دل‌نوشته‌ها

« مزار» را بی خیال . . . با آن همه« قرار »چه کردید؟

به بهانه رجعت پیکر پاک و مطهر شهید محمدرضا بختیاری پس از 26 سال

بالانویس:

در رجعت پیکر هر شهید رازها و پیام ها نهفته است و دلنوشته زیر تصویرسازی ذهنی من از پیام های بازگشت پلاک و استخوان های شهید محمدرضا بختیاری است.

« مزار» را بی خیال . . . با آن همه« قرار »چه کردید؟

به بهانه رجعت پیکر پاک و مطهر شهید محمدرضا بختیاری پس از ۲۶ سال

 

و بالاخره چشم بچه های تفحص افتاد توی چشمم.

این پلاک هم که راز بیست و شش ساله ام را افشا کرد و همه چیز لو رفت. کاش مثل خیلی از بچه ها این پلاک را یک جایی گم و گور کرده بودم تا اگر دستتان هم به دست هایم می رسید، مجبور می شدید گمنام و بی نشان ببرید و یک گوشه ی این خاک ، بدهیدم دست خاک و بعدش هم دیگر کار به کارم نداشته باشید.

آخر برای ما که در آسمان جا خوش کرده ایم، چه فرقی دارد مزار داشته باشیم یا نداشته باشیم؟

و برای شما هم . . .

شما که سراغی از ما نمی گیرید. سری نمی زنید به ما ، یادی نمی کنید . . .

برگردیم که چه بشود ؟ با آن همه مزار که پیشتان به امانت گذاشتیم چه کردید؟

اصلا« مزار» را بی خیال . . . با آن همه« قرار »چه کردید؟ آن قرار ها و قول هایی که دادید. آن همه عهدی که بستید!

برگردیم به دلخوشی کدام عهدی که وفا کردید ؟

قرارمان این بود؟

ما که از آن بالا همه چیز را می بینیم. چشم شما در لابلای این همه پرده و حجاب، آسمان را نمی بیند.

اما حکایت آمدن این جسمی که تکه پاره دادیمش دست فرشته ها  و خودمان پرواز کردیم، چیز دیگری است.

آخر این وسط با دل مادرهایمان و چشم نگران پدرهایمان چه می کردیم. بهای آرزوی بی نام و نشانه ماندنمان، دل نگرانی مادر بود.

بعضی از بچه ها می گفتند: مادرشان هنوز یک بشقاب اضافه روی سفره می گذارد ، به امیدی که شاید او برگردد. بعضی می گفتند مادرشان از خانه که می رود بیرون ، کلید خانه را می دهد به بقالی محل که مبادا او برگردد و پشت در بماند.

اگر این بی قراری ها و چشم انتظاری ها نبود محال ممکن بود خیلی از بچه ها برگردند. خدا به وعده اش عمل کرد و ما مست از وفای به قصه ی «عند ربهم یرزقون »اش  از این بالا همه چیز را می بینیم. زنده ایم. زنده تر از همیشه.

هر از چند گاهی که بچه ها دیگر نمی توانند بی قراری مادرشان را ببینند، از فرشته ها می خواهند که دست این بچه های تفحص را بگیرند و ببرند کنار استخوان های پوسیده شان تا مادر قنداقه ای کوچکتر از زمان تولد را در آغوش بگیرد و به بوی یوسفش آرامش بگیرد وگرنه دیگر دلیلی برای برگشتن بچه ها نیست.

ما همان موقع که رفتیم اصلاً به برگشتن فکر نمی کردیم. «جمجمه» هایمان را به خدا سپردیم و «وصیت» هایمان را به شما.  اما دلمان هم آرام نداشت، چرا که شک داشتیم شما با میراث مان چه می کنید. میراث داری یا میراث خواری؟ بیقرار این بودیم که اگر ما «خط شکن» شدیم، چند نفرتان «پیمان شکن» خواهد شد و از سرخی خونمان سکه خواهد زد برای خودش.

ما نگران اسلام بودیم و دیگر هیچ. اینکه اسلام را از بین نبرند و اسلام را از بین نبرید.

من توی خواب به مادرم گفته بودم این همه بی قراری نکن. گفته بودم روی این مزار خالی نرو. گفته بودم خودم می آیم پیشت،  اما دل مادر است دیگر. آرام نمی شد.

هرچه بچه ها گفتند برو به فرشته ها بگو تا به بچه های تفحص جایت را نشان دهند و مادرت دیگر بی قرار نباشد، دلم راضی نمی شد. دل کندن از مجنون ساده نبود. اما بی قراری مادر را چه می کردم. بین این دوراهی بودم که دیدم مادر را بر بال فرشته ها دارند می آورند آسمان و شوق دیدار مادر خیال باز گشتن را از سرم پراند.

اما اینجا قانونی داریم که هر از چند گاهی قرعه به نام یکی می افتد برای برگشتن. چه دلش بخواهد و چه نخواهد. اینجا فرشته ها می گویند باید  استخوان هایتان دل بکند از این خاک مقدس. باید بروید و اتمام حجت کنید با این مردم.

بروید و یادشان بیاورید که راه را گم نکنند.

و اینبار قرعه به نام من افتاد.

و بالاخره چشم  بچه های تفحص افتاد توی چشمم.

برگشتم تا سبک تر از همیشه روی دوشتان ، بار مسئولیتی را که بر دوش دارید گوشزد کنم.

آمدم برای همین. وگرنه من که بهانه ی بی قراری مادر نداشتم. هم مادر کنارم بود و هم پدر.

آمدم برای شما.

آمدم تا یادتان بیاورم قرارمان این نبود. قرار بود راه دیگری بروید. قرار بود بدون میزهایتان عزیز باشید. قرار بود به فکر مردم باشید. قرار بود یتیمی از درد، آه نکشد و کاخ در کنار کوخ نباشد.

قرار بود پُست، پَستتان نکند.

آمدم تا بگویم من حتی این استخوان های پوسیده را هم فدا کردم برای آرامش امروزتان. پس چه کردید با آن همه قرار ؟

آمدم بگویم بچه ها آن بالا از دست خیلی هایتان شاکی هستند.

آنجا با خودشان دارند عهد می کنند که بازخواست کنند از شما بخاطر راهی که قرار بود بروید و نرفتید.

آنجا بچه ها دارند می بینند که پاگذاشتید روی همه چیز. همه شاکی اند از شما.

باور کنید حسین بیدخ آن بالا هنوز دارد فریاد می زند :

«برادر ، میروم تا تو بیائی ، این راه اگر بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای .»

و بقیه آرامش می کنند که حسین! آرام بگیر. اینها راه ما را نمی روند.

آن طرف تر مجید طیب طاهر هنوز دارد با لبخند تلخش به بچه ها می گوید : «یادتان هست هی گفتید وصیت نامه بنویس و من گفتم نمی نویسم.  گفتم که می ترسم روزی آیندگان وصیت مرا به جای نصیحت من اشتباه بگیرند و کم کم به دست فراموشی بسپارند . دیدید همان شد»

آمدم تا بگویم به خود بیایید. وقتی نمانده است. هر لحظه ممکن است فرصت تان تمام شود.

راستی

حرف دیگری هم دارم . . .

مااز آن بالا می بینیم که برخی هنوز به راهمان وفادارند.

در این گیر و دار دنیاطلبی ها، برخی هنوز سراغی می گیرند و با عمل و نه به حرف به عهدی که بسته اند وفادارند.

همانان که با دیدن تابوت سه رنگ من، انگار زخم چندین ساله شان سرباز کردم و آرام آرام بغضشان را به دریای اشک سپردند.

آنان که دلتنگ دیدارند. دلتنگ ما.

همانان که در دلتنگی هایشان زمزمه می کنند: ما که دست از شما برنداشته ایم چه؟ ما که دنیا قفسمان شده است چه؟

همانان که قدم جای قدممان می گذارند و رسوای جماعت شده اند تا همرنگ نباشند.

بچه ها گفتند که بشارت بدهم که اندکی دیگر «من ینتظر» و «ما بدلوا تبدیلا» باشید.

خبری در راه است.

ما هوای شما را از آن بالا داریم.

اگرچه در مقابل اشک و بغض هایتان مکلف به سکوتیم و اجازه نداریم خودمان را به شما نشان دهیم ، ولی می بینیمتان و دوستتان داریم.

کمی دیگر تحمل کنید.

خبری در راه است.

اینجا زمزمه هایی پیچیده است که معبر شهادت قرار است دوباره دروازه شود.

من دیگر باید بروم.

بچه ها توی آسمان منتظرم هستند.

و من تکلیف دارم که دوباره تاکید کنم.

به همه و خصوص همین ها که آمدند و با تابوتم عکس گرفتند و رفتند تا گزارش سالانه شان را کامل تر کنند ، اما دریغ از یک جو عمل به آرمان هایمان.

آمدم تا به همه بگویم :

« مزار» را بی خیال . . . با آن همه« قرار »چه کردید؟

پانویس:

شهیدمحمدرضا بختیاری متولد۱۳۴۷ در تیرماه ۶۷ در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به شهادت می رسد. او در حالی به شهر و دیارش برگشت که هم مادر و هم پدر چشم انتظارش آسمانی شده بودند. در سال ۸۳ که شهادت این عزیز تایید می شود و برایش مزار می سازند، به خواب مادر می آید و می گوید: مادر! بر سر آن مزار نرو. من خودم بر خواهم گشت.محمدرضا هرچند کمی دیرتر ، اما بالاخره به وعده اش عمل کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا