و مدیریت خوب و قوی اش و اردوهای در چادر در سردشت و شهیون و میدان تیر و سد دز ،، همه را مجذوب خودش و قرآن کرده بود ،لحن خواندن قرانش بسیار زیبا بود ،از خانواده اش بگیرید و در سایت بگذارید، همیشه بشاش و خندان بود ،بسیار مرد محکم و سفتی بود و بقول خودش مرد بناشته،
کار کردن او را در فروشگاه تعاونی در طالقانی دیده بودم ،چقدر فرز و چابک و اهل خوش و بش با مشتریان بود ،زبانزد همه بود از خوبی ،شهادت حقش بود ،خدا رحمتش کنه ،او مارا مسجدی کرد ،جایگاهش در بهشت برین کنار امام حسین علیه السلام، خدا از او راضی باد
سلام
چهره خندانش را در فروشگاه تعاونی همیشه بیاد دارم و زبر و زرنگی اش را که فرمودید و تند تند حرف زدنش را . . .
خداوند با اهل بیت (ع) محشورش کند ان شاالله
سلام، علیرضا قبتی زاده از هم سن و سالها و اقوام نزدیک من بود. ایشان خیلی به کودکان محبت می کرد و بی اعتنا به مال دنیا و سخاوت بود. دایی ام می گفت هر وقت بیرون می رفتیم بی آنکه بزرگتر از دیگران باشد به علت طبع بلندی که داشت با اندک درآمدی که از کارگری به دست می آورد برای حساب کردن دست به جیب می شد و بر دیگران سبقت می گرفت و همیشه لبخندی بر لب داشت.
خدا او را با اولیا صالحین و خوبان همنشین نماید.
حسن کاهوکار، مسئول جلسه قرائت ما بود از صمیمیت و گرمی دوستی که هرچه بگم کم گفته ام ،جوان پرشور و حرارتی بود که تمام بچه ها نوجوانان و جوانان محله را مسجدی کرد ،اردوبرگزار میکرد، رودخانه میرفتیم ،منزل شهدا میبرد مارا ،هرشب با هممون که دست میداد و احوالپرسی، دستان ما را محکم می فشرد و با لبخند میگفت که گرون شده ای ،او فرشته نجات خیلی از جوانان بود با اخلاق خوبش و مدیریت خوب و قوی اش و اردوهای در چادر در سردشت و شهیون و میدان تیر و سد دز ،، همه را مجذوب خودش و قرآن کرده بود ،لحن خواندن قرانش بسیار زیبا بود ،از خانواده اش بگیرید و در سایت بگذارید، همیشه بشاش و خندان بود ،بسیار مرد محکم و سفتی بود و بقول خودش مرد بناشته،
کار کردن او را در فروشگاه تعاونی در طالقانی دیده بودم ،چقدر فرز و چابک و اهل خوش و بش با مشتریان بود ،زبانزد همه بود از خوبی ،شهادت حقش بود ،خدا رحمتش کنه ،او مارا مسجدی کرد ،جایگاهش در بهشت برین کنار امام حسین علیه السلام، خدا از او راضی باد
سلام
چهره خندانش را در فروشگاه تعاونی همیشه بیاد دارم و زبر و زرنگی اش را که فرمودید و تند تند حرف زدنش را . . .
خداوند با اهل بیت (ع) محشورش کند ان شاالله
سلام، علیرضا قبتی زاده از هم سن و سالها و اقوام نزدیک من بود. ایشان خیلی به کودکان محبت می کرد و بی اعتنا به مال دنیا و سخاوت بود. دایی ام می گفت هر وقت بیرون می رفتیم بی آنکه بزرگتر از دیگران باشد به علت طبع بلندی که داشت با اندک درآمدی که از کارگری به دست می آورد برای حساب کردن دست به جیب می شد و بر دیگران سبقت می گرفت و همیشه لبخندی بر لب داشت.
خدا او را با اولیا صالحین و خوبان همنشین نماید.
خدا ما را رحمت کند و نگاه این شهدا را ازمان نگیرد