این روز را از تقویم حذف کنید
شمایی که زخم یک پلنگ از سوز سرفه های یک جانباز شیمایی برایتان مهم تر است
این روز را از تقویم حذف کنید
شمایی که زخم یک پلنگ از سوز سرفه های یک جانباز شیمایی برایتان مهم تر است
بی مقدمه باید آغاز کرد، که حرف زدن با تو مقدمه نمی خواهد.
مرا ببخش که بجز این قلم ، اختیار هیچ چیز دیگری دستم نیست.
که «گر بود اختیار جهانی به دست من ، می ریختم تمام جهان را به پای تو»
منم و این قلم. چه می شود کرد دیگر.
آنانکه اختیار قدم برداشتن دارند که تو را نمی شناسند. نه اینکه نشناسند ها . . . خودشان را زده اند به آن راه.
به آن راهی که تو کنار آن ایستاده نباشی.
آخر نه نان داری برایشان و نه نام. ( البته هنگام انتخابات و ساخت فیلم های تبلیغاتی را استثنا می کنم)
آن روزی که شیپور جنگ نواخته شد و مصطفی –شهید چمران- گفت : «مرد را از نامرد همین آوای شیپور مشخص می کند» که موش صفت دنبال سوراخ گشتند و خزیدند آن تو. فقط هر گاه بوی غنیمتی بود از سوراخ ها سرکی بیرون کشیدند و دلی از عزا درآوردند.
یا آنکه ایستادند کنج مسجدها و برایت دعا کردند تا تو به برکت دعایشان !!! بجنگی.
برخی هم از جنگ برای خود کیسه دوختند و سکه گذاشتند روی سکه.
اما تو فقط مردانه همه چیز را رها کردی و پشت پا زدی به چیزی که آنان نامش را گذاشته بودند زندگی.
لبخند کودکت را ، اشک همسرت را، لرزش دست مادر را که قرار بود عصایش تو باشی ، پشت خمیده پدر را که قرار بود به تو تکیه کند ، بستر نرم را ، خنکای بادهای مصنوعی را ، آب های به سردی یخ را ، همه و همه را رها کردی و رفتی .
شاید به همه چیز فکر کردی الا این روزگاری که امروز نه اینکه تو دچارش باشی بلکه او دچار تو شده است.
و آنگاه که زخم برداشتی و ملائکه را دیدی که دارند می آیند ، یک لحظه شیرینی شهادت همه دردهایت را تسکین داد.
اما همان فرشته ها آمدند و امانتی را که باید ، به امانت بردند.
و تو ماندی و همان شیرینی که با رفتن فرشته ها ، تلخ و تلخ تر شد و دردهایی که برگشت.
تو ماندی و خانه نشینی.
تو ماندی و این سقفی که بارها و بارها گل های توی گچبری آن را شمرده ای.
اینکه کنج خانه بمانی و فقط انتظار بکشی ، انتظار آن فرشته ها را که بیایند دنبال باقی امانتی که آن روز بردند و شرمنده باشی از همسری که تمام عشقش بودی و آرزو داشت تکیه گاهش تو باشی و امروز تویی که بر این کوه صبوری تکیه کرده ای.
دختری که حتی توانش را نداری دستت را بکشی روی سرش. اصلاٌ شاید دستی نمانده باشد برای نوازش و وای بر حال آن دمی که موج بیاید سراغت.
می بندی اش به باد کتک. سیاه و کبودش که کردی ، دوباره وقتی حال خودت شدی ، می افتی به بوسیدن دست و پایش. نمی دانم این وسط درد تو بیشتر است یا دخترک یا همسری که خودش را بین تو و دختر حائل می کند که نیمی از کتک ها را خودش بخورد.
راستی ! اصلا باورت می شد روزی اکسیژن را به تو بفروشند؟ همان ها که نفس کشیدن را مدیون سرفه های تو هستند ، آن لحظه که زیر کیسه اکسیژن هم از شدت درد مثل مار می پیچی توی خودت و دخترت دست هایت را و همسرت پاهایت را ماساژ می دهند؟
گمان می کردی؟
گمان می کردی روزی با تو چنین معامله ای کنند ؟
گمان می کردی همان هایی که به جنگشان رفتی ، به سگ هایشان که در جنگ بوده اند مدال بدهند و آنان که از برکت تکه تکه شدن تو پشت میز نشستند ، زخم یک پلنگ از سوز سرفه های تو برایشان مهم تر شود؟
باور می کردی؟
باور می کردی هنرپیشه ای را که می رود آن سوی آب و زنان اجنبی را می گیرد توی بغلش ، با حلقه گل از هواپیما پایین بیاورند و اسطوره و اسوه اش بخوانند و تو را که رفتی و غرق زخم برگشتی تا دست اجنبی به ناموس اینان دراز نشود، با لگد از بنیادی که به نامت ساخته اند بیرون کنند و موجی خطاب کنند؟
باورت می شد؟
باورت می شد، دخترانی که می دانم و می دانی، وارث آن دختران پاکدامنی شوند که یا زیر آوارها آرزوهایشان فروریخت و یا زیر شنی های تانک ها توی هویزه له شدند تا عفت شان را نفروشند.
باور می کردی یک فوتبالیست را برای یک گل زدن میلیارد میلیارد بریزند به پایش و تو برای قرص هایی که هر روز باید بخوری ، تا فقط زنده بمانی ، حلقه ازدواج همسرت را هم بگذاری روی پیشخوان طلافروش؟
باورت می شد ، دخترت را که فقط توانستی نگاهش کنی و در حسرت یک «دخترکم ، دوستت دارم» تو ماند، در حسرت اینکه یک بار نامش را صدا کنی . دختری را که چادرش سوژه خنده مترسک های جالیز دانشگاه شد، فقط به سهمیه می شناسند. سهمی که از سهمیه برایش بود جز اشک نبود. سهمیه ای که بهایش بابایی بود که فقط هنگام موج کتک می زند و هنگام آرامش ، سرفه هایش آرامش خانه را به هم می ریزد و او هیچگاه به دوستانش نگفت دلیل سیاه و کبود بودن های مکررش را.
باورت می شد روزی از رفیقانت که پرگشودند و نماندند تا امروز تو را و مارا ببینند ، فقط نامی بماند روی تابلوی یک خیابان که فقط آشنای پستچی محله باشد؟
باورت می شد؟
باورت می شد روزی تو و امثال تو را بگذارند توی موزه ای به نام آسایشگاه و درش را ببندند تا حتی صدای آه آه تو آرامش مصنوعی شهر را به هم نزند و بازدم مسموم از شیمیایی ات به مردم سرایت نکند.
می دانم که هیچگاه باور نمی کردی این روزها را که پیش بیاید.
میز ، آدم ها را عوض می کند و گاهی پُست ، پَستشان می کند .
همه اینها به کنار.
باورت می شد اصلا روزی برای اینکه اینگونه شدی ، متهم هم بشوی که چرا رفتی؟ خب مثل بقیه می ماندی توی خانه ات و غیرت را سر می بریدی.
این روزها همه چیز عوض شده است.
این اشک های گوشه چشمت را پاک کن تا تصویر گچبری های سقف را تار نبینی.
باشد. دیگر حرف نمی زنم.
می ترسم دوباره قاطی کنی و دوباره بیفتی به جان همین دخترک که دارد با اشک تو را نگاه می کند.
تقدیر خدا را کس چه می داند؟
یکی با یک گلوله شهید شد و رفت به همان بهشت موعود و تو سال های سال است که هر روز به گلوله ای ، ترکشی ، زخمی و زخمه ای صد بار شهید می شوی ؟
نکند خدا غیر از این بهشت موعود بهشت دیگری هم دارد.
آخر فرقی هست بین کسی که یک بار شهید می شود تا کسی که سی سال است هر روز صدبار شهید می شود.
تازه ، زخم دشمن تا زخم دوست؟ که زخم دوست کاری تر است.
به گمانم خداوند بهشت دیگری دارد که آیات و روایاتش را برای ما رو نکرده است.
آن را گذاشته است برای تو و امثال تو.
معامله پایاپای است.
تو را با این همه درد، سال ها امتحان می کند و به واسطه تو این همه آدم را که ببیند با تو چه می کنند ؟
یقین دارم که بهشتی شدن تو، ایل و تباری از اینان را به جهنم خواهد فرستاد.
که تو مریض ماندی و آنان پشت میز . تو سرفه روی سرفه و آنان سکه روی سکه.
ولشان کن بچسبند به میزهایشان که عالم و آدم می دانند بدون میز، پشیز هم نیستند.
اما من
من که همان اول گفتم بجز قلم اختیار هیچ را ندارم ، اما فقط عشق به تو را دارم و عشق به مرامت را.
دوستت دارم. به اندازه وسعت دردهایت.
کمی چشمت را از گچبری های سقف بگیر.
می دانم که تو آن سوی سقف راکه هیچ ، داری ان سوی هفت آسمان را نگاه می کنی تا ببینی کی همان فرشته ای که تکه پاره هایت را برد، برای برداشتن باقی پازل هبوط می کند.
دوستت دارم. به تعداد سرفه هایی که تا به امروز کرده ای.
دوستت دارم. به تعداد قرص هایی که تا امروز خورده ای.
دوستت دارم، به تعداد زخم تاول های روی تنت.
دوستت دارم به تعداد ثانیه هایی که از درد نخوابیدی.
دوستت دارم به تعداد تیرها و خمپاره هایی که صدایش توی کاسه سرت می پیچد و بعد . . .
آمدم بگویم ، روزت مبارک.
اما باز دیدم به این واژه حساسیت داری.
ای کاش این روزجانباز را هم از توی تقویم بر می داشتند ، تا دیگر یقین کنیم فراموشت کرده اند و بهانه ای دستشان نباشد.
هر روز روز توست.
من فراموشت نکرده ام و در برابر زخم هایت تواضع می کنم. اما دستم به جایی بند نیست جز این قلم.
من فقط اختیار قلم را دارم و اختیار قلبم را و با هر دو فریاد می زنم:
دوستت دارم.