مهدی واقعاً با تقوا بود
به بهانه عروج سروان مهدی باتقوا از بچه های مخلص نیروی انتظامی دزفول
مهدی واقعاً با تقوا بود
برای اولین بار سه سال پیش سر کلاس زبان ماشین دانشکده سما دیدمش. بسیار آرام و متین و کم حرف. بعد از کلاس آرام آرام وبا یک عصا رفت سمت راه پله و هر چند قدمی که راه می رفت ، می ایستاد و نفس عمیقی می کشیدو همین توجهم را جلب کرد.
هفته دوم کلاس که چند دقیقه ای درباره شهدا حرف زدم ، دیدم به حرف آمد و از دوران جنگ گفت و همراه شد با کلام من و همین باعث شد بعد کلاس بروم سمتش و باب آشنایی مان باز شود.
گفت که در اداره آگاهی دزفول کار می کند و بیماری ریه دارد و بیش از این حرفی نمی زد. گاهی اوقات سرکلاس حالش بد می شد و بچه ها سریع می دویدند و از توی ماشین کپسول اکسیژن اش را می آوردند برایش. خیلی با محبت بود و دلسوز. خداشناس بود و همانند نامش با تقوا.
مشتاق بود برای درس و همیشه سراپاگوش بود و سوال می پرسید سر کلاس.
صداقت ، پاکی ، محبت و مرام ومعرفتش را که دیدم و از طرفی اوضاع و احوال بیمارش را، بارها از او خواستم کلاس نیاید. گفتم نیاز نیست این همه پله بالا و پایین کنی. آخر ترم یکی دو جلسه بیا مسجد، خودم تمام سرفصل ها را برایت می گویم.
اما قبول نمی کرد. اکثر کلاس ها را با آن حال و روزش می آمد. یک جورهایی حس کردم نمی خواهد از رفاقتمان سوء استفاده کند.
و از آن به بعد بیشتر او بود که سراغ مرا می گرفت. تماس می گرفت و پیامک می زد.
تصویر آخرین پیامکی که سروان با تقوا برایم فرستاد
( از بس دوستش داشتم جناب سرهنگ صدایش می زدم و در گوشی نامش را سرهنگ با تقوا ذخیره کرده بودم)
هر بار که من زنگ می زدم ، معمولا بیمارستان بود و با صدای گرفته و با آن خس خس سینه به سختی حرف می زد. تا اینکه چندماه پیش تماس گرفت و وقتی حالش را پرسیدم گفت:«مهندس ، سرطان شد»
دلم ریخت. اما باز دلداریش دادم و او ادامه داد: «سرطان را ول کن. با ماشین توی جاده تصادف کردم. همسرم توی کماست»
نمی دانستم بجز آیه های قرآن چه برایش بگویم. می گفت دعا کن برای همسرم.
و مهدی در امتحان خدا هیچگاه شکوه ای نمی کرد، با اینکه درد روی دردش مدام اضافه می شد.
آخرین بار با همسرش دیدمش توی سبزقبا. روبوسی کردیم و باز حالش را پرسیدم. گفت : «نصف ریه ام را درآورده اند. مهندس، من دیگر کارم تمام است. دعا کن همسرم سرپا شود» و من از حال و روز همسرش پرسیدم و مهدی گفت که او بعد از تصادف اوضاع مناسبی ندارد.
هر دو سوار موتور شدند و رفتند و این آخرین دیدارمان بود.
و یکشنبه عصر وقتی آگهی ترحیمش را به دیوار دیدم، برای چند لحظه خشکم زد. آری . «سروان مهدی باتقوا»، از بچه های فوق العاده مخلص نیروی انتظامی ، آسمانی شده بود. تازه از آگهی تسلیت فهمیدم که برادر شهید است. این را طی این سه سال هیچوقت برایم نگفته بود.
تازه فهمیدم چرا سر کلاس وقتی از شهدا حرف می زدم ، زبان به درد دل باز می کرد.
آری . مهدی رفت و در امتحان سختی که خدا از او گرفت سربلند بیرون آمد و از دردهایش هیچگاه شکوه نکرد.
تمام این ها را گفتم تا از تمام همسنگران الف دزفول بخواهم، برای سلامتی همسرش همه و همه دعا کنند و «امن یجیب بخوانند». همسری که بعد خارج شدن از کما حال مناسبی ندارد.
این تنها خواسته و وصیت مهدی بود. می گفت برای او دعا کنید تا سرپا شود.
از همه همسنگرانم می خواهم تا برای دو فرزند کوچک مهدی که یادگارهای او هستند دعا کنند تا عاقبت بخیر شوند و سایه مادر به سلامتی بالای سرشان باشد.
از همه می خواهم برای «سروان مهدی باتقوا» یک فاتحه و یک صفحه قرآن به نیت شادی روحش تلاوت کنند و برای همسرش بیمارش هم تا می توانند دعا کنند تا بتواند یادگارهای مهدی را در فراق مهدی با سربلندی بزرگ کند.