بالانویس۱ :
قبل از قرائت این متن در گردهمایی بچه های ذخیره سپاه ، گفتم که من حتی یکبار هم حاج ابراهیم را ندیده و نشنیده ام. تمام این متن تصاویر ذهنی من است و تصویر سازی هایی که از پرواز او دارم و اگر مغایرتی دارد با روایات و آیات خواهش دارم دوستان از باب تذکر اعلام بفرمایند.
بالانویس۲:
وقتی با دلت بنویسی باید پی این را هم به تنت بمالی که دلنوشته طولانی شود. شرمنده همه شما هستم اگر وقتتان به خواندن این واژه ها گرفته میشود.
و ابراهیم می گوید . . .
و داستان از آنجا شروع شد که روی تخت بیمارستان ، به یکباره احساس کردم دردهایم کمتر و کمتر شد تا جایی که دیگر هیچ دردی را احساس نکردم.
آرامش عجیبی سراغم آمده بود. حس غریبی بود. سبک شده بودم. آرامشی که سال های سال بود تجربه نکرده بودم.
از روی تخت نیمخیز شدم و نشستم. سبکتر از همیشه. پشت شیشه اتاق ایزوله قیافه های آشنایی داشتند لبخند می زدند. نیاز نبود به حافظه ام فشار بیاورم. تعدادی از بچه های خودمان بودند. با همان لباس های خاکی و با همان شیطنت های همیشگی. تعجب کردم چطور با این سرو وضع راهشان داده اند توی بیمارستان. دست تکان می دادند برایم.
تلفیق گرمای لبخند بچه ها و آرامش بی نظیری که داشتم طراوتی عجیب به من بخشیده بود.بچه ها مدام از پشت شیشه دست تکان می دادند و اشاره می کردند که بروم پیششان. از روی تخت برخاستم تا به سمتشان بروم که به یکباره یادم آمد، همه این بچه ها شهید شده اند.
پس اینجا چه می کردند. با خودم گفتم: باز هم خواب می بینم. مثل همان خوابهای شیرین قبلی. آخر فقط توی خواب بود که لحظه ای می شد آرامش را تجربه کنم. اگر دردهای گاه و بی گاه امانم را نمی برید.
باز هم غنیمت بود. اینکه لحظه هایی را فارغ از دردهایی که در تار و پودم پیچیده بود، با بچه ها سر کنم.
فقط دیدار رفقا بود که مسکن می شد برایم و به همین دلیل بود که گاه و بی گاه که دستم می رسید، همه تان را دور هم جمع می کردم.
وقتی دور هم بودیم ، من برمیگشتم به آن سالها. سالهایی را که سالهاست حسرت سپری شدنش را داریم . وقتی دور هم بودیم شاید کمی بهتر یادمان می آمد که که بودیم و کجا بودیم و حال که هستیم ، داریم به کجا می رویم و اگر خدای نکرده کمی راه را کج آمده ایم به خودمان تلنگری بزنیم.
بگذریم. برگردم به همانجا که گفتم نیم خیز شدم از روی تخت.
همانجا که گفتم یقین کردم که خواب می بینم. خواستم دوباره به بچه ها بگویم که سفارشم را بکنند. شاید اینبار . . .
لبخند سید جمشید از بین همه دیدنی تر بود. همیشه عاشق آن لبخند بودم. حتی آنگاه که ثانیه هایی را مات عکسش می شدم توی شهید آباد.
سید مدام اشاره می کرد که بروم کنارش. اما هنوز نرفته حسرت دل کندن را داشتم و حسرت بیدار شدن را.
خوب می دانید گاهی وقت ها که آدم دارد خواب شیرینی می بیند و توی خواب هم به خواب بودنش یقین دارد، شیرینی خواب برایش تلخ می شود، چون می داند که دارد خواب می بیند و وقتی بیدارشد همه چیز تمام می شود و دوباره خودش می ماند و خودش.
من هم چنین حسی داشتم.
خواستم آن همه سیم و شلنگ و لوله و ماسک را که به من بسته اند جدا کنم و بروم سمت سید. که دیدم، بدون ماسک دارم تنفس می کنم.
برگشتم سمت آن همه دم و دستگاه.
اینجا بود که متوجه رفت و آمد و قیافه پریشان دکترها شدم. به دستگاه بالای سرم نگاه کردم.
یک خط راست آرام آرام داشت می رفت. بدون هیچ نوسانی .
خطی سبز ، و صاف . . .
پشت سرم را نگاه کردم.
خودم را دیدم. ماسک بر دهان و بین آن همه سیم و لوله و شلنگ که آرام خوابیده ام.
پس من که بودم.
اگر آنکس که خوابیده است ، ابراهیم است پس من که ام؟
برگشتم سمت پنجره. بچه ها مدام اشاره می کردند و چشم و ابرو می آمدند برایم.
کمی نگران شدم و شاید اندکی دلهره.
چنین خوابهایی قبلا دیده بودم، اما این بار کمی متفاوت تر بود.
نمی دانستم لبخند بچه ها را ببینم یا قیافه پریشان دکترها را؟
لبخند بچه ها می چربید به نگرانی دکترها که دکترها همیشه هستند و همیشه هم نگران.
اما این بچه ها را به سادگی نمی شد چنین دورهم جمع شده دید.
رفتم سمتشان.خیلی ها بودند. سید مصطفی، آهبت ، سید رضا هم بود. خیلی های دیگر.
رفتم سمت در اتاق.دوباره برگشتم و پشت سرم را نگاهی انداختم. آن خط سبز هنوز هم داشت می رفت .
چیزی از دلم گذشت. به یکباره کمی به خود آمدم.
نکند . . . نکند آن اتفاق که سال ها دنبالش بودم اتفاق افتاده است.
برگشتم سمت تخت.
شیطنت بچه ها از پشت شیشه یک طرف و این ابراهیم که آرام خوابیده بود روی تخت و دکترها دوره اش کرده بودند یک طرف.
یکی از دکترها که ملافه را روی صورتم کشید ، فهمیدم که اینبار قصه قصه دیگری است.
دستگاه ها خاموش شد. آن خط سبزهم دیگر صاف نمی رفت. تمام شد.
دوباره برگشتم سمت بچه ها.
سید دوباره اشاره داد که بروم سمتش. اما اینبار خیلی جدی تر. مثل همان لحظه هایی که باید می زدیم به خط.
یاد سیاحت غرب آقای نجفی قوچانی افتادم. دیگر کم کم داشت باورم می شد که آن اتفاق افتاده است.
رفتم سمت سید. سید آمد سمت من. در پلک به هم زدنی دیدم توی آغوش سیدم. اینبار گرمای آغوشش جور دیگری بود. واقعی تر از همیشه.
چند دقیقه ای در سکوت سید و اشک های من گذشت.
سید که توی گوشم گفت : «ابراهیم . . . تمام شد» شدت گریه هایم بیشتر شد.
فریاد زدم: سید خواب است. باز هم خواب است. الان که بیدار شوم دوباره درد است و ماسک و تاول و اکسیژن. سید ، بیشتر بمان پیشم.
بگذار لحظه های بیشتری را بدون این درد بگذرانم.
و سید دوباره گفت : ابراهیم ، تمام شد. باید برویم.
دوباره نگاهی کردم به تخت و ابراهیمی که آرام خوابیده بود و نفس نمی کشید.
بقیه بچه ها دوره ام کردند و توی آغوش هر کدامشان که می رفتم، حس طراوت و تازه گیام بیشتر می شد.
هیچ دردی نداشتم. هیچ دردی. سبک سبک بودم.
یک لحظه احساس کردم تکثیر شدم و یک ابراهیم شد هزاران ابراهیم و هر ابراهیم به سویی رفت.
اشک های همسرم را می دیدم و گریه فرزندانم را.
خبر مدام تکثیر می شد و من هم به همراه خبر تکثیر می شدم.
دنیای غریبی بود.
دیگر کم کم باورم شد که آن اتفاق رخ داده است.
به همراه خبر هر سویی رفتم. حتی کنار خود شما، آنگاه که پیامش افتاد روی گوشی تلفن های همراهتان. همه و همه را دیدم. کنار تک تک شما بودم و دیدم. اما شما نمی دیدید.
قانون این دنیا این است. خیلی از وقایع یکطرفه است.
اینجا دنیای غریبی است. فرمول هایش با دنیایی که بودیم خیلی متفاوت است بچه ها. خیلی.
داشتم می گفتم.
تکثیر شدم و هر جا که خبر می رفت می رفتم.
و می دیدم و می شنیدم و نمی دیدند و نمی شنیدند مرا، همه آنهایی که دوستم داشتند.
و خبر پیچید همه جا.
یک پایم توی بیمارستان بود کنار جسمی که سال ها مشقتش دادم.
کنار پاهایی که دنبال خود کشیدمشان توی این بیابان و آن بیابان.
کنار دست هایی که سال های سال همراهیم کردند. همه جا. توی جبهه، درس، دانشگاه، توی کار و زندگی، دست هایی که گاه و بیگاه تاول می زدند و همیشه بوسه گاه آنژوکت ها بودند.
کنار چشم هایی که دیگر آرام بسته شده بودند و دیگر نیاز نبود آرامششان را با قطره چکان به هم بریزم و نگذارمشان دنیا را بدون عینک دودی ببینند.
شرمنده این بدن بودم. پیکری که سال های سال خسته اش کردم. پیکری که سال های سال از هر گونه درمان و دکتری دریغش نکردم و زیر سخت ترین درمان ها فرسوده اش کردم.
یک پایم توی بیمارستان بود تا ابراهیم خوابیده بر تخت را بردند و گذاشتند توی سردخانه.
و در پروازم از این سو به آنسو بچه ها دور و برم بودند.
یک پایم کنار بچه هایم بود. کنار محمد عطا ، کنارعطیه ، کنار همسرم که همیشه خدا شرمنده اش هستم.
همه جا گریه بود و گریه.
بجز بین جمع بچه ها که سراسر لبخند بود و شوق و شور.
و من این وسط حیران . . .
سید دستم را گرفت و گفت چشمانت را ببند. چشمانم را باز که کردم دیدم توی شهید آبادم.
بچه ها. . . توی دنیای ما که باشی ، دیدن شهیدآباد جلوه دیگری دارد . . . تصویرش خیلی فرق دارد با دنیای شما . . .
شما سنگ می بینید و قاب و . . . اما از توی دنیای ما . . . بماند.
تا نباشید و نبینید، تصورش هم غیر ممکن است.
مصطفی را آنجا دیدم. خیلی پرشان بود. آخر بین من و مصطفی حکایت ها گذشته است.
با انگشت داشت گوشه ای را نشان می داد.
سید جمشید هم داشت با انگشت همان جا را نشان می داد.
کنار مزار خودش . . . که مزار سید از دنیای من خیلی خیلی دیدنی تر از آن چیزی است که شما می بینید و دیدنی تر از آن تصویری که من زمانی که توی دنیای شما بودم می دیدم.
گفتم. شما سنگ می بینید و قاب و من آن لحظه چه دیدم . . . بماند.
نمی دانم قبر کن مسیر انگشت مصطفی را دید یا مسیر انگشت سید را که کلنگ را برداشت و شروع کرد.
سید می گفت خودم به دل مصطفی انداخته ام آنجا را به قبرکن نشان بدهد.
سید می گفت سال هاست اینجا را برای تو نگه داشته ام، اما بجز من و فرشتگانی که سالها پیش خبر آمدنت را به من داده اند ، کسی خبر نداشته است.
راستی راستی داشتند برایم قبر می کندند.
قرار بود ابراهیم را بگذارند این تو . ابراهیم خسته ای را که آرامش یافته بود.
و من همینطور بین خانه و بیمارستان و سردخانه و شهید آباد و . . . می رفتم و می آمدم تا اینکه تابوت را دیدم که روی شانه هایتان می رود.
شما می دیدید که تابوت روی شانه های رفیقانم و بستگانم دارد به شتاب می رود و من چیز دیگری می دیدم.
شما می دیدید که ابراهیم را سفیدپوش سرازیر کردند توی آن حفره و من چیز دیگری می دیدم.
شما می دیدید که دارید سنگ لحد می گذارید و من چیز دیگری می دیدم.
شما می دیدید که دارند خاک می ریزند و من چیز دیگری می دیدم.
شما می دیدید و من می دیدیم و این دیدن ها کاملا متفاوت بود و اینکه من چه دیدم و پس از آن چه گذشت، همه اش بماند.
اینها همان اسراری است که خداوند اجازه فاش کردنش را به ما نمی دهد.
فقط امروز آمده ام کنارتان تا بگویم من هم هستم. بین همین جمع.
بقیه بچه ها هم هستند. بین همین جمع.
و دیدن همیشه چشم نمی خواهد. مگر نگفتم فرمول دنیای ما و شما با هم تفاوت دارد. دیدن همیشه چشم نمی خواهد بچه ها. شاید زینب حسینش را از بویش شناخته باشد.
بچه ها! آمده ام بگویم خدا به تمام وعده هایی که داده بود عمل کرد.
آمده م بگویم : اینجا همه چیز حساب و کتاب دارد و ثبت شده است.
تا قیامت برسد و حساب و کتاب ها شروع شود، خداوند فعلا خانه هایی به ما داده است که بمانیم تا روز حساب. و اگر این همه نعمت بیشماری که اینجا داریم، بهشت نیست ، پس بهشت دیگر چگونه جایی است.
بچه ها! اینجا همه چیز ثبت شده است. تک تک گلوله هایی که شلیک کردیم، نیت هایمان ، زخم هایی که برداشتیم، ذکرهایی که گفتیم،قدم هایی که برداشتیم، عطشی که چشیدیم، سینه خیزهایمان، مناجات هایمان ، شوخی هایمان ، خنده هایمان ، گریه هایمان ،همه و همه ثبت شده است.
اینجا تعداد تاول های مرا هم نوشته اند. سرفه هایم را. دردهایی را که کشیدم ، و به ازای هر یک چنان نعمت هایی دارم که آرزو می کردم ای کاش در دنیا تمام وجودم درد بود.
با اینکه اینجا بهشت برزخی است اما همه چیز هست.
سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ ، مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ ، يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ ، أَكْوَابٍ وَأَبَارِيقَ وَكَأْسٍ مِّن مَّعِينٍ ، فَاكِهَةٍ مِّمَّا يَتَخَيَّرُونَ ، لَحْمِ طَيْرٍ مِّمَّا يَشْتَهُونَ ، همه چیز هست. همه چیز . . .
اما فرشتگان خدا هنوز هم توی کار این بچه ها متحیرند.
همه و همه خانه هایی وسیع و نعمت هایی فراوان دارند ، اما هیچکدامشان نزدیک این نعمت ها هم نمی شوند.
آخر اگر دلبسته خانه و حور و شراب و میوه بودند که دل از خنکای مصنوعی شهر نمی کندند.
اینجا بچه ها همین که دورهمند یعنی بزرگترین نعمت را دارند. میوه و شیر و عسل به چه کارشان می آید؟
اینجا بچه ها همه تشنه دیدارند. گوش به زنگ و منتظر تا کی وعده دیدار باشد.
آخر هر از چندگاهی بچه را می برند پابوس امام حسین(ع).
اینجا بچه ها دور آقا حلقه می زنند و از جبهه می گویند و آقا هم از عاشورا می گوید و باز هم هق هق گریه و شانه هایی که می لرزد.
این بچه ها کم کم دارند قانون بهشت را هم به هم می زنند.
که خداوند بهشت را برای لذت ساخته است و اینان لذتی جز وصال یار ندارند.
بس است دیگر. خسته تان کردم.
می دانم کسی توی دنیای شما باشد و از نعمت ها و جایگاه شهدا توی این دنیا برایش بگویند چه حالی می شود که بارها و بارها این حال را تجریبه کرده ام. اما خبرهای خوبی هم برایتان دارم.
اینجا خانه هایی هست که روی سردرش نام برخی از شماها را نوشته اند.
قرار است برخی از شما بیایید همینجا کنارمان. کدامتان و کی ؟ این را اجازه ندارم که بگویم. اما آمده ام که بگویم «من ینتظر » بمانید و « ما بدلو تبدیلا» که پایان داستان نزدیک است.
بچه ها فقط دل نبندید که اینجا آمدن و دل بستن به دنیایتان، دو راه جدای از همند.
نمی گویم نداشته باشید ، می گویم به داشته ها دل نبندید.
اینجا دل هایی را انتخاب می کنند که وقتی فرشتگان خدا می شکافندشان جز خدا توی آن نبینند.
بچه ها! می دانم حال خیلی از شماها را . آخر خودم کشیده ام درد فراق را و فکر نکنید حالا که خودم در این سایه سار رحمت پروردگار آرمیده ام بیخیال شما هستم.
اینجا هم به بچه ها گفته ام باید همه را دور هم جمع کنم.
اینجا قرار گذاشته ایم همه با هم وارد بهشت شویم.
نگران نباشید . هرکداممان اجازه شفاعت دارد .
ما به فکر شما هستیم ، اما شما هم باشید. آخر اینجا بچه ها اندکی از شماها گله دارند.
عصرهای پنجشنبه چرا گلزار خلوت است؟
وقتی پایین می آیند و خلوتی گلزار ا می بینند، دلگیر می شوند.
ما اینجا داریم با هم قرار می گذاریم که بی شما لب به لذت های بهشت هم نزنیم .
ما که این مراممان را اثبات کرده بودیم ، یادتان هست؟
یادتان هست تا همه بچه ها جیره نمی گرفتند کسی لب به غذا نمی زد ؟ انگار کنید ، اینجا هم همان مرام را داریم
اما شما هم کمی به فکر ما و به فکر خودتان باشید.
اینجا روی دوش هیچ کسی درجه نیست. هیچکس را دکتر و مهندس صدا نمی کنند. رئیس و مرئوس دور یک سفره اند.
بیخیال این چیزها شوید.
ما داریم اینجا کم کم کار شما را درست می کنیم که در این دنیا هم با هم باشیم.
راستی خبر خوب دیگری برایتان دارم.
اینجا بین بچه ها و فرشته ها زمزمه هایی است . زمزمه هایی از ظهور.
بعضی بچه ها دارند دوره می بینند.
فکر می کنم همان ها هستند که قرار است در رجعت باز گردند.
برخی هاشان را سید می شناسد. اما سید جمشید مثل همیشه دهانش قرص است و خود را بی خبر نشان می دهد.
من با اینکه تازه رسیده ام حس می کنم خبرهایی هست.
خبرهایی در راه است. به زودی. . .
پس شما از آنطرف دل بکنید و بیخیال این دنیا شوید و ما هم از این بالا داریم ردیف می کنیم کار شما را.
اگر بتوانید زودتر برسید اینجا، چه می شود. جمع بچه ها دوباره جمع می شود. منتظرتان هستیم.
راستی بچه ها اینجا همه به سن و سال جوانی خود هستند و تغییر نکرده اند
شما سفید کردید این موها و محاسن را ؟
نگران نباشید. شما بیایید. . . اینجا که بیایید ، همه قاعده ها فرق می کند .
چه فرقی ؟ باشد تا موقعش .
دیگر ما باید برگردیم آسمان.
امروز قرار است با آقا برویم بقیع. مگر یادتان رفته است ایام شهادت بی بی دوعالم است.
آخر آقا نشان قبر مادرش را خوب می داند.
آنجا حتما دعایتان می کنیم.
پس از سال ها دوباره دوستان قدیم دورهم نشستند
و دوباره عکس یادگاری
و وقتی تصویر ابراهیم را به تنها مرد خانواده اش «محمد عطا» یادگاری دادند