دل‌نوشته‌ها

آقا اجازه! دلم برایت تنگ شده است

به بهانه اول مهر ،دلنوشته ای برای معلم ایثارگرم شهید نعمت الله لحافچی زاده

بالانویس ۱:

مش نعمت یا همان آقای لحافچیِ زنگِ ورزش بچه مدرسه ای ها ، در دوران دفاع مقدس برای خودش فرمانده ای بود و غواصی بی نظیر، اما هیچ گاه سادگی و افتادگی و تواضعش نگذاشت کسی از آن سوی پرده خبر دار شود.

 بالانویس۲:

مش نعمت، سال ها قبل در دستنوشته هایش نوشته بود که «شکل مردن و وسیله آن مهم نیست ، تنها هدفی که انسان به خاطر آن می میرد مهم است» گویا می دانست که قرار است به شیوه ای متفاوت شهید شود و مگر شهید فقط کسی است که در معرکه باشد و یا بنیاد ، شهید خطابش کند؟ که نعمت خودش از قبل خبر داده بود و همین بود که مش نعمت، در راه نجات دو غریق رودخانه دز، در اوج ایثار آسمانی شد.

 بالانویس ۳:

نعمت و قصه ی ایثارش ، در هر کجای ایران و در هر کجای دنیا که اتفاق می افتاد، امروز نامش بر سر زبان ها و سرفصل کتاب ها بود و تندیس میدان های شهر، اما افسوس که سال ها سر بچه هایمان را با قهرمان هایی خیالی گرم کردیم و اسطوره هایی را نشانشان دادیم که هیچ گاه وجود نداشته و ندارند.

نعمت از جانش گذشت، اما نامش ،  روایتش  و قصه ی پروازش پانزده سال است نخوانده مانده است و چقدر جاهلانه ماستمالی می کنیم بی کفایتی و کم کاری و بی خیالی و بی عرضگی خودمان را در کسوت یک شاگرد و یک رفیق و یک همرزم در تلاش برای شناساندن نعمت به مردم  و گمنام ماندن یک اتفاق.  چقدر معروف شده است این جمله که «خودش می خواست گمنام باشد» و این نیست مگر توجیهی بر بی خیالی هایمان، وگرنه شهدا که رسالتشان را حسینی وار انجام دادند، رسالت زینبی ما چه می شود؟

زینب، سکوت نکرد و رسالت عاشورا را مردانه تکمیل کرد و تو اگر زینب را از کربلا حذف کنی ، هیچ از کربلا باقی نمی ماند. زینب هم می توانست سکوت کند و از حماسه ها و فضایل و زیبایی های کربلا نگوید و فقط توجیه کند که «حسین می خواست گمنام بماند»

نعمت باید کتاب شود. نعمت باید مستند شود. نعمت باید فیلم سینمایی شود. نعمت باید تندیس میادین شهر شود.  نعمت باید تکثیر شود و هر کس برود و وظیفه ی خود را در قبال نعمت پیدا کند و انجام دهد و بهانه نجوید که «نعمت می خواست گمنام باشد» و مگر نه شهید آوینی گفت که :«اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند»

 

آقا اجازه! دلم برایت تنگ شده است

به بهانه اول مهر ،دلنوشته ای برای معلم ایثارگرم شهید نعمت الله لحافچی زاده

آقا اجازه ! دلم برایت تنگ شده است. می شود کمی بی خیال آسمان شوی و نگاهت را بچرخانی سمت زمین. آری همین جا. کنار مزاری که همه فکر می کنند آرامگاه ابدی توست و مگر کبوتر جز در آغوش آسمان آرام می گیرد؟

باز هم آمده ام که نگاه کنم به این تصویر و محو شوم در خاطرات نوجوانی ام. آمده ام این جا، تا تو را با همان گرمکن خاکستری معروف  و لبخندی معروف تر که دریا دریا آرامش می ریخت به ساحل دلم، بهتر رو به رویم تصور کنم و تو  نگاهم کنی و آرامش دهی تا بتوانم برگردم و دوباره غرق شوم در آنچه نامش را نهاده ایم زندگی و مگر نه آن روزها همیشه دغدغه ی بچه ها را داشتی؟ پس هنوز هم دغدغه ی دل تب دارم را داشته باش و نگاهم کن.

منی که در این تلاطم شهر ، آرامشم را از شماها می گیرم.

آقا اجازه!

برایم حرف بزن! مثل آن روزها که زنگ ورزش داشتیم. از آن حرف های اول کلاس که رمز و رازشان را دیر فهمیدم. انگار همین دیروز بود!  لباس ورزشی هایمان را که می پوشیدیم  و صف می کشیدیم با آن همه شور و شیطنت، قبل از حضور غیاب همیشه دو کلام نصیحت می کردی و من چه عادت کرده بودم به همان چند جمله. حرف هایی که انگار به روح آدم نور تزریق می کرد و تأثیرش سرخوشمان می کرد تا هفته ی بعد.

آقا اجازه! نمی شود کاری کنی که حتی برای چند دقیقه، آن روزها برگردند؟ آخر شما آن بالا دستتان باز است و حرفتان را صدها فرشته می خرند.  بیا و کاری کن برگردیم به آن سال ها و تو با همان گرمکن ورزشی خاکستری رنگ از ماشین ژیانت بیایی پایین و من با شور بدوم سمتت و سلام کنم.

بیایم و گیر بدهم به همان گرمکن خاکستری که آقا اجازه! شش سال است این گرمکن را داری ، خسته نشدی ازش ؟ و تو فقط لبخند بزنی و من دوباره بگویم : آقا اجازه ! این ژیان را دیگر نمی خوای عوض کنی و باز هم لبخند . . .

آقا اجازه! تو بیشتر انگار بلدی با لبخند حرف هایت را بزنی. انگار توی هر لبخندت یک پاسخی است که طرف مقابل خوب می فهمدش و من بگمانم این لبخندت با تو به زیر خاک نرفت. امانتش دادی به همین عکس ، به همین قاب ، به همین تابلو . . .

آخر این سال ها هر بار و با هر نیتی می آیم این جا ، بالای مزارت و زل می زنم به این عکس ، لبخندت حرف جدیدی دارد برایم. انگار پاسخ سوالی است که در سینه دارم و این هم از هنرمندی های شگفت توست.

آقا اجازه!

می شود از خدا اجازه بگیری و بیایی پایین و  برویم همین اطراف، لابلای همین مزارها قدم بزنیم و دوباره مثل آن روزهای زنگ ورزش برایم حرف بزنی. مثل آن روزها که از بس پاپیچت شدم ، با دو انگشتت، استخوان شانه ام را گرفتی و گفتی : «علی جان! من باید ساده باشم، این ژیان و این گرمکن و این سادگی بخاطر معلم بودنم است. برای این که اگر شاگردم دردی دارد، مرا مثل خودش بداند، بتواند بیاید سراغم …» و آن روز من بغض کردم و سکوت و تو هم دوباره لبخند . . .

آقا اجازه !

شنیده ام شماها هر وقت و هرجایی که بخواهید می توانید بروید. آخر شهدا حسابشان با بقیه فرق دارد. «احیاء عند ربهم یرزقون» بودن، کم موهبتی نیست. ما که نمی دانیم آن بالا چه خبر است و چه نعمت هایی دارید و ما بین آن همه دوست و رفیق آسمانی چه حس و حالی بر شما می گذرد؟ اما شما که می بینید این پایین چه خبر است! می بینید ما را و می بینید روزگاری را که مجبوریم گرفتارش باشیم. پس چند لحظه ای را بیا و کنارم باش. بیا که این بار علاوه بر لبخندت به آغوشت هم نیاز دارم تا سرم را بگذارم روی شانه هایت و های های گریه کنم و تو دستت را پدرانه بکشی توی موهایم و آرامم کنی.

آقا اجازه!

زمین خیلی برایمان تنگ شده است. خیلی و وقتی می گویم خیلی تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم تا برسی به خیلیِ من. نمی دانم این چه تقدیر بغض آلودی است که نصیب و قسمت ما شده است. حسرت پشت حسرت و درد پشت درد. از نرسیدن. از جاماندن . از این که هر روز، شهر، بیشتر از آرمان های شما فاصله بگیرد و تلاش ها و دست و پا زدن های ما هم کاری از پیش نبرد و هر گاه که می آییم تا کنارتان آرامش بگیریم جز شرمنده بودن حرفی نداریم.

آقا اجازه!

پس کمک و یاری شما کی قرار است فرا برسد؟ و مگر شما از آن بالا حال و روزمان را نمی بینید؟ خداییش دیگر داریم کم می آوریم آقا! مثل همان روزهایی که امتحان ورزش می گرفتی! نمی دانم چند دور باید دور زمین فوتبال می دویدیم. حالمان شده است مثل ثانیه های آخر امتحان دو که نفس نفس می زدیم و پاهایمان سنگین می شد در قدم برداشتن و تو آرام انتهای خط ایستاده بودی و لبخند می زدی و فریاد می زدی: «بدو ماشاالله . . .  بدو داری می رسی»

آقا اجازه!

دوست دارم امروز هم که دیگر نفس های آخرم را دارم می زنم، تو از آن بالا لبخند بزنی برایم و بگویی :«بدو ماشاالله . . . بدو داری می رسی» و من سال هاست که دارم می دوم. اما نه تو و نه هیچ کدام از رفقایت نزدیک شدن خط پایان را بشارت نمی دهد.

آقا اجازه!

من راه را اشتباه رفته ام یا خط پایان خیلی دورتر است که هر چه می دوم ، نمی رسم. سخت است بخدا! دیگر نفس ندارم. کاش می شد تو یا یکی از رفقایت از خط پایان دستی برایم تکان می داد. اشاره ای ، حرفی ، فریادی ، ندایی یا نوایی. این که فقط بدانم دارم راه را درست می روم برایم کافی است.

آقا اجازه!

دلم خیلی برایت تنگ شده است. کاش بودی و در این وانفسایی که داریم، پناهمان بودی و مایه آرامشمان. انگار همین دیروز بود که خبردار شدم تو پرزده ای و من ناباورانه داشتم به این می اندیشیدم که چطور ممکن است رود بتواند دریا را غرق کند.

آقا اجازه!

دلم خیلی برایت تنگ شده است. خیلی و دل نمی کنم از این عکس که تو را نشان می دهد و آب دز را و لبخندت را و این جمله ای را که رفتنت را بشارت داده بودی. اما باید بروم. باید برگردم به دود و دم شهر. برگردم میان مسابقه ی دو و نفس نفس زنان قدم بردارم تا خدا کی بخواهد سوت پایان گرفتن وقت را بزند.

دعایم کن مش نعمت، دعا کن قبل از آن که وقتم تمام شود، از خط پایان مسابقه رد شده باشم. خط پایانی که تو و رفیقانت از آن رد شدید.

آقا اجازه! دلم خیلی برایت تنگ شده است. برای تو و همه ی آنان که با هم محشورید. برای تو و همه ی آنان که جز حسرت دیدارشان حسرتی در وجودم نیست.

آقا اجازه! خیلی دلم برایت تنگ شده است. از خط پایان برایم دستی تکان بده! شاید توانستم این نیمه نفس ها را بریزم روی هم و باقیمانده ی راه را به سمتتان بیایم. باید بروم اما دلم را همین جا می گذارم. بین ردیف ردیف عشق. دلم را می گذارم همین جا کنارتان و بر می گردم. مراقب دلم باشید. مراقب باشید غیر از خدا و خودتان کسی وارد نشود.

آقا اجازه! خیلی دلم برایت تنگ شده است. به دلم سری بزن.

 

لینک مطلبی که شهریور ماه ۹۰در خصوص شهید لحافچی در الف دزفول منتشر شد به اضافه ی فیم هایی از دوران دفاع مقدس ایشان

پترس و دهقان فداکار را می شناسیم. مش نعمت را چطور ۱؟

پترس و دهقان فداکار را می شناسیم. مش نعمت را چطور ۲؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا